در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

دیوونن همه منو تو عاقلیم اینو نمیدونن همه

چهارشنبه حسابی مریض شدم و هرکار کردم که بهتر شم فایده نداشت نمیدونم شما هم از این مریضی جدیده خبر دارین؟سرماخوردگی همراه با عفونت گوارشی که همون اسهال و تهوع و اینجور چیزاس؟این ماه خیلی از شیفتام اتاق عمل اورژانس بود چهارشنبه هم اورژانس بودم رفتم اسکرین واسم دارو نوشت که زیاد بدرد نخورد...ساعت دو که شد  دوست داشتم یکم استراحت کنم که زنگ زدن مریض فرستادیم اتاق عمل و ده دقیقه بعدشم یکی دیگه واسم فرستادن و تقریبا ساعت پنج شد...این سیستم اتاق عمل اورژانس هم حسابی نفتیه نه که فکر کنین ارتقا داده نشده بیشتر شاید بخاطر اینترنته نمیدونم هرچی که هست تا داروهای مریض و پروسیجر مریض رو وارد میکنم کلی درگیر میشم و اعصابم خورد میشه...تا ساعت هفت توی ی حالت خواب و بیداری بودم و توی اتاقم حسابی سرد بود و احساس میکنم همین باعث شد بدتر بشم...

این وسط بگم من عاشق وقتی هستم که از اخرین خروجی وارد پارکینگ بیمارستان میشم شب شده اما حس اکسیژن کافی واقعا لذت بخشه...دم برگشت رفتم خونه زنداییم اینا و واسه زنداییم آمپول زدم و دردشم اومد...شب خوابیدم و حدودا ساعت دوازده از شدت لرز بیدار شدم دندونام روی هم میخورد ی مقداری آب و عسل گرم خوردم که بی فایده بود و تا صبح کنار شومینه خوابیدم...صبح حالم بدتر شد و هی بدتر شد به یکی از رزیدنتامون زنگ زدم و شرح حال دادم و اون هم دارو هارو گفت و البته گفت بیا بیمارستان که اصلا حالش رو نداشتم...و دیگه از خیر بیرون رفتن با خان گذشتم و همش دعا دعا کردم جمعه صبح حالم بهتر باشه....

مامان حدودای عصر رفت بیرون و با ی سری  داروی گیاهی برگشت که دم کردنشم روش خاصی داشت و حدودا شب یک لیوان خوردم و به نظرم خیلی خوب بود تا صبح به شدت بدنم خیس میشد که البته آقاهه به مامان گفته بود که اینجوریه...منتهی دل دردم اصلا از بین نمیرفت و هنوزم از بین نرفته!

صبح که پاشدم حالم بهتر بود منتهی ضعف داشتم هنوزم دارم و بعدش صورتمو شستم ی ذره رژ لب زدم و از خونه اومدم بیرون....خان با ی پیرهن خیلی خوشگل منتظرم وایساده بود...خلاصه سوار شدم و واقعا خوردنی شده بود...گاز گاز کردیم تا رسیدیم به رودخونه...ماشین رو پارک کردیم ی زیر انداز نمدی کوچیک برداشتیم و ی سبد که مسئول همیشگیش خان جانه...به نظرم سردم بود ولی خان اصلا هم سردش نبود دستمو گرفت و تا نزدیک رودخونه ی ربعی پیاده روی کردیم...خیلی لذت بخش بود...نمدمون رو انداختیم جلوی آفتاب و دوتایی نشستیم و خان سیب پوست گرفت و چایی ریخت و من هم سرم رو روی شونه ش گذاشتم و برگ زرد درختا میفتادن توی رودخونه و خان هم هر چند دقیقه ی بار سر منو میبوسید...نیم ساعتی نشستیم و من دسشوییم گرفت و سریع سریع و تند تند راه رفتیم که به سرویس بهداشتی برسیم...دوباره گاز دادیم برگشتیم به شهر و رفتیم رستوران همیشگی شیشلیک سفارش دادیم و من که پلو نمیخورم یکم کباب خالی خالی خوردم بلکه بهتر بشم خان میگفت نوشابه هم واسه ا.س.ه.ا.ل خوبه که البته من کلی دارو مصرف کردم و تاثیر نداشت....قلیون و چایی ذغالی سفارش دادیم و وسطاش من زیاد حوصلم نمیکشید که خان گفت بیا ببرمت دکتر...رفتیم درمانگاه و کلی هم شلوغ بود دکتر واسم سرم و آمپول نوشت...دیگه تا سرم تموم شه خان کنار من وایساده بود و من هی مشت میزدم توی شکمش و میگفت با این دستای ناز و کوچولوت شکم این شکلی تکون نمیخوره...

