در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

تولد بازی امسال

خب باید بگم اوضاع با مامان بهتره...از خوبی های خان دوباره و دوباره واسش صحبت کردم به هر حال مامان خیلی منطقیه و با صحبت همیشه قانع میشه...و اروم تر شده...

امسال برای تولد خان کوات کوپتر رو انتخاب کرده بودم البته قبلش ی کت و شلوار هم به سلیقه خودش خریده بود...ی گزینه دیگه هم کفش بود و البته وقتی رفتم کوات کوپتر رو بخرم ی ماشین کنترلی بزرگ و با حال هم بود که عاشقش شده بودم اما خب همه گفتن کرات کوپتر البته که توی ایسنتا گرامم ی نظر سنجی کردم که تقریبا بین کفش و کوپتر پنجاه پنجاه شد خلاصه در نهایت از مامانش پرسیدم که گفت کوپتره خیلی بهتره و کفش رو میشه همیشه خرید!

ی روز که قرار بود ساعت شش عصر همو ببینیم من باعجله رفتم و کوات کپتر رو خریدم از همیناس که دوربین داره و وقتی در حال پروازه میشه تصاویر رو روی گوشی دید....بعدش هم رفتم بادکنک و کاغذ کادو و از اینجور چیزا خریدم و با مادرس قرار کذاشتم که از خونه که بیرون اومد به من زنگ بزنه که برم وسایل رو بذارم خونه اونا...اینقد ترافیک شد که اصلا نتونستم به موقع برسم خان هی زنگ میزد کجایی من برم داخل رستوران سفارش بدم؟؟؟منم گفتم اره برو خلاصه سریع وسیله هارو دادم و گازوندم به سمت رستوران البته که پاتوق همیشگیمونه...ی عالمه زیاد با خان حرف زدیم و از روزای خوب اینده گفتیم هرچند که الانم واقعا برای ما روزای خیلی خوبیه و خیلی عاشقیم و کنارش خیلی خیلی تفریح میریم و گردش میکنیم اما خب رسمی بودن ی چیز دیگه س...

قرار شده بود که پنج شنبه واسش تولد بگیریم یعنی توی ذهن خودم گفتم باهاش تا شهر دانشگاهی میرم و همونجا گل میخرم و از امتحان که برگرده سورپرایزش میکنم...که خیلی دو دو تا چهارتا کردم دیدم نمیشه از طرفی تولدش که سی ام دی ماه باشه خان دیگه اینجا نبود و مرخصی هاش تموم میشد...خب برای همین تصمیمو عوض کردم و گفتم سه شنبه که خان خونه هستش تولد رو میگیرم...دوشنبه شب باز با مامانش هماهنگ کردم و گفتم از سرکار که بیام میام دم خونه وسیله هارو واسم بیار بیرون از قضا خان هم نزدیک خونشون بود زنگ زدم که میشه واسه فردا پاستیل و اینا برام بخری،؟که من برسم فرار کنم که گفت خب فردا میخرم گفتم نه فردا دیر میشه تا بخوای بیای پیش من اخه نمیدونید که خان واقعا حاضر شدنش طول میکشه تا سر خیابون بخواد بره باید صورتشو با صابون بشوره و حتما مسواک بزنه موهاشو شونه کنه و لباساش اتو داشته باشه!!خلاصه که معطل شد و منم وسیله هارو برداشتم از ماشین هم پیاده نشدم حدود ساعت ٩ رفتم گل فروشی و واقعا کادو کردن کادو و البته اماده کردن دسته گل تا حذود ده و نیم طول کشید ده بار تایم رو عوض کردم ی بار ی ریع حلو مییردم ی بار میاوردم عقب این وسط باد کردن بادکنکا هم مونده بود تقریبا همه جا تعطیل بود خب بخاطر فوت آقای رفسنجانی تعطیل رسمی شده بود دیگه...

فقط دو تارو خودم با سختی بادکردم...ارایشم رو تکمیل کردم و نزدیک بیمارستان باهاش قرار گذاشتم البته شب قبلش گفتم که سوپروایزر گفته ٩ تا یازده بیاین سرکار فقط توام ساعت یازده بیا دنبالم...خیابون کنار بیمارستان منتظرش موندم بهش زنگ زدم و گفتم وقتی اومدی از ماشین پیاده نشو ی اشنا اینجاس...خلاصه پشت ماشین من پارک کرد و من اول واسش دسته گل رو بردم و از هیجان بلند بلند میخندید...بعدش هم کادوش رو بردم که میتونین توی اینستا ببینین ی کلاه خوشگلم سرم گذاشته بودم البته...واقعا خوشحال شد البته نذاشتم تا وسطای راه بازش کنه هی میگفت یعنی چی توشه!!!خلاصه که کفتم بازش کن و واقعا و واقعا از ته قلبش دوسش داشت...توی ماشین کلی رقصش و ورزش کردیم و خوشحال بودیم رفتیم ی شهر دیگه و ی ناهار خیلی خوب زدیم توی رگ!!!!بعدش هم رفتیم ی جایی قلیون کشیدیم که ازین اجاق های نفتی قدیمی داشت...

از اونجا رفتیم ی مرکز خرید و من ی خورده خرید کردم ی پالتو شیک دیدم که اندازم نبود و اساسی و اساسی بغضم گرفته بود هرچقدر خان اصرار کرد که بیارش من مخالفت کردم و ی دنیای بزرگ غصش رو خوردم اینقدری که قلبم درد گرفت تو ماشین و دست چپم بی حس شد،!!!!تعجب نکنین ی اخلاق عجیبه توی وجود من...

