در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در گذر کدام نگاه

راستش اصلا نمیدونم چطو شد که عاشق شدم اما یک وقتی مثل چند روز پیش با هر روشی هر طوری که میخواستم خودم رو مجاب کنم جدا شم نشد...اون هم دل کندن از ی آدمیکه ی اپسیلون بهت بدی نکرده...

آخرین روز از بیمارستان اطفال هم امروز تموم شد...استاد ازم خیلی راضی بود و بهم گفت از اعتماد به نفست خیلی خوشم میاد...حالا بیمارستان بعدی فضا آروم تره...باز هم خدا رو شکرّ

ساعت ده با خان  بودم حسابی از هم دلگیر شدیم یک ساعتی فقط به هم نگاه میکردیم بعدش با هم مهربون شدیم ناهار خوردیم انار های ماموریت رو خوردیم کادو ماموریت که ی پوتین بود رو گرفتم همدگیر رو آروم کردیم و دم برگشت هم از ی کلاس گیتار بابت کلاس پرسیدیم...تصمیم گرفتم برم خان ازم قول گرفته وسطش ول نکنم من هم حسابی مصمم..ّ

خدایا شکرت ی نگاهی به ما بنداز

چشم بگشا معشوق

دراز کشیدم و شرط های جدید بابا رو مرور میکنم دلم از قبل قرص تره آخه خدا هست ی مرد هم هست که ثابت شده خیلی آقاس خیلی مرده بیشتر از ی مرد واسه عشقش تلاش میکنه....

دلت باید حسابی گرفته باشه و درگیر و خسته باشی دلتنگ باشی که حضرت معصومه واست دست تکون بده و بگه بیا...خدا قسمت کنه پنج شنبه میرم...

زندگی خیلی بالا پایین داره مشکلات داره اما گاهی به ی جایی میرسی که نمیدونی چی میخوای یعنی میدونی چی میخوای اما دیگه راهی نمونده که نرفته باشی...خودتی و یار همیشگیت تنها موندین....ی لحظه هایی هم هست که دیگه فقط خودتی تنهای تنهایی لال شدی اما صدای خدا خدات میاد و خدا دستت رو میگیره مشکل هرچی که باشه مهم نیست اما سلامتی یار نباشه اون موقع هاس که تازه عشق تجمع پیدا میکنه و میفهمی چقدر بدون این ادم ضعیفی چقدر پوچی...این موقع هاس که دیگه از خدا بی توقع میشی دوست داری یار مثل قبل کنارت وایسه و مثل همیشه پایه تموم بهونه گیری هات خل و چل بازی هات و توقعاتت بشه...روزها مبگذرن من بی تاب تر میشم بداخلاق تر میشم اما عشقم بیشتر میشه دست های بهترین مرد دنیارو میگیرم و آروم میشم دست های با تعهد ترین مرد دنیا که این روزا بخاطر من تنهایی جلو ی عالمه آدم وایساده...

وسط تموم غم زدگی ها هفته ای سه روز کارتینگ میریم ی جای پاییزی وسط درختا توی ی کلبه میشینیم من از ی زاویه ای چشمهای عسلیش رو میبینم و میگم خدایی چشمات خوشگله...

صبح زود پا میشم لبو رو برش میزنم و داخل بخار پز میذارم یک شنبه رو میگم بدون اطلاع بیمارستان نرفتم و ترجیح دادم با خان صبحانه لبو بخوریم بگذریم که تا دو روز بعد ج.ی.ش. من البالویی بود...آخه شبش هم چای زرشک درست کردم طعمش خیلی خوبه از این زرشک تازه ها بخرین و چای زرشک درست کنید...

