در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

باران عشق

سلام راستش دیدید به ی عده میگن تارک دنیا؟من شدم تارک وبلاگ!!!از وقتی که طرحم شروع شده به حدی شلوغ بودم به حدی شلوغم که اصلا نمیدونم کی صبح میشه می شب میشه کلی هم نوشتنی هست خدایی که اصلا توی اینستا جا نمیشه!!!البته خدا رو شکر که سرکار میرم ولی در هر صورت شیفتای این بیمارستان سنگینه و البته بیمارستان مدرنیه از همه لحاظ....

خب اول که اومدم یکم کنار اومدن با شرایط واسم سخت بود همیشه ورود به ی محیط جدید برام سخته و البته گنگ میشم و به سختی خودم رو جمع و جور میکنم...روز سوم طرحم بود و خان هم هنوز برنگشته بود ی نایلون داشتم با کلی وسیله صبح که اومدم به جای کمد خودم گذاشتم تو ی کمد دیگه و کلا یادم رفت که کجا گذاشتمش از قضا سویچ ماشینمم کنارش بود برگشتم تغذیه بردارم دیدم نایلونم نیست بعد توی کمد خودم گشتم هرچقدرررر گشتم و رختکن رو حا به جا کردم و روی کمد هارو به صورت ذره بینی دیسکاور کردم بی فایده بود...سر ی سزارین هم رفتم که شمارش گاز هامون اشتباه شد!!!خب اینو واستون توضیح بدم که توی همه عمل ها به خصوص عمل هایی که شکم باز میشه تعداد گاز هایی که در ابتدا به فرد کمک جراح تحویل میدیم میشماریم قبل از بستن شکم باید کمک جراح گاز هارو پس بده و مثلا من اگه ابتدای جراحی بیست تا گاز داده باشم اون گاز هارو پس میده به من که خارج از فیلد جراحی ایستادم و با صدای بلند مثلا میگم ٢٠ تا گاز اینجاس و شمارش رو درست اعلام میکنیم ...حالا اون روز سویچم نبود نایلونم با کلی برگه ی سوپروایزر نبود شمارش گاز اشتباه درومد واقعا بغض کرده بودم وقتی رفتم پرونده مریضم رو بنویسم و مهر کنم کم مونده بود همونجا پشت استیشن اشکم در بیاد به خان اس دادم که الانه جلو همه بزنم زیر گریه بعد سریع زنگ زد و بیست دقیقه ای باهام حرف زد و آرومم کرد و گفت میام کمکت سویچت رو پیدا کنی...خلاصه ناگهانی یکی از دوستام نایلون و سویچم رو پیدا کرد و دستگاه عکس برداری اوردیم و دیدیم گاز که توی شکم نیست و ی گاز چسبیده بوده به پای نوزاد و با نوزاد رفته که از بی مسئولیتی مامای بخشمون بود که باید اطلاع میداد خلاصه تا عادت کردم به مشکلات و مسئولیت ها و شیفت های سنگینش طول کشید....

ی روزم سرکار بودم که خان زنگ زد اگه وقت آزاد داری بیا پایین من بیمارستانم خلاصه روپوش پوشیدم ر رفتم و با دیدن چهرش کلی انرژی گزفتم شکر خدا و خان هم ی بسته بیسکویتت شیک و مجلسی واسم آورده بود که طعمشم عالیه و هی پیش دوستام پز میدم باهاش هه هه....

سرکار گاهی هم دعوا پیش میاد مریض بدبو هم زیاد داریم بدبو از این لحاظ که یا زخم دیابتی هستن که واسه شستشو اومدن و واقعا زخمشون خیلی بوی بدی میده یا اینکه تصادف کردن و گاها اینقد حجم ضربه و آسیب زیاده که گوشت له شده و میگنده و اصلا حسابی بوش بده!

اینجا رزیدنتامون اکثرا خوبن اما رزیدنتای زنانمون حسابی غر غرو تشریف دارن و کلا انگار سیستم کل بیمارستان ها با رزیدنت های زنان همینجوریه البته دخترای خوب هم دارن که باهامون دوستن و واقعا هم کلی رفیق شدیم ولی رزییدنت های جراحی و مغز و اعصاب خیلی خیلی مودب هستن و کار باهاشون خیلی خیلی راحت تره.


خب از کلی گویی که بگذریم...از ماه پیش همش تو فکر بودم که به مناسبت سالگردمون چی بهتره که واسه خان بخرم...خب خان اصلا گوشی تاچ دستش نمیگیره داره ها ولی همیشه تو خونه میذاره و ی گوشی ساده همیشه دستشه...خب دلم خواست اول واسش از گوشی خودم بخرم بعد دیدم با سیستم آیفن اصلا کنار نمیاد برا همین تصمیم این شد که واسش s7 edge بخرم و کلی هم تحقیق نمودم و داداش جونیاش مشورت کردم و نقدینگیمو بررسی کردم و تصمیم قطعی رو گرفتم...منتهی اصلا اصلا معلوم نبود که کی قراره سالگردمون رو بگیریم...خان که رفت مشهد ماموریت واسم به صورت کاملا سورپرایزی و غیر منتظره اون دستبند و انشگتر خوشگل رو آورد چون خیلی قیمتش رو پرسیدین همینجا بگم که چهار و دویست شده بود...میتونستیم همون پنجم شهریور جشن بگیریم ولی پنجم شهریور عروسی دختر عمومه و خب اون واحب تره هرچند چون لباس ندارم و وقتش هم نشده بخرم مایل نبودم برم!!!خلاصه خان که این هفته مرخصی گرفت من بهش گفتم بیا همین پنج شنبه جشن بگیریم و کفت باشه بعنی مسیجش اومد اما متوجه نشده بوذ وقتی چهارشنبه بهش گفتم جشنه گفت نههههه پیچک گفتی دوازدهم نامرد گفتم نخیرررر همینه که هستتت گفت اخه من اصلا آماده نیستم گفتم بابا حالا نمیخواد گل بخری فردا صبح میریم تفریح همین!

خلاصه از خان جدا شدم و هی گفت میخوای کجا بری چرا تا هشت نمیمونی؟منم گفتم میخوام با مامانم برم خرید!آها من اول خواستم گوشی رو قسطی بردارم بعدش پشیمون شدم و این کار رو نکردم اما از خان چک گزفتم و گفتم مامانم ماشین ظرفشوییش خراب شده میخوام واسش بخرم و از این حرفا ولی خب پشیمون شدم...خلاصه چهارشنبه رفتم  واسش همون گوشی رو خریدم و گفتم خان کجایی؟گفت من برگشتم خونه میای اینجا؟مامانم واست انجیر کنار گذاشته بیا بردار آخه توی حیاطشون دو تا درخت انجیر دارن که خیلی خوشمزه و خوش ثمره خلاصه گازوندم به سمت خونشون خان تو خیاط بود بهش گفتم نمیتونستم کادوتو ببرم خونمون برا همین الان واست اوردمش منتظر نبود گوشی باشه گفت خب حالا چیه؟امیدوارم تو زحمت نیفتاده باشی خلاصه گوشی رو که دید هنگ کرد و گفت وااااای چرا اینقد زحمت افتادی؟آخه ازم کفش خواسته بود و خب منم گفتم باشه حتما همون رو واست میخرم...دیگه انجیر هارو گرفتم و مادرشم واسم چند تا پارچه ترکیبی خریده بود که بشه لباس مجلسی...

خان ی سری برگه هم از اداره آورده بود بخاطر کارهای بیمه کا باید دکتری که جراحیش کرده بود واسش تایید میکرد....وسط بحث بگم خاله خان سکته مغزی کرده و چند وقته بیمارستانه،خان رفت که دکتر واسش تاییدیه بنویسه که خبر فوت خالش رو دادن...دیگه تا آخر شب درگیر بود و خب فکر کردم برناممون بهم خورده و تو دلم ناراحت شدم.....دیگه خان گفت پیچک من برگردم نمیتونم برگمو تایید کنم مهلتم داره ببین کجاس ؟دیگه به دوستام زنگ زدم و یکیشون گفت اره فردا اتاق عمل اینحاس و بیار همینجا...خلاصه خان با خواهرزادش اومد دم بیمارستان منم تند تند ی ارایش سبک کردم و رفتم بعد خواهرزادش هی مارو میپایید اخه مدارک رو گذاشته بودیم روی صندوق عقب ماشین و اونم هی برمیگشت مارو چک میکرد...خلاصه رفتم توی اتاق عمل و مدارک رو به دوستم دادم دکتر گفت مهرم مطبه و تا عصر خلاصه خان کفت من که نمیشه برم مراسم بخاطر برگه میرم لباس میپوشم میام بریم بیرون....منم خوش خوشانم شد...خلاصه خان با خودش میوه آورد و حرکت کردیم...کلی توی راه بهمون خوش گذشت  وقتی رسیدیم رفتیم توی ی پاساژ چنتا بیسکوییت و ی کیف لوازم ارایش به سلیقه خان خریدم  که عکسش رو واستون میذارم...بعدش هم رفتیم به سمت آبشار و ی رستوران خیلی باحال رو انتخاب کردیم و غذا خوردیم بعدش ماشین رو برداشتیم و تصمیم گرفتیم با تله کابین بریم اونور کوه واقعا روز فوق العاده و خوبی بود اونور کوه عشایر بودن و من تا اسب دیدم دوییدم سمتش و سوار شدم تنبل بود یکم....هوا عالی و فوق العاده بود ی چایی دبش زدیم و گوشی رو توی ی رستوران چوبی افتتاح کردیم...سپس رفتیم کنار رودخونه باد خنک خوردیم و رفتیم که دور برگرد تله کابین رو بریم کلی خل و چل بازی درآوردیم و سرمون رو از تو کابین بیرون میبردیم...عکس بازی کردیم که از عکس ها واستون گذاشتم اینستا...

دم برگشت یکم خوراکی خریدیم و پیش به سوی خونه دلم میخواست زیپ لاین برم ولی وقت نبود...

برگشتنی اهنگ های عاشقانه گوش دادیم...راستی خان ی عادتی داره که وقتی میگم وای چه چیز خوشگلی میگه بریم قیمت بگیریم بعد همون میشه خرید قطعی و قانعم نمیشه که نخریم...خلاصه ی مانتو دیدم ولی نذاشتم خان بیاد داخل و نخریدمش...

دوستمم زنگ زد که برگه رو مهر کردم بیاین ما هم تو راه بودیم که داداش خان رو فرستادم ازش بگیره وقتی هم رسیدیم میدون اول شهر واسم تاکسی گرفت و برگشتم خونه ...

الانم من بیمارستانم و صبح عصرم هستم...ظهر مهمون بودیم که من محرومم متاسفانه...

از خان هم خبری نیست خواستم واسم خوراکی بیاره والا ....

فردا ظهرم میتونم ببینمش خیلی خوبهههههه

اینستا

اینستا رو باز میکنم ی مدتی میتونید عکس ها رو ببینید 

pichakiha