راستش اصلا نمیدونم چطو شد که عاشق شدم اما یک وقتی مثل چند روز پیش با هر روشی هر طوری که میخواستم خودم رو مجاب کنم جدا شم نشد...اون هم دل کندن از ی آدمیکه ی اپسیلون بهت بدی نکرده...
آخرین روز از بیمارستان اطفال هم امروز تموم شد...استاد ازم خیلی راضی بود و بهم گفت از اعتماد به نفست خیلی خوشم میاد...حالا بیمارستان بعدی فضا آروم تره...باز هم خدا رو شکرّ
ساعت ده با خان بودم حسابی از هم دلگیر شدیم یک ساعتی فقط به هم نگاه میکردیم بعدش با هم مهربون شدیم ناهار خوردیم انار های ماموریت رو خوردیم کادو ماموریت که ی پوتین بود رو گرفتم همدگیر رو آروم کردیم و دم برگشت هم از ی کلاس گیتار بابت کلاس پرسیدیم...تصمیم گرفتم برم خان ازم قول گرفته وسطش ول نکنم من هم حسابی مصمم..ّ
خدایا شکرت ی نگاهی به ما بنداز