در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

تو که باشی سال همیشه تحویل است

توی وبلاگ نگفته بودم اما ی سرمایه گذاری در حیطه تولید عسل داشتیم خب خیلی روش حساب کرده بودیم راضی هم بودیم اما حجم کار برای خان وحشتناک و غیر قابل تحمل بود...تا اینکه خان دو روز پیش با شریکش ی جلسه گذاشت و شراکتش رو بهم زد من خیلی خیلی بهم شوک وارد شد و حسابی اذیت شدم؛ضمن اینکه شرایط پوستی من مشخصا برمیگرده به رو حیه ای که دارم یعنی اصلا حالم خوب باشه پوستمم خیلی خیلی خوبه و زیباییمم همینطور خلاصه که پوستم شدیدا جوش زده بود و حالم خوب نبود...حتی کل دو روز رو هیچی نخوردم و پدرم دیگه نگران شد و گفت پیچک جان چرا اینقد نیستی و بی حرف شدی؟مشکلی داری؟من گفتم حوصله خودمم ندارم و بابام گفت اگه مشکلی هست به من بگو من هیچ حرفی نزدم!!!خلاصه که حسابی توی خودم بودم...بزرگ ترین مشکلم این بود یک قطره اشکمم نمیومد که خالی شم...دیروز صبح خواهر خان زنگ زد که واست لباس دوختم لطفا واسه پیرهنتم ی زیپ با دکمه بیار که هرچقدر مامانم گفت بیا بریم بیرون من اصلا حوصله نداشتم ...ساعت دو مامان خان زنگ زد که بیا دیگه خلاصه رفتم و بنده خدا مثل پروانه دورم میچرخه هی میگفت پیچک گلی دخترم؟خسته ای؟ناراحتی؟دلم میخواست بلند بزنم زیر گریه که اره اینطوری شده اما گفتم نه مادر هیچی نیست بعد مادرش گفت پیچک زنگ بزن به خان ببین کجاس که خان گفت تو راهم و فلان شهرم و میرسم منم عصر با دختر عمم قرار داشتم واسه بیرون خلاصه مادر خان به زوووور منو نگه داشت که وایسا عزیز دلت رو ببین بعد برو!نشستیم و آجیل خوردم و مربای کدو دریافت کردم و خان ناگهان پنج تا جوجه رو که واسم خریده بود بهم نشون داد و گفت اینا واسه تو هستش منتهی چون مامانت اجازه نمیده پیش مامان من میمونه...خیلی خوشگل بودن مامان خان عاشق حیوون از هر نوعی حالا شانس بد من از همستر میترسه منم علاقه شدیدی به همستر دارم منتهی هم مامانم دوست نداره هم مامان خان!!!سپس خان گفت پیچکم عزیزم ناراحت نباش فک کن اصلا نبوده و یکم نگاش کردم و دلم میخواست سرم رو توی سینش بذارم ولی نمیشد از همونجا ماشینم رو روشن کردم و به سمت دختر عمه جانم حرکت کردم ترااااااافیک بود ها یعنی له شدم تا رسیدم بقیه مسیر رو پیاده رفتیم و من قصد خرید وسایل هفت سین رو داشتم که اینقدرررررر شلوغ بود که عصبی شدم از محیط شلوغ متنفرم حتی من همیشه برای خرید لباس جایی رو انتناب میکنم که بسیار خلوت باشه و مثلا وقتی داخل میرم دو سه نفر بیشتر نباشن که من راحت خرید کنم وقتی خیلی شلوغه هرگز نمیتونم خرید کنم برعکس من خان واقعا شلوغی رو دوست داره و لذت میبره اما من اصلا دوست ندارم حتی وقتی گردش های بیرون از شهر میریم خان میگه بیا بریم ی جایی چشممون چهار نفر رو ببینه من میگم نهههه بریم جایی کسی نباشه که راحت بشینیم...خلاصه که ماهی خریدم و البته شیرینی و سبزه بقیه خرید هارو خان واسم انجام میده چون اصلا نمیتونم توی این شلوغی بچرخم و خرید کنم!

آها وقتی خان اومد خونه خودشون ی انگشتر جدید خریده بود و گفت ببین قشنگه و ما همه گفتیم قشنگه...موقع برگشت رفتم ماشین رو از پارکینگ خونه دختر عمم بردارم که خان زنگ زد که پیچک کجایی کفتم فلان خیابون گفت ببین انگشتر من تو کیف تو نیست؟گفتم نههه گم شد ؟گفت ای بابا کل خونه رو با مامان و خواهر گشتیم نبود نگاه کردم دیدم بللهههههه تو کیف منه،،،،بهم نزدیک بودیم گاز دادم که بهش برسم توی چراغ قرمز بهش رسیدم و سریع اومد انگشتر رو گرفت بعذش مسیج پیچک؟چرا اینقد داغونی دختر؟؟؟من هم واسش درد و دل نوشتم که آرهههههه من

میخواستم ٩٥ عروس شم من خسته شدم من دلم گرفته و هی حرف زدم که خان زنگ زد گفتم کجایی گفت هنوز بیرونم گفتم ای بابا ساعت دوازده شبه برو خونه که گفت پیچک توروخدا اینطوری نباش و واسم شروع کرد به شفاف سازی که فقط بحث حجم کار نبوده و این فرد با این خصوصیات اخلاقی من رو دیوانه کرده این مدت و کلا شرح ما وقعه رو واسم گفت ...و اینکه خب این نیست میتونیم این کار رو کنیم اون کار رو کنیم و سه تا کار پیش روم گذاشت که عاقا اصلا هرچی تو بگی فقط توروخدا اینطوری نباش من دارم دیوونه میشم تو اینطوری هستی و این سه تا کارم هست و عاقا پول برنگشت فدای ی تار موی تو به جهنم جونت سلامت باشه من دوباره کار میکنم پول هم در میارم و هرچی که تو بگی و در نهایت من رو به روح داییم قسم داد که اروم باشم و هرانچه که توی ذهنمه به خان بگم اما اینطوری نباشم که من هم گفتم باشه و ی آه عمیق کشیدم که خان گفت بابا آه نکش لامصب من دارم با کی حرف میزنم یک ساعته؟که من قول دادم بهتر باشم و گفتم خان من ماهی هفت رنگ خریدم و بحث رو عوض کردیم و قول دادم دیگه ناراحت نباشم...

خدایا بابت سلامتی بابت همه نعمت هایی که به ما دادی بابت خان عزیزمممم که همه جوووووره با من هست و من همه جوررره میخوامش شکر...بابت پدر و مