-
رختخواب پیچکی ها
شنبه 14 فروردین 1395 20:46
خب بالاخره بعد از این همه مدت به خونه برگشتیم اصلا هم دلم نمیخواست برگردم روزای خوبی بود و من به اندازه سه چهار سال خندیدم!!! روزای اول که مهمون داشتیم و به مهمون داری گذشت مهمونامون رو دوست دارم خیلی با محبت و مهربونن خب ما داهاتم داریم به قولی و وقتی مهمونامون میان حتما داهاتم میبریمشون اون عکسای سبزی که گذشتم نمایی...
-
تو که باشی سال همیشه تحویل است
پنجشنبه 27 اسفند 1394 10:25
توی وبلاگ نگفته بودم اما ی سرمایه گذاری در حیطه تولید عسل داشتیم خب خیلی روش حساب کرده بودیم راضی هم بودیم اما حجم کار برای خان وحشتناک و غیر قابل تحمل بود...تا اینکه خان دو روز پیش با شریکش ی جلسه گذاشت و شراکتش رو بهم زد من خیلی خیلی بهم شوک وارد شد و حسابی اذیت شدم؛ضمن اینکه شرایط پوستی من مشخصا برمیگرده به رو حیه...
-
سال ٩٥ سال کار و تلاش
یکشنبه 23 اسفند 1394 17:26
خب امسال رو به پایانه،،،چند روز بیشتر به اتمامش نمونده و فراز و فرود های زیادی رو طی کردیم!من یک مقدار بزرگ تر شدم و بعضی عقاید رو در خودم رشد دادم...یک خانومی الگوی من هستش که دلم میخواد بهش برسم این خانوم در سی و پنج سالگی هستن اصول عقایدش درسته تحصیلات تکمیلی رو به پایان رسونده و رفتارش با همسرش از روی بغض نیست...
-
وقتی که قدر چشمانت را دانستم
یکشنبه 16 اسفند 1394 00:02
تموم زندگی های دنیا سختی های خاص خودشون رو دارن...من تا دبیرستان فکر میکردم خارجیا هیچ وقت مشکل ندارن،چون نگران نمیشن دخترشون دیر وقت خونه میاد یا پسرشون امشب با دوستاش ی پارتی داره و میتونن تا خرخره الکل مصرف کنن و حالش رو ببرن و میتونن با هر زن یا دختری باشن توی خیابون ببوسنش و هیچ وقت از هیچ پلیسی نترسن و نگران...
-
آدرس اینستاگرام
سهشنبه 11 اسفند 1394 16:58
pichakiha این ادرس اینستای ما هستش کنار صفحه هم نوشتم
-
سفر
یکشنبه 9 اسفند 1394 17:14
خب اینستا خیلی هم چیز خوبی نیست اینقدرررر آدم رو درگیر میکنه که از نوشتن جزییات آدم عقب میمونه... جمعه که حرکت کردیم به سمت تهران ماشین رو نیاز داریم پدرم هم نمیتونه طولانی رانندگی کنه پس هر دو طرف من نشستم... سعی کردم خریدهامو انجام بدم...اما کنار اینها امام زاده صالح عشقی بود واسه خودش تا رسیدم داخل اشکم همینطوری...
-
عروس خانوم بگو بله
پنجشنبه 22 بهمن 1394 17:48
از صبح زود کلی کورتاژ داشتیم و واقعا دلم میخواست تموم شه با خان قرار گذاشتم ساعت یک بیاد منم جیم زدم خدایی دوستام خیلی هوامو دارن استف اصلا ندونست نیستم!تو راه پله ها ی خانوم و اقا به شدت دعوا میکردن خانومه کیفش رو پرت کرد سمت آقاهه خورد توی کله من ولی بی اهمیت گذشتم دلم نمیخواست ناراحت باشم از بس اتاق عمل نورش کمه از...
