در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

خدایی که در این نزدیکی است

چهارشنبه گذشته صبح از خواب با سختی بیدار شدم و رفتم بیمارستان این سرماخوردگی تابستونی که من میگیرم واقعا آزار دهندس خلاصه با فین فین و عطسه و هی تو بیمارستان چرخ میخوردم!یکی از دوستای صمیمیم عصر با خواستگارش قرار داشت که همو ببینن و به من اصرار کرد که باهاش برم خب تا حالا دوس پسر نداشته برای همین منم قبول کردم و البته گفتم که اگه خان برسه نمیتونم بیام با خان حرف زدم و گفت من تا دو نمیرسم پس برو خونه و با دوستت برین سر قرار خواستگاریش،من هم گفتم باشه از بیمارستان که درومدیم رفتم دوستم رو رسوندم خوابگاه و دم برگشت تو چراغ قرمز ی آقایی اومد که دستمال کاغذی میفروخت ی دونه ازش گرفتم که دو تا دیگه هم انداخت تو ماشین و گفت گرمه دارم میمیرم توروخدا ازم بخر من هم توی دلم گفتم خان که تو راهه و قراره بیاد صدقه باشه برا اون!!!!!خلاصه اومدم خونه و ی چرتی زدم که بابام منو بیدار کرد و گفت میخوام برم شهرستان عیب نداره ماشین تورو ببرم!؟که من گفتم نه عیب نداره ببر خودمم پاشدم ی چایی خوردم و یکم ارایش کردم و لباس پوشیدم و آژانس گرفتم به سمت دوستم!من زودتر از دوستم رسیدم برای همین به خان ساعت ده دقیقه به شش زنگ زدم و گفتم توروخدا ببین خواستگاری میمه من زودتر رسیدم که خان دلداریم داد و گفت یکم مغازه هارو نگاه کن تا اون میرسه و گفتم کجایی گفت تو راهم و قطع کردیم ...دوستم که رسید و رفتیم کافی شاپ و نشستیم به گپ و گفت دوستم خیلی حرف نمیزد بیشتر من حرف زدم حدود ساعت هفت دیدم از خونه خان دارن زنگ میزنن گفتم حتما مامانشه میخواد بگه شام فلان چیزه دلمون نمیاد بدون تو بخوریم بیا!!!دیدم نه خواهرشه گفت سلام پیچک جان مامانم حالش بد شده فشارش خیلی بالاس میشه لطف کنی بیای کمکمون؟من کفتم اخه من جایی هستم گفت اخه مردا خونه نیستن شوهرمم اداره جلسه داره زنگ زدم جواب نداده گفتم خان تو راهه حتما الان میرسه زنگ میزنم زودتر بیاد شمارشو که گرفتم دیدم ی آدم دیگه جواب میده  ادامه مطلب ...

از تابستون متنفرم

سلام بعد از ی تاخیر طولانی بالاخره اومدم...راستش دوبار پست های طولانی اندر احوالات گذشته گذاشتم که خب بلاگ اسکای یاری نمیکرد متاسفانه...

الان هم خیلی بی جون و بی رمقم صبح توی بیمارستان کارورزیم برام سرم زدن و البته چقد بی درد بود...همیشه واقعا درد داره...تب هم داشتم و متخصص بیهوشیمون ویزیتم کرد و گفت داروهای دکتر قبلی رو بنداز دور چون به درد اینطور عفونتی نمیخوره!به زور ساعت یک بعد از تموم شدن سرمم از استادمون اجازه گرفتم و اومدم خونه از گرمای تابستون واقعا متنفرم از خود تابستونم حالم بهم میخوره دوست دارم هیچ وقت تابستون نیاد به اندازه ای که این فصل بیخوده و کسالت اوره...ظهر وقتی اومدم توی پارکینک دیدم ای بابا گل بود به سبزه نیز آراسته شد ماشینم بین دو تا ماشین قفل شده بود و البته باید بگم اساسی توی ماشین گرم بود خلاصه رفتم به نگهبانی گفتم که بیاد و ماشین رو در بیاره خودم واقعا توانش رو نداشتم که بخوام بیست سی بار عقب جلو کنم !!!اون اقای بنده خدا هم حدود بیست دقیقه واسش طول کشید تا ماشین رو دراورد. ..بعدشم با خان حرف زدم تا خونه حسابی هم دلم میخواست فین فین کنم اما هیچی تو بینیم نیست ولی حس خیلی مزخرفی دارم...تمومش هم بخاطر مشهد و رفتن به موج های خروشان بود چون از یکی از سرسره ها که پایین اومدم محکم و با شدت آب رفت توی بینیم و حس میکردم تا انتهای مغزم رفته حالم همون لحظه بد شد و آب که پر از مکیروب و کثیفیه باعث شد دوباره سینوس هام توی همچین فصلی دقیقا مثل پارسال به شدت عفونی بشه...فقط امید دارم در حد پارسال نشه چون واقعا از تحملم خارجه فضایی مثل فضای پارسال رو تحمل کنم...

