در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

چون ز رخ تو دورم

این مسافرت هم خوب بود هم سخت...پنج شنبه شب حرکت کردیم و جمعه عصر شیراز بودیم...سه نفر بودیم و اول تصمیم گرفتیم بریم تخت جمشید حسابی اونجا عکس بازی کردیم و گشت زدیم بعدشم پیش به سمت شیراز تا رسیدیم ی خونه گرفتیم و استراحت کردیم...و ساعت 9 به سمت حافظیه حرکت کردیم خیلی خوب بود فال گرفتیم و اون آقایی که اونجا بود واسمون با صدای بلند خوندش ما هم کیفور شدیم...

صبح شنبه با سختی آدرس هارو پیدا میکردیم   امضا های تصفیه حساب رو میگرفتیم واسه ی امضا دو ساعت گشتیم و پیداش نکردیم خلاصه با سختی فراوان ساعت سه دقیقا برگه تصفیه حساب رو تحویلشون دادم...شاید باور نکنید که چقدر پیاده روی کردم و کف پام تاول زد اما خیالم راحت شد...سه تایی رفتیم ی رستوران خوب و نوازندش هرچی که خواستیم واسمون زد و خوند ما هم میخواستیم بلند شبم برقصیم که یار سوم اجازه نداد!!!هرچقدر به یار سوم اصرار کردیم که وایسا ما چنتا مرکز خرید بریم قبول نکرد و گازوندیم به سمت اصفهان وسط راه من شلوار یار دو رو پوشیدم اون کمرش 46 و من کمرم 36 خلاصه ی جایی وایسادیم من اصلا یادم نبود که شلوارم اونطوری گشاده جلو مانتومم باز بود دو تا آقا هم به ماشینشون تکیه داده بودن من دو قدم رفتم شلوارم تا نصفه افتاد خدا میدونه که اینقدر هول کردم افتادم و بعدش یار دو و سه با هر و کر و خنده من رو جمع کردن و تا کجا به من خندیدن وسط راه آسمون رعد و برق میزد و بارش باران از دور معلوم بود خیلی خیلی زیبا بود من تا حالا ندیده بودم یک ساعتی ما فقط بارش رو از دور میدیدیم و ابرها خیلی قشنگ رحمت خدا رو به زمین میفرستادن ناگهان بارون و تگرگ از ی قسمتی شروع شد و ما دو سانت جلوتر خودمون رو هم نمیدیدیم مجبور شدیم توقف کنیم یک ساعتی بارید و تگرگ که تموم شد حرکت کردیم بارون میزد و ما قمیشی گوش میدادم و شب دامن زده بود.این وسط خان قصه مدام نگفت توقف کنید و حرکت نکنید اصلا من بهش اطمینان دادم که مراقبیم ک آروم میریم ساعت 11 اصفهان بودیم رفتیم ی سری مغازه ها باز بودن ما رفتیم دید زدیم  اما چیزی نخریدیم اینقدر خسته بودم که حال نداشتم مانتو پرو کنم و بیخیال شدم...شب دوباره گاز دادیم به سمت شهر خودمون و بالاخره رسیدیم...

این پست رو بعدا مصور میکنم 

راستش کاملا فهمیدم که لذت هام نصف شده تو که نباشی هیچ جای دنیا قشنگ نیست قشنگ هم که باشه زیباییش به دل نمیچسبه لذتش کم میشه مثل تنهایی فال گرفتن توی حافظیه همه چی خوبه ولی تو که  نیستی انگار هیچی نیست !تمام سفر ی جای خالی بزرگ روی قلبم حکاکی بود هرچند که جات اینجاست تو قلبم !

عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری

ﻋﺎﺷﻘﻢ، 
ﺍﻫﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﮐـﻨﺎﺭﯼ 
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﯼ 
تو ﮐﺠﺎ؟ 
کوﭼﻪ ﮐﺠﺎ؟ 
پنجره ﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺠﺎ؟ 
ﻣﻦ ﮐﺠﺎ؟ 
عشق ﮐﺠﺎ؟ 
ﻃﺎﻗﺖِ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺠﺎ؟ 
تو به لبخند و نگاهی 
ﻣﻦِ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﻫﯽ 
ﺑﻨﺸﺴﺘﯿﻢ، 
ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻭ
ﻣﻦِ خسته به چاهی 
ﮔُﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﯿﺴﺖ؟ 
از ﺁﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺑﺎﺯ؟ 
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﻏﺎﺯ؟ 
اﺯ ﺁﻥ ﭼﺸﻢِ ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭ؟ 
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ؟ 
کاش ﻣﯽ ﺷﺪ 
ﮔُﻨﻪِ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﭼﺸﻤﺖ؛ 
ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ 
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ، 
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ


این روزا خان که نیست من همش به این تابلویی که واسم از ماموریت آورده نگاه میکنم و هم دلتنگ میشم هم دلتنگیم تسکین پیدا میکنه...