-
یک پریود مضحک
یکشنبه 18 بهمن 1394 12:36
توی خودم پیچیدم اینقدر استخونام درد میکنه و دلم پیچ میره که دلم میخواد سرم رو بکوبم توی دیوار...همه اینها به کنار حسابی عصبی هستم این سفر های کاری خان حسابی آکدلتنگیم رو زیاد کرده...اونقدری دردهای پریودیم زیاده که حتما باید دو تا مسکن بزنم...حالا مادرم رفته بیرون و یادش رفته بخره بعد دوباره رفت و داروخانه نداشت!!!الان...
-
در گذر زمان
جمعه 16 بهمن 1394 10:24
با اینکه دیروز ازش جدا شدم و حسابی هم خوش گذشت اما خیلی دلتنگشم یک ساعت دیگه دوباره ی سفر کاری میره و دوشنبه برمیگرده بهم قول داده که وقتی برگشت مادر جون کله پاچه درست کنه و منم برم خونشون... ی سفر کوتاه رفتیم و من کفش و شال خریدم وقتی شال رو سرم کردم بهم گفت چه رنگ گرمی خیلی به چهرت میاد...کلی دستای همدیگرو گرفتیم و...
-
این داستان ف.اح.شه ها عاشق نمیشوند
یکشنبه 11 بهمن 1394 15:19
قبلا نوشتم که چند عددی خانوم در اتاق عمل میشناسم که شرافت و هویتشان را برای استف شدنی از دست داده اند یا مثلا برای اینکه دکتر ها تحویلشان بگیرند و یا کارانه مضاعف دریافت کنند و نوشتم که این ها در نظرم فاحشه های به توان دو هستند! حالا ما به یک سوی دیگر سفر میکنیم. خسته و خراب خواب صدا میکنند سزارین آمده تا برسم توی...
-
تولدی عجیب غریب
چهارشنبه 7 بهمن 1394 11:23
من همیشه واسه تولد خان خیلی ذوق دارم بخاطر اینکه خان واسه زندگی آیندمون خیلی خیلی زحمت میکشه و این میزان زحمت برابر با مردهای دیگه نیست بعضی روزها حساب میکنم که خان شش صبح میره و ده شب برمیگرده با دل های پاکتون واسه درست شدن کارهامون دعا کنید!این وسط شاید خدا به دل یک نفر گوش داد! به همین خاطر دلم میخواد هر آنچه از...
-
تولد با در رفتگی کتف!!!!
سهشنبه 6 بهمن 1394 10:37
خب من ی تولد خوب واسه خان گرفتم که جریانش رو در ی پست مصور میخوام بذارم منتهی بریم سراغ ساعت های بعد تولد...خب خان به دلیل کارهای سخت و شدیدش شب قبلش خیلی خسته شده بود و حتی حموم نرفته بود خلاصه تولد رو برگزار کردیم و عکس هایی رو توی گروه دوستای صمیمیون گذاشتم و دوستامم هی قربون صدقمون میرفتن و مدام میگفتن تو چقد فنچی...
-
سلام
پنجشنبه 1 بهمن 1394 19:42
لطفا لینک اینستا رو چک کنید با تچکر
-
رنگ قلب ما آدما
چهارشنبه 23 دی 1394 23:28
انگار که دخترامو عروس کرده باشم پسرامو زن داده باشم و با حاجی نشسته باشیم به چایی خوردن و از شیطونی های قبل از ازدواج و دیدار عای پشت پنجره بگیم امشب که یک ساعتی تلفنی صحبت کردیم بهش مسیج دادم واااااای خان آقا بعد از عمری یاد قدیما کردیم ها چ طولانی با هم صحبت کردیم.... مث قبلنا مریضم و خان با حرفاش و قربون صدقه هاش...
-
تا سی سال آینده
چهارشنبه 23 دی 1394 17:16
داشتم فکر میکردم که اگه اون دنیا نباشه چقدرررررر بد میشه!اینطوری اونایی که همدیگر رو دوست دارن و بهم نرسیدن دیگه جایی واسشون نیست که بخوان دستای همدیگرو بگیرن و بعد ترش داشتم فکر میکردم یعنی شوهرای این دنیا اون دنیا هم روی زناشون غیرتی میشن یا قراره هرکی با اونی که دوست داشته قبلا خوش باشه؟یا مثلا اونجا هم میشه عاشق...