حالم ی ذره بهتر شد و البته دل دردم خوب نشد توی راه خونه که بودیم  یهو ی جیغی زدم که خان اگه حامله بود بچش میفتاد خخخخخ همینجوری خواستم بترسونمش گفت بابا ترسیدم و البته کلی خندیدیم و خان گفت داروهاتو اشتباهی واست زدن باور کن

دیشب دوباره کته ماست خوردم و از این پودر های او آر اس که چقدرم بدم میاد و حال بهم بزنه ...امروز صبحم باز ی دل درد خفیف دارم و اسهالم ...صبح خان بهم زنگ زد و گفت هفته کاری خوبی رو برات آرزو میکنم و من هم خندیدم خودشم خندیدد...

جایزه اینکه بخیه های دندونمو بکشم ی پالتو خوشتیپه که خودم دیدمش و خان قولش رو داده...و گفته ی بوت هم هست که قراره به سلیقه خودش بخره...


دانشگاه

خب روز یک شنبه دندونم عقلم رو جراحی کردم و شرحش رو در اینستاگرام دادم...اینستا رو هم براتون باز کردم...خب امروز صبح و عصر اتاق عمل اورژانسم و شکرررررر خدا دکتری که جراحی های پوست انجام میده نیومده و منم خوش خوشانمه و توی پاویون دراز کشیدم...از شدت گشنگی واقعا معدم میسوزه دلم میخواد بتونم ی چیزی بخورم که سیر بشم این همه مایعات و آبکی خوردن به چه دردی میخوره!!!امروز خان اولین روز دانشگاهشه...دانشگاهشم استان کناریمونه و شهر کاریشم ی شهر دیگه هست و واقعا خسته میشه اما بخاطر من قبول کرد که بره...صبح زود ساعت چهار و نیم حرکت کرد آخه اولین کلاسش ساعت هفت و نیمه و آخرین کلاسشم هشت شب تموم میشه....نمیدونم چرا اینقد دلم واسش تنگ شد؟

ایشالا که همه درساشو بیست بگیره هه هه!ظهر قراره مامان واسم سوپ ماهیچه میکس شده بیاره مبادا از گشنگی بمیرم...هرچند که شایدم بمیرم...

فردا عصر با دوستام میریم سینما امیدوارم تا فردا اونقدری خوب باشم که بتونم خوراکی بخورم...به نظرم پنج شنبه هم میتونم خان رو ببینم البته نیم ساعت پیش گفت سه ساعت از کلاسا افتاده واسه پنج شنبه که خیلی ضد حاله!!!!اینجوری کلا این ترم نباید همو ببینیم...خودش ی کاریش میکنه حالا نهایت این واحد رو حذف میکنه..از صبح چند باری بهم مسیج داده ولی خب دوست دارم بشینیم طولانی حرف بزنیم و از کلاساش تعریف کنه...

راستی طرف شما هم سرده؟امروز وقتی از پارکینگ میخواستم بیام داخل بیمارستان سوز بدی میومد...

قبلا خیلی رفتیم شهر دانشگاهیش...این اولین بار بود که تنها رفت داداششم همراهشه...دیشبم ساعت ٩ از شهر کاریش رسید خونشون...ببینید چه رفت و آمدی شده دیگه!!!