خیلی دوسش دارم وقتی به دیوار زدمش بهش زنگ زدم و گفتم خیلی قشنگه گفت الان داری نگاش میکنی  منم گفتم آره چه خوب حس کردی!گاهی هم همون تسبیح رو میبوسم و بو میکشم...

پیرهنم واسه تولدم آماده شد عکسش رو که دیدم حس کردم خیلی بد شده اما وقتی پوشیدمش واقعا خوب بود...

مادرش واسه یک شنبه ناهار من رو دعوت کرد قرار بود باباش بره محل کار خان و ی سری کار انجام بدن که قرارشون بهم خورد بعدش خان به من زنگ زد که بابام خونه س الان چیکار میکنی مامان گفته حتما بیای !اما من پشیمون شدم و نرفتم اصلا جلو باباشون روم نمیشه برا همین هرچقدر اصرار کردن گفتم ی وقت دیگه و کنسل شد...دفعه بعدی حتما باید خود عشق جانمان باشه که بریم چون شاید احساس غریبی کنم خونشون!حالا ایشالله دفعه بعد که خودش هم بود ی قرار میذاریم،،،ی سری دوختنی هم دارم که باید خواهر شوهر جان واسم بدوزه هنوز پارچه هاشو نخریدم...پنج شنبه عازم شیرازم ی سری کار اداری دارم که باید انجام بدم و زود زود برگردم...

پنج شنبه گذشته هم من و دوستم و خان ناهار بیرون بودیم اینقدر خندیدیم خدا میدونه دوستمم آبرو واسه من نذاشت تمام شیطنت هامو واسه خان تعریف کرد بعدشم برگشت شهر دانشگاهیش اگه برنامه هامون جور شه ما هم میخوایم بریم شهر دوستم بعد میگه شما خونه بگیرین منم بچتونم ی اتاقم به من بدید!!!!!

یک خطای ناخواسته

مثل همیشه توی اتاقم بودم و با یکی از همکار های آقا بحث میکردیم که ی خانومی را واسه شستشوی زخمش آوردن تصادف کردن و پاش له شده زخمش خیلی بوی بدی میده و چندمین بارش بود که واسه شستشو میومد ی نگاهی به همکارم انداختم و اون از نگاهم فهمید و گفت باشه برو ی چایی بخور من انجام میدم نرفتم ولی فاصله گرفتم و به همکارم کمک کردم صدای جیغ زن تا ناکجا آباد میرفت یادم اومد که آخی پسرش پاش قطع شده بهش گفتم پسرت چی شد رفتی ببینش؟ گفت نه نرفتم من هم گفتم آره ی مادر که دل نداره ببینه پای بچش قطع شده صدای ناله زن خاموش شد نمیدونست... نمیدونست که پای پسرش اینطوری شده و هیچ کدوم از پرسنل بهش نگفته بودن آقای ک مات و مبهوت بهم نگاه میکرد و همکار بیهوشی ی سری تکون داد حالا دیگه خفه شده بود و نسبت به حرکت دست همکارم هیچ عکس العملی نشون نمیداد رفتم ی لاین دیگه و روی صندلی های اونجا نشستم بعدش آقای ک اومد من بهش گفتم سرزنشم نکن گفت نه تو که نمیدونستی گفتم خب میگفتین گفت نمیدونستم نمیدونی دلم گرفت.....