-
حرف
پنجشنبه 17 دی 1394 20:35
غذای مادر بزرگ رو دادم و دارم به خان فکر میکنم به این همه روزهایی که گذشت...امروز با هم بودیم برای اولین بار باهم میگو خوردیم خودمون طعم دارش کردیم و از مزش خیلی راضی بودیم!عصر هم رفتیم ی جای باحال که کلبه کلبه س و کلله شماره یک رو انتخاب کردیم و باهم حرف زدیم و تصمیم های اقتصادی گرفتیم... این چند روز گذشته بچه دوست...
-
زیبایی به سیرته
چهارشنبه 2 دی 1394 23:09
تو خونه دخترعمه بودم و که دو تاقلبی هادعواشون شد یعدش مامانشون بزرگه رو انداخت تو اتاقش و گفت تو دیگه یلدا دعوت نیستی یکم گریه کردبعد مامانش رفت توی اتاقش وباهاش حرف زد گفت من و داداشم نمیایم ما که یلدا دعوت نیستیم خلاصه وقتی اومد توی پذیرایی گفت مامانای مهربون خیلی خوشگل ترن تو بداخلاقی از بچگیت بداخلاق بودی روز به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آذر 1394 16:56
راستش تو اینستا ی سری عکس هارو که بذارم زودی بر میدارم مممنونم که هستید این ورم حتما مطالب رو میذارم و خاطرات رو مینویسم
-
اینستا
سهشنبه 24 آذر 1394 17:44
pichakiha اینم آدرس اینستای ما میبوسمتون
-
دوستانه
دوشنبه 23 آذر 1394 20:18
امروز صبح شش و نیم ماشینمو روشن کردم و رفتم دنبال مامان خان خلاصه که بردمش آزمایشگاه کاراشو انجام دادم و بعدشم رسوندمش خونه بعدشم بیمارستان... حالمون بهتره راستش اگه بخوایم منتظر بقیه باشیم که کسی کاری نمیکنه...حالا خودمون بی توقع از هرکسی دنبال کارامون هستیم انتهای ماجرا با خدای بزرگ...ما تلاش میکنیم ایشالله برکت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذر 1394 06:14
من بیدارم از وقتی لب تاپم شکسته نمیتونم عکس بذارم حالا به اصراردوستان شاید اینستا بذارم واستون که عکس ها اونجا باشه مطالب اینجا البته که حتما حتما لب تاپم درست شه اینجا هم عکس میذارم از امروزم فعالیت وبلاگ رو مثل قبل بیشتر میکنم میبوسمتون
-
آخه دلم هواتو کرده یاد چشاتو کرده
شنبه 14 آذر 1394 18:14
روزهای سخت طاقت فرسا در گذرن ولی پیچکی ها همچنان شانه شانه قدم برمیدارن هوای همدیگرو دارن و با خوب و بد هم میسازن لب تاپم خرابه واسه همین نشده عکس بذارم و گرنه که تفریحات هم چنان پا بر جا...خان هم ی بحث هایی با خونوادش انجام داد و طرف من رو گرفت و قهرشون شد محل کارش ی شهر دیگست و وقتی برمیگرده خونه نمیره...
-
غم
شنبه 7 آذر 1394 10:17
غمزده م مثل ی دختر که داره با هر بدبختی شده پول عمل پدرش رو جور میکنه پول نصفه و نیمه جور شده اما همین امروز دزد کیفش رو میزنه حالا قلبم شکسته و حسابی ترک برداشته توی حجم عظیمی از مشکلات گم شدم خدایا میشه ی خبر خوب برسونی دلم گرم شه خدایا بیا بشین کنارم حداقل کمی نگاهم کن ذوب که بشم تموم که بشم بیای کنارم دیگه فایده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذر 1394 10:49
بعد از عمری ساعت ده بیدار شدم حتما خان هم تا عصر میخوابه دیروز باهم بودیم از صبح دنبال کاراش بود منم گاهی قهر میکردم که به منم توجه کن کنار اینکه هی توی شهر چرخ میخوردیم مدامم با تلفن صحبت میکرد و کارهای اداره و غیر اداره رو ردیف میکرد بعدشم چنتا مغازه رفتیم که باز داشت بیرون مغازه مکالمه میکرد خلاصه رفتم ی نگاه خفن...
