در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

مننتطر وصالم

این هفته ای که گذشت برنامه سرکارم بهتر بود به همین خاطر خان این هفته رو  برای مرخصی انتخاب کرد.البته کلی کار داشت از جمله اینکه باید پیش چنتا پزشک میرفت بخاطر بیمه و تصادفش و دندون درد هم داشت و سه تا دندون خراب اصلا جنس دندوناش خوب نیست حدودا سیزده تا رو پرکرده دیگه چیزی هم مونده؟خلاصه سعی کردیم هر روزی رو تونستیم حتما کنار هم باشیم جایزه هر روزم گردو تر پسته و زغال اخته بود...چون یک هفته نیست یک هفته هست همش میگه اینا جبران اون یک هفته ای که نیستم نازتو بکشم...خلاصه روزی که وقت دندون پزشکی داشت من هم از خونه اومدم بیرون رفتم ی ریمل ابرو خریدم و یکم گشتم که انگار خیلی گرم بود و نمیدونم چی بود که تصمیم گرفتم برم کلینیک پیش خان وقتی رسیدم در حال غش کردن بودم خان سریع یکم بهم آب داد و نوبتش شد و رفت داخل بازم حالم بد بود به همین خاطر از انجیر و پسته ای که مامانم به عنوان خوراکی هر روز بهم میده خوردم...تا خان بیاد حالم بهتر شد چشمامو بسته بودم که گفت عزیزم خوبی،؟بعدشم رفتیم حدودا ساعت یازده بود گفتم خان مانتو میخوام بریم ی شهر دیگه که بتونم باهات خرید کنم متاسفانه قدرت انتخابم از بین رفته حتما باید باشه تا انتخاب کنم خلاصه با دندونی که تازه عصب کشی شده بود رفتیم وسط راه دندونش ادیت شد و من رانندگی کردم،خان هم همش میگفت سرنشین بودن خیلی خوبه چنتا شعر کردی واسش گذاشتم و لذت بردیم وقتی رسیدیم همه جا بسته بود رفتیم ناهار خوردیم و منتظر موندیم عصر شه که بریم بیرون ناهار خوردیم یکم راه رفتیم و حرکت کردیم چیزی دلم رو نگرفت خان هم همش میگفت بخر ی چیزی که بی فایده بود...یکم بیسکوییت و شکلات از مغازه مذکور خریدیم و تا برسیم به ماشینمون ی مغازه کیف و کفش فروشی بود که کیفاشو دوست داشتم و ی مدل چرم جدیده حالا جدیدم نیست ولی مثل قبلیا نیست و قیمتشم سیصد بود که باز نخریدم دیگه خان هرچقدر اصرار کرد گفتم بریم بریم بریم سوار ماشین شیم...بعدشم وقتی سوار شدیم گفت پس چرا اینقد خسیس شدی تووو؟کفتم بابا هرچیزیو میخوام بخرم دو دلم که دیگه گفت وقتی خوشت میاد بخر دست دست کردن نداره شریک عمر آدم نیست...القصه برگشتیم و توی راه آهنگ های آروم گوش دادیم و خان میگفت چقدر خوووبه ما باهم راحتیم ببین چه راحت رفتیم ی شهر دیگه و برگشتیم دنبال بهانه نیستیم و عاشق این باحالیمونم و قراره بره تهران جلسه و واسم مانتو بخره به سلیقه خودش...میدون اول شهر تاکسی گرفت و برگشتم ی ذره شبا بیشتر توجه میکنه که سوار چی میشم وًمیگه اخه بدمت دست کی؟نمیشه که!!!

بار قبلی که داشتیم میرفتیم یهو ی عاقدی به من زنگ زد که ساعت چند بیام خان هم میگفت بگو همین الان...خیلی خندیدیم و به فال نیک گرفتیم که ی عاقد بهمون زنگ زد...