امشب خان از ماموریت برمیگرده اگه حوصله داشته باشه فردا کله پزی میریم و عصرشم پیشش میمونم ...پنج شنبه هم عازم قم هستم


آشوب

در یک تلاطم سخت به سر میبریم...با حس خستگی در این امواج پر خروش گاهی موج ها مارو بهم میرسونن دست های همدیگر رو سفت میگیریم و گاهی اونقدر ضربه باد و طوفان زیاده که دستامون از هم جدا میشه دست و پا میزنیم که به ساحل برسیم 

آشوبیم دعامون کنید 

+دلگیر و مردد و خسته 

مادر مادر

ی دوست هفت ساله داشتم تو این بیمارستان سرطان خون داشت اسمش سنا خانوم بود...امروز بچه ها کد خوردن و سنا فوت شد...یعنی روزی میرسه اشک مادرا واسه من عادی شه...من هیچ دلش رو ندارم picu رو به روی اتاق عمل ماست لباس هامو عوض کردم و رفتم مادرش گفت سنا مرد به دادم برس و من فقط،اشک ریختم وقتی برگشتم دوستم هی من رو مسخره میکرد و میگفت مرد که مرد خدا رحمتش کنه ولی من ضعیفم حداقل به بچه ها خیلی ضعیفم..ّ

متولد پاییز

کنار کارورزی کار نمیکنم چون اینطوری باید تا عصر کارورز باشم بعدش تا صبح برم بیمارستانی که میخوام کار کنم و سپس این چرخه هی تکرار شه اینطوری از دیدن خان محروم میشم پس بی درآمدی سر میکنیم تا خرداد...البته حتی دوستامم که ازدواج کردن کار میکنن ساعتی هم کار میکنن یعنی چطو آغوش گرم همسرشون رو با پول عوض میکنن میتونن بذارن سر وقت خودش ولی انگار زندگیا ی طوری شده که ی عده از آقایون توقع دارن خانوما دنگ خودشوون رو بدن....

من عاشق پاییز و زمستونم این بیمارستان ی جایی داره که پر از پنجره های خوشگله من بیمارستان کودکانم از این بالا کودکای سرطانی با مادرشون توی حیاط هستن گاهی هر روز سرد تر میشه و دیگه بچه ها رو کمتر از پنجره دید میزنم به شیشه هاااه میکنم ی های بزرگ و اگه اون کودک من رو ببینه ی قلب گنده واسش میکشم و ی بوس واسش میفرستم دیروز وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم و وارد حیاط شدم مامان یکیشوون گفت امروز پشت پنجره نیومدید پسرم هر روز دوست داره واستون دست تکون بده و شما رو دوست داره...کلی باهاش حرف زدم و بعدشم راهم رو کشیدم رفتم خدا به همه سلامتی بده...

این هفته اخرین هفته سختیه سه هفته س که خان فقط پنج شنبه ها اونم ساعت یک میرسه و ساعت 6 هم همدیگر رو ترک میکنیم...این پنج شنبه توی بارون شدید به پاتوق همیشگیمون رفتیم سماور رو ببینید

 آب جوشش زغالیه یعتی وسط سماوره زغال میذارن و میشه چایی زغالی هات چاکلت زغالی و ...خورد.ّ..

این هم بنده به خان گفتمی عکس بنداز که این شد

 

این روزا بیشتر دامن و پیرهن میپوشم اینطوری شاد ترم ...

خان توی ی شهر دیگه سرکاره ی اتاق دنج داره ولی خیلی خسته میشه واسه همین میخوام واسش دی وی دی پلیر بخرم...و ی سری سریال بریزم توی فلش...

تا تولدش خیلی مونده اما باز به تولدش فکر میکنم ومیخوام واسش مث پارسال سنگ تموم بذارم ...

جمعه خان رو شگفت زده کردم البته تا دوازده بهش زنگیدم و حواب نداد بعدش همدیگر رو دیدیم خیلی تشکر کرد ازم که پیشش رفتم.....بعدشم خونه نرفتم و ساعت شش با گانگستر بازی رفتم خوابگاه و شب هم موندم چشم باز کردیم ساعت چهار بود بعدش شش بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم هفت شد هفته بعد خان میاد و ی هفته اینجا میمونه قول داده که هر روز بیاد دم بیمارستان دنبالم...جمعه موقع رفتن خان حسابی بغض کرد و هرچقدر شوخی و مسخره بازی درآوردم نخندید غذا هم نخورد اما وقتی بیاد حسابی میریم گردش میکنیم...