راستش از اوضاع کار بگم که تقریبا و نود درصد کنار اومدم...روزای اول واقعا اشک توی چشمام جمع میشد و میخواستم گریه کنم اما الان همون دختر قوی هستم که حقش رو کسی نمیخوره...

همین جمعه ای  که گذشت رفتیم خونه دوستم که دو سه ماهه ازدواج کرده  واسش شمعدونی خریدم که عکسش رو گذاشتم و خیلی هم دوسشون داشت روز خوبی بود و البته بگم که خونش خیلی انرژی مثبت بود و نوردهیشم عالی بود مبلاشم خوشگل بودن...من خیلی چیز کیک دوست دارم شوهرش واسم چیز کیک خریده بود...کمکش کردیم که میز رو بچینه اما یادش رفته بود سالاد درست کنه و البته یادش رفته قاشق چنگال بیاره که خب تا راه بیفته طول میکشه و من سریع ی سالاد معمولی واسش درست کردم...

شوهرش شش هفت ماهه که توی ایران خودرو قراردادی شده...و امیدوارم که کار دلخواهش رو گیر بیاره...توی ارگان خان دفتر استخدام هست که مسئول اصلیشم خود خان هست میتونه واسش کاری کنه اما من بهش گفتم که به خان بگم ؟که گفت نه شوهر من غرورش خیلی زیاده و ناراحت میشه...البته برای استخدام شدن توی ارگان خان شرکت کرده و استخدامی ها و گزینش با خان هستش ولی وباز خودشون نمیخوان آیا من بگم؟

دوستمو خیلی دوست دارم ولی وقتی یک نفر خودش دوست نداره دیگه من مقصر نیستم...

توی این مدت که اومدم سرکار چند بار دعوا کردم...شاید تند رفتم اما زیر بار حرف زور نمیرم...

این مدت به شدت با خان بداخلاقم و اصلا نمیدونم چظو تحمل میکنه وقتی ی موضوعی رو واسش تعریف میکنم اجازه نداره ازم راجع بهش سوال بپرسه...البته که وقتی ی موضوعی رو تعریف میکنم کلا خیلی سوال واسش پیش میاد نمیدونم چرا؟این موضوع جدیدا عصبیم میکنه...

بقیه موارد گیر بیخوده که میدم....و خودمم میدونم و وقتی دارم به سمت ماشینش میرم عهد میبینم باهاش خوش اخلاق باشم اما سریع بد اخلاق میشم و نمیدونم دلیلش چیه؟سرکارم خوش اخلاق نیستم جدیدا بی حوصلم...

مامان به شدت افسردگی گرفته و هنوز نتونستم ی دکتر خوب ببرمش...بیشتر مشکلاتش با برادرمه اصلا و به هیچ عنوان داداشم به صراط مستقیم نمیره و مامانم که زن حساسیه از صبح تا شب باهاش بحث میکنه و هی فضا متشنج میشه...هووز نتوسنم راه حلی پیدا کنم...

زندگی عمو و دختر داییم با هم خوبه اما دختر داییم به شدت با خونواده پدرم اینا مشکل داره چون خیلی  دخالت میکنن و ضمنا توقعات  زیاد و نا معقولی از عروس دارن که خب مامان من این دوران رو گذرونده...

شوهر خواهر خان حدودا یک ماهه رفته ماموریت و این خواهرش هم کاملا اومده خونه مامان خان...راستش زیاد این خواهرش رو دوست ندارم اخلاقاش شبیه من نیست و ضمنا وقتی کنارش میشینم همش میگه اینو خریدم اونو خریدم هر ماه حدودا چندین میلیون طلا میخره و هربار منو میبینه میاره نشون میده و البته میگه ایشالله خان بیشتر از اینا واست بخره...بخاطر همین من این مدت هرچقدر مامان خان دعوتم کرد نرفتم...

امیدوارم زودتر درد دندونم خوب شه و بتونم غذا خوردن رو شروع کنم چون واقعا واقعا گشنمه....

میبوستمون بوووووس