خب از گله گذاری که بگذرم بایر برم سراغ مشهد رفتنم جز ارزوهای دست نیافتنی شده بود واسم...واقعا چهار ساله میخوام برم و نشده!هفته قبل از رفتنم به خان گفتم واااای چقد دلم میخواد برم مشهد و نمیشه کاش بشه تو جای من بری خان هم ی عادت پیدا کرده که از وقتی که باهم اشنا شدیم به جز ماموریت اجباری هیچ جایی نمیره و حتی من خودم ی بار بلیط مشهد واسش گرفتم و هتل رزرو کردم اما خیلی شیک گفت من نمیرم کلا دلم نمیخواد جایی بدون تو برم بهم فاز نمیده!خلاصه که در حدود دو ساعت من بلیط گرفتم و راهی شدم سفر با این دختر عمم از سفر با خونوادم برای من بهتره به حدی که خودش و همسرش مهربون و فهمیده هستن...منتهی دو تا بچه شیطون دارن که حتما توی اینستا عکسشون رو میذارم....

صبح روز جمعه حرکت کردیم هوا عالی بود و البته اصلا هم جا تنگ نبود چون خودشم دو تا بچه داره و خواهرشم اومده بود یعنی دو تا دخترعمم بودن...تا برسیم به فرودگاه حسابی با قلبی بزرگه که سال دیگه میره کلاس اول آهنگ خوندیم و خوراکی خوردیم...باورم نمیشد دارم میرم مشهد...دیگه توی فرودگاه ارنا لباساشونو عوض کردن اما من اصلا اینکار رو نکردم لباسام بد نبود اما حوصله لباس عوض کردن هم نداشتم فقط ی مقداری ارایش کردم که رو صورتم نخوابید و منم بیخیال شدم...پرواز رفتمون از شرکت معراج بود که به نظرم بدترین شرکتی بوده که من تا حالا تجربش داشتم واقعا تا برسیم به مقصد هزار بار مردیم و زنده شدیم در اون حد که خلبان دو بار صحبت کرد و گفت جو خوب نیست و من مجبور شدم دور بزنم و ی همچین چیزایی و گفت هواپیمامون تحمل شرایط سخت تر رو هم داره و شما نگران نباشید اصلا!!!!!که اصلا نمیشد نگران نبود واقعا یهو هواپیما به شدت افت پیدا میکرد و یهو میرفتیم بالا که خیلی خیلی اذیت شدیم دیگه...بچه ها هم گوش درد گرفتن و کوچیکه ناگهان از خواب بیدار شد و بلند زد زیر گریه و تا اونو اروم کردیم رسیدیم...سریع واسه هتلمون تاکسی گرفتیم چقدر هتلمون عالی بود و واقعا من لذت بردم صبحانه و ناهار و شام هم عالی بود و من برای اولین بار بعد از چند سال هر روز مرتب صبحانه میخوردم اونم مفصل...شب اول ساعت ٩ رسیدیم و من و بیبی(دختر عمه کوچیکه)رفتیم  صورت شستیم و ٩ و نیم به سمت حرم  رفتیم و حسابی لذت بردیم و دعا کردیم و ساعت یک برگشتیم خستگیمون توی حرم در رفت و فرداش میرفتیم خرید و حرم...یک روز هم بقیه رفتن باغ وحش و من و بیبی رفتیم خرید...روز چهارشنبه هم رفتیم شاندیز و پدیده شاندیز و روستای ابرده که غذاش خیلی بهمون چسبید...به نظر من هیچ کجای ایران غذای شهر خودم رو نداره از نظر کیفیت واقعا بهترین گوشت ها برای منطقه کردهاس...ی چایی زدیم و عکس بازی کردیم قبل از اینکه بریم ناهار توی پدیده شاندیز خرید کردیم بعضی مغازه های برای خرید جنس دارن و قیمت هاشم خوبه...برای سوغات بقیه زرشک و زعفرون نبات پک کردم هم من هم دخترعمه بزرگه...در همین حال و هوا بودیم که ی مسیج از مخابرات اومد که شوهر عمه دختر عمه هام فوت شده همونجا مامان قلبی ها واقعا خالش بد شد و تا تونست گریه کرد قلبی کوچیکه هم به مادرش خیره شده بود که چرا اینطوری شده!!!