برای رضای خدا آرام رانندگی کنید بخاطر مادرتون پدرتون بچه هاتون 

روح شیرینت

خواب دیدم یک مرد 45 ساله شدی اما هنوزم خوشتیپ و خوشگلی و میتونی ی دختر جوون رو عاشق خودت کنی !من رانندگی میکردم و تو داشتی به دخترمون مسیج میدادی که نزدیکیم اینو دزدکی نگاه کردم...سر کوچه توقف کردم و تو رفتی که با دخترمون برگردی تا بهت رسید شروع کرد به تعریف و حرف زدن من از دور حرص میخوردم که چقد این دختر وراجه و چقد روی اعصابه!من توی فکر بودم و سرت رو نزدیک شیشه آوردی و گفتی دخترک هوس آب طالبی کرده ماشین رو پارک کن بیا !قبلا تعریف کرده بودین که آب‌میوه فروشی نیست ی آقائیه که فقط آب طالبی داره ی بساط کوچیکیه من توی دلم خیلی ناراحت شدم چون میدونستی من اصلا آب طالبی نمیخورم!دخترک مدام از کلاس امروزش و نت هایی که یاد گرفته و کاری که قراره امشب تو خونه واسمون بزنه حرف میزد!تو دستم رو گرفتی و فشار دادی و من اصلا حرفی نزدم تا رسیدیم دخترک با ی هیجان خاصی گفت سلام آقا ارسلان امروز یکم دور تر بساط کردی بین اینکه بگه سه تا آب طالبی یا دو تا شک داشت که تو گفتی دو تا آب طالبی و یکم دور شدی...و دخترک با چشم دنبالت کرد من تکیه زده بودم و داشتم به مامان که حسابی مریضه فکر میکردم و مدام برنامه میریختم که با چه سیاستی بکشونمش اینجا و به فلان دکتر نشونش بدم!تو ی لیوان معجون بزرگ آوردی و گفتی بخور من هنوزم ی زن لاغر بودم برا همین مثل دوران دوستیمون گفتی بخور دیگه خیلی ضعیف شدی!چشمم به اون آب میوه فروشی بزرگ اونطرف افتاد و فهمیدم از اون معجون گرفتی تو دلم گفتم این ارسلان با چه عقلی اینجا بساط کرده و بعدشم گفتم حتما میدونه ی خل و چل هایی مثل و تو و دخترت ازش آب طالبی میخرین! تو رو به روم وایسادی بودی و حسابی نگام میکردی فاصلمون چند سانت هم نبود برا همین هی زانوت رو می‌چسبوندی به پام دوباره گفتی بخور که دخترک اومد و با کلی هیجان داشت مارو نگاه کرد تو به ساعتت نگاه کردی و گفتی بخور پیچک میخوایم بریم تا 45 دقیقه دیگه مامان میرسه و رفتی که با ارسلان حساب کنی و گفتی به زور راضیش کردم میخواستم حرفی بزنم که دخترک باز شروع کرد که مادر جونم حتما از کار امشبم خوشش میاد من یک هوووووف با یک خوشحالی عمیق گفتم 

زیر 18 سال

من کمتر رختکن میرم بیشتر توی اتاقم هستم تنها بودم و روی صندلی نشسته بودم که ی دختر ریزه میزه رو آوردن و بهش گفتن بیا روی این یکی تخت خیلی بچه بود شاید 17 سال شاید 16 گفتم بچه اولته گفت آره بعدشم حوصله نداشتم هنوز پرسنل نیومده بودن...داشتم رد میشدم که دستم رو گرفت گفت میشه یک سوال بپرسم اما بین خودمون باشه ؟لهجه داشت!گفتم بگو !گفت اگه بچه از یکی دیگه باشه بقیه میفهمن؟ گفتم نه!مگه با آزمایش DNAبعد با خودم گفتم منو باش دلم واسش سوخت خانوم ج.ن.د.ه تشریف دارن بعد گفت من شوهرم تصادف کرده و فوت شده الان 9 ماهه تقریبا گفتم خب ؟گفت سر ماه نشده من رو دادن به برادر شوهر بزرگه م که 55 سالشه ولی این بچه از شوهر اصلیمه خودم میدونم !اون موقع که زن حمید خان شدم (برادر شوهرش )حامله بودم ...شوهرم تصادف کرد خانوم و اشکش سرازیر شد !گفتم چند سالته گفت 17 سال !زن اول حمید خان 4 تا دختر داره من پرسیدم بچه تو پسره گفت آره ؟گفتم عزیز دردونه ای میشی واسه خودت بدبخت زن اولیه الان شوهرش فک میکنه مشکل از اون بوده که پسر دار نشده گفت آخه ی شوهر 55 ساله داشتن چه دل خوشی داره خانوم !میفهمید!

وقتی زایمان کرد با ماما رفتم که ببینم شوهرش کیه ؟ی مرد 55 ساله که به شدت سیگاریه نامرتب بود صداش کردیم اومد خیلی خوشحال بود!اثری از مادر دختر نبود بی خانمان بود انگار بدبخت...هنوز خیلی بهش فک میکنم...خیلی ممکن بود خود من جای اون باشم و هیچ نقشی در تعیین سرنوشت خودم نداشته باشم ی مفعول باشم فقط برای ارضای حس جنسی شوهرم ی بچه زا یا پسر زا ....

خیلی تلخه خیلی 

بعدا نوشتیم:این خانوم کلا یکبار ازدواج کرده و شوهرشم همون آقای 55 ساله س حالا ولی این تیکه که شوهرم فوت شده رو دروغ گفته با توجه به حرف های مادر شوهرش البته!نتیجه خب مشخصه ایشون ی شریک جنسی دیگه داشته که اینقدر نگرانه و مطمئن هم بود بچه از شوهرش نیست...وقتی یک دختر 17 ساله با ی مرد 55 ساله ازدواج میکنه احتمالا همین نتایج حاصل میشه!