-
بدون عنوان
یکشنبه 1 آذر 1394 19:02
ی جمله ای هست که میگه من خوبم اما تو باور نکن حالا کار ما از این حرفها گذشته وقتی به خان میگم سلام خوبی?میگه نه خوب نیستم این روزا خیلی با خودش درگیره من همیشه تکلیفم با خودم مشخصه سعی میکنم اگر بیشترین مشکل رو هم دارم حالم رو خوب کنم اما خان اینطوری نیست بی نهایت فکر میکنه و این فکر بیش از حدش عکس العمل رو ازش...
-
در گذر کدام نگاه
چهارشنبه 27 آبان 1394 18:59
راستش اصلا نمیدونم چطو شد که عاشق شدم اما یک وقتی مثل چند روز پیش با هر روشی هر طوری که میخواستم خودم رو مجاب کنم جدا شم نشد...اون هم دل کندن از ی آدمیکه ی اپسیلون بهت بدی نکرده... آخرین روز از بیمارستان اطفال هم امروز تموم شد...استاد ازم خیلی راضی بود و بهم گفت از اعتماد به نفست خیلی خوشم میاد...حالا بیمارستان بعدی...
-
چشم بگشا معشوق
دوشنبه 25 آبان 1394 19:01
دراز کشیدم و شرط های جدید بابا رو مرور میکنم دلم از قبل قرص تره آخه خدا هست ی مرد هم هست که ثابت شده خیلی آقاس خیلی مرده بیشتر از ی مرد واسه عشقش تلاش میکنه.... دلت باید حسابی گرفته باشه و درگیر و خسته باشی دلتنگ باشی که حضرت معصومه واست دست تکون بده و بگه بیا...خدا قسمت کنه پنج شنبه میرم... زندگی خیلی بالا پایین داره...
-
آشوب
جمعه 22 آبان 1394 22:22
در یک تلاطم سخت به سر میبریم...با حس خستگی در این امواج پر خروش گاهی موج ها مارو بهم میرسونن دست های همدیگر رو سفت میگیریم و گاهی اونقدر ضربه باد و طوفان زیاده که دستامون از هم جدا میشه دست و پا میزنیم که به ساحل برسیم آشوبیم دعامون کنید +دلگیر و مردد و خسته
-
مادر مادر
چهارشنبه 13 آبان 1394 14:34
ی دوست هفت ساله داشتم تو این بیمارستان سرطان خون داشت اسمش سنا خانوم بود...امروز بچه ها کد خوردن و سنا فوت شد...یعنی روزی میرسه اشک مادرا واسه من عادی شه...من هیچ دلش رو ندارم picu رو به روی اتاق عمل ماست لباس هامو عوض کردم و رفتم مادرش گفت سنا مرد به دادم برس و من فقط،اشک ریختم وقتی برگشتم دوستم هی من رو مسخره میکرد...
-
متولد پاییز
دوشنبه 11 آبان 1394 17:09
کنار کارورزی کار نمیکنم چون اینطوری باید تا عصر کارورز باشم بعدش تا صبح برم بیمارستانی که میخوام کار کنم و سپس این چرخه هی تکرار شه اینطوری از دیدن خان محروم میشم پس بی درآمدی سر میکنیم تا خرداد...البته حتی دوستامم که ازدواج کردن کار میکنن ساعتی هم کار میکنن یعنی چطو آغوش گرم همسرشون رو با پول عوض میکنن میتونن بذارن...