برای اینکه بتونم شب اخری حرم هم بریم برگشتیم هتل و از خیر چالیدره گذشتیم...ضمن اینکه وسایلمونم جمع نبود و اساسی من ریخت و پاش بودم...موقع برگشت من به بابا و مامان قلبی ها گفتم ما بچه هارو میگیریم شما برین حرم شما که برگشتین من و بیبی میریم...خلاصه بیبی دو تا قلبی هارو برد پارک هتل ر من موندم بالا چون سرما خوردگیم از روز یک شنبه شروع شده بود و چهارشنبه حسابی اذیت بودم...داشتم با مادرم صحبت میکردم که دیدم بیبی با اون یکی گوشیم تماس گرفت و گفت انگشت قلبی کوچیکه مونده لای در سریع بیا پایین خب همون تونیکی که توی اخرین عکس گذاشتم تنم بود و ی شلوار و همون روسری و فرار کردم پایین درمانگاه نزدیک بود تا درمانگاه دوییدم ناخونس از وسط و انتها کاملا درونده بود و دو تا بردیگی داشت اینقدر هم جیغ میکشید که نمیداشت ی پانسمان هم ازش بکنن خلاصه من شیافش کردم و دارو بهش دادیم که اروم شه اما بازم نداشت درمونگاه کنار ی پل هوایی بود بغلش کردم و حدودا بیست باری پل هوایی رو رفتیم و اومدیم واقعا دستام بی حس شده بود اینقدر قلبی کوچیکه بغلم بود ی جا بهش گفتم میشه یک دقیقه روی پله ها بشینیم دیگه دستام خسته شده نمیتوم گفت نه تو کوی هستی(قوی هستی)خلاصه منتظر پدرش بودیم که برگرده و بتونه سفت و محکم بگیره که راحت پانسمان و معاینه شه...ساعت هفت و نیم این اتفاق افتاد و تا بابا و مامانش از حرم بیان خدود ساعت ٩ و نیم شد ...واسش بستنی خریدم و بهش قول دادم واسش موجود بخرم  ....

خلاصه پاسنمان شد و رفتیم شام بخوریم که هممون فقط سوپرخوردیم باباشم همش مارو دلداری میداد که بچه که اینطوری نمیشهرکه هیچیش نشه باید ی چیزیش بشه و گرنه که بچه نیست و من خودم هم کله مبارکم شکسته چندین بار هم انگشتام...خلاصه که تا تونست مارو اروم کرد...شب هم خوابیدیم و ساعت سه شب من و بیبی رفتیم حرم و جاتون خالی حالم از این رو به اون رو شد اینقدررررر که خوب بود ساعت پنج هم نقاره زدن ....که من عاشقشم.

ساعت شش دل کندیم و برگشتیم...من ی ذره لباسامو اتو کردم و دیگه رفتم پایین صبحانه خوردم و برگشتم و رفتیم فرودگاه پرواز برگشتم جدا بود و نشد که با دختر عمم اینا باشم ...تا تهران واسه خودم الوچه ترش خوردم و به خان فک کردم...با ی خانوم محجبه هم دوست شدم و ایشون هم دو تا کیک به من جایزه داد که هنوز نخوردمش