موقع برگشت به ترافیک خوردیم و حسابی دیر رسیدیم اینقدرم تند میومدیم که دو سه بار تا مرز تصادف کردن رفتیم...

البته که روز خیلی خیلی خوبی بود اگه بتونه پنج شنبه بیاد من ی جایزه دیگه واسش میخرم 

ببخشید که اینقدر دیر شد خیلی درگیرم خیلی خیلی...

شرح ما وقعه

من نمیدونم که همتون وبلاگ قبلی رو میخوندین یا نه پستاشم حذف شده که بخوام ارجاع بدم  اما چند سال پیش که من و خان بیرون بودیم پدرم از روبرو اومد و مارو باهم دید...من سریع مسیرمو عوض کردم و به سمت ی تاکسی رفتم و سوار شدم  رسیدم خونه وضعیت افتضاحی پیش اومد در این حد که مادر و مادر بزرگم از خونه رفتن باباهم بی شک قصد کشتن منو داشت اون موقع از خونه فرار کردم تا حواسش نبود اینقدررررررر دویدم تا برسم به قسمت تاکسی ها گشویمو بابا ازم گرفته بود پولم اصلا نداشتم کیفم جا مونده بود ی تاکسی گرفتم و از راننده خواستم گوشیشو بهم بده که ی زنگ بزنم به خان زنگ زدم و ی ادرس بهم داد و رفتم پیشش با راننده تاکسی حساب کرد و سوار ماشینش شدیم گفت برو خونه دختر عمت الان گاهی میگم همون موقع باید فرار میکردیم و عقد میکردیم الان بچمون توی راه بود من هی بهش گفتم نمیرم خونه کسی اونم گفت غلط میکنی میری خونه من میام خواستگاری خلاصه مقدار زیادی بهم پول داد و گفت واست ی گوشی  میدم دست دوستت که برات بیاره فک میکنم مث الان مضطربترین لحظه ها بود رفتم خونه دختر عمم و بهش گفتم به بابام زنگ بزنه که من اینجام خان گفته بود زنگ بزن که پدرت از نگرانی در بیاد...چند روز اونجا بودم بعد بابا زنگ زد که برگردین خونه ما هم برگشتیم بابا ی مقداری باهام حرف زد و بعدش شروع دوران فلاکت باری بود نزدیک به یک سال محبور بودم وقتی بابا هست توی اتاقم بمونم خیلی سخت گذشت تقریبا بابا کینه ای ترین انسان روی زمینه بد قلق ترین  سخت گیر ترین بی گذشت ترین رو هم باید اضافه کرد یکسال هیچ ارتباطی بین من و بابا نیود خودش گفته بود نبینمت اصلا...صبح ها برای دانشگاه رفتن باید میرفتم زیر زمین حدود ساعت شش و سرویسم ده دقیقه به هفت میومد دنبالم و من هفت دانشکده بودم همیشه برقارو من روشن میکردم خان همه جوره از لحاظ مالی هوامو داشت همون موقع که بابا منو دید یک ماه بعد به ی واسطه گفت واسه خواستگاری که بابا به شدت رد کرد باز وایسادیم یک سال گذشت و بابا یکم با من بهتر شد سخت گذشت خیلی چنتا مریضی گرفتم مثل شن مثانه و عفونت کلیه سنگ کلیه چون وقتی بابا خونه بود نمیتونستم دسشوویی برم و ساعت های طولانی مجبور بودم خودمو گیر بدم...

بابا رفته رفته بعد از یکسال بهتر شد بعد که من شاگرد اول شدم توی دانشگاه باز بهتر شد سعی کردم اونجوری که میخواد رفتار کنم که دیدش عوض بشه که شد و الان بی نهایت منو دوست داره خیلی بی نهایت....

یکبار دیگه هم خان اومد خواستگاری که بابا حسابی فحش داده بود و عمومم اینارو بهشون گفته بود این دو سال بعدی سعی کردیم شرایط مالی تحصیلی کاری رو بهتر کنیم موفق هم شدیم..،،

مامان این مدت نمیدونست که با خان ارتباط دارم چند شب پیش سر قضیهه عمم گفت خواستگار سمج چقدرررر بده چقدر بد...یکی مثل خان ااینو گفت و من اشکم سرازیر شد و باقی ماجرا ....

حالا قضیه عمم رو تعریف کنم: من دو تا عمه دارم با تفاوت سنی دو سال که هنوز مجردن حدودا پنجاه سالشون شده ١٥ سالی میشه که پسر عمه بابا اینا عمه بزرگه رو میخواد البته عمه من خودشم انچنانی راضی نبوده و نمیخواسته این اواخر میخواست که دیگه مادربزرگم نذاشت و بابا اینا هم هی مخالف بودن کلا خونواده مخالفی هستن ساز مخالفن...همین دو هفته پیش همون خواستگار میره سراغ عمه کوچیکه خب بهشون بر میخوره اما عمه کوچیکه تو روی همه وایمیسه و میگه من باهاش ازدواج میکنم همه هم مخالفن کلی دعوا این وسط درست شد بینشون عمو وسطیه عمه بزرگه رو کتک زد بابا از ی ور فقط میگه شوهر کنی میام بهت تیر اندازی میکنم هزار نفر از شهرستان خودشون به بابا زنگ میزنن که آرومش کنن...میبینید؟اوضاع من پیچیده تر از این حرفاس خیلی بیچارم من با این خانواده...

حالا مامان هی میگه بابات زندگیو برات جهنم میکنه از بار قبلی بدتر سرت میاره شاید دو تاتونو بکشه من زن این بودم میشناسمش اگه بیاد میگه این مدت باز باهاش ارتباط داشتی؟و کل دیدش نسبت بهت عوض میشه...

هی روزگار ای خداااا