یادم نیس چند شنبه ولی ی روزم رفتم خونه خان اینا ناهار مامانش تند تند واسمون ماهی درست کرد خوراک بادمجونم داشت که گفت خان از این غذاها نمیخوره و تو اگه زورت رسید هرچی میتونی و بدش اومد رو بهش بخورون!!!!پدرش خیلی ناراحت بود و من گفتم خدایا یعنی چی شده که کسی حرفی نزد بعدش خان برام تعریف کرد که داداشم یعنی داداش وسطیش گفته میخوام با دوس دخترم ازدواج کنم و با مخالفت شدید خونواده رو به رو شده...قبلا که داداشش با این دختره دوست شد من حس خیلی بدی به دختره داشتم ضمنا که داداش خان هنوز کار رسمی نداره و تازه سربازیش تموم شده و بابای خان هم تا شرایط فرزنش خوب نباشه پا پیش نمیذاره...در ضمن خان تحقیق کرد و اصلا شرایطشون بهم نمیخوره و بابای خان گفت خیلی سطحشون پایینه و دیگه به خان گفته بودن به پیچک نگو که ناراحت نشه...بعدش بابای خان گفت من خرج عروسی و اینات رو هم بدم بعدا چطو با این درامد کم میخوای زندگیتو بچرخونی که دختره زنگ زده بود به بابای خان و گفته بود من حساب کردم با پونصد تومن میشه نامزدی ساده گرفت و شما چقددررررر سخت میگیرین؟بابای خان هم گوشی رو قطع کرده بود و گفته بود واقعا که بی شخصیت بود این دخترو به خان گفت چیکار کنم خان هم گفت پاتون از در بره بیرون به عنوان خواستگاری من میدونم با شما باباشم گفت هرچی تو بگی...بابای خان میخواد ی کار آزاد برای این دست و پا کنه و میخواد سرمایش رو خرج ایجاد شغل واسش بکنه خب واقعا حقوق الانش کفاف نمیده ی زندگی رو بچرخونه و بعدش باید بابای خان خرجشونو بده که اصلا باباش زیر بار نمیره و میگه من حالم از این مدل زندگیا بهم میخوره وقتی میتونم با این پول واست ی کاری راه بندازم چرا خرج عروسی کنم و بعدشم تا ابد باید خرجتو بدم اصلا شاید افتادم مردم!!!!دختره هم به شدت فشار میاره و زنگ میزنه به خواهرای خان که زود باشین بیاین خواستگاری...من این مدلیشو دیگه ندیده بودم اینقد ی دختر سبک باشه...بابای خان هم میگه تو انتخابت غلطه و ناگهانی چت شده؟؟؟خلاصه که دیروز که پنج شنبه باشه مادر ایناش منو دعوت کردن و خودشون رفتن مراسم خاله خان...آها خاله خان همین هفته پیش یا دو هفته پیش فوت شده بود بعد خواهر خان به دختره کفته بود ما خاله جوونمون مرده واقعا حال روحی مادرم مناسب نیست که گفته بود تا چهلم هم واسه شما آوانس!!!!!!!دیگه مامان خان ی چشمش خونه ی چشمش اشکه...پنج شنبه وقتی من رسیدم مادرش وقتی منو بغل کرد زد زیر گریه گفت ببین دختره چقد بیشعوره گفته تا چهلمم واسه شما...واقعا من حالم خوب نیست برم خواستگاری...تا اینجا من گفته های خان رو میگفتم و قرار بود من ندونم که مثلا مامانش لو داد...خان خیلی هم ناراحته و میگه این کی بود دیگه؟دیگه من یکم مامانش رو دلداری دادم و گفتم درست میشه و شاید از سرش بپره و خودتو ناراحت نکن بنده خدا فشارشم بالاس و هی اذیت میشه...دیگه عجله داشتن رفتن به مراسم برسن...باباش که از شدت ناراحتی اصلا حرف نمیزنه...دختره هم مدام بهش زنگ میزنه اینم هی جواب نمیده ولی اون زنگ رو میزنه...نمیدونم چرا...مسیج هم میفرسته واسه بابای خان...دیگه ناهار خوردیم و خواهر خیاط باشیش خونه بود واسمون ناهار اورد و گفت ما اگه خونواده بی فرهنگی بود با خان هم مخالفت میکردیم ولی خان انتخابش عالی بوده و ما هم همه جوره پای انتخابش هستیم و همه جوره حمایتش میکنیم شده بابات شرطای مالی خیلی خیلی زیاد بذاره همه طلاهامونو زمینامونو میفروشیم ولی این دختره چی ؟منم گفتم من زودتر به خان گفتم که این دختره قصدش اینه و فتنه س...اخه شما ندیدینش من دیدمش حتی طرز راه رفتنشم شبیه  دخترای اونجوریه...عجب جاری بازی دراوردم...

دیگه این بنده خداها همش درگیر این ماجرا هستن...این وسط فقط به داداش خان گفتم اگه دختره زنگ بزنه به خان دهن هر دوتون رو سرویس میکنم...که گفت باشه...

بعذ بابای خان من ی مقدار پس انداز دارم که میخوام واسه عروسی شما خرجش کنم و میخوام زمینامو بفروشم ی کاری واسه دومی راه بندازم و بعدا هم واسش عروسی بگیرم که فعلا اینطوری شده منم کفتم ما اندازه عروسی و اینا هزینه داریم که گفت میدونم داری با حقوقت از قسط های خان رو میدی ما تورو باید روی سرمون بذاریم و خان باید بخاطر تو هر روز خدا رو شکر کنه و منم در پوست خودم نمیگنجیدم...حالا نمیدونم از کجا میدونه من دارم توی قسط هامون خان رو کمک میدم!؟

دیگه پنج شنبه برگشتم و با مامانم رفتیم ی چادر قجری خریدم که رانندگی میکنم راحت باشه...من چادری ام ولی با خان اصلا چادر نمیپوشم!بعد ی شومیز دیده بودم که ساعت هشت زنگ زدم و گفتم برو واسم بخرش که دیگه کلا انتخابم عوض شد چون از داخل مغازه واسم عکس فرستاد...خیاط باشی پوشیده بودش تنگ بود اخه تقریبا هم سایزیم فعلا هم وقتم نشده برم بیارمش...

امشب میرم خونه قلبی ها فردا مامانشون نیست خالشونم نیست که مراقبشون باشه تا عصر پیششون باشم بعدشم شب کارم باید برم بیمارستان اورژانسم هستم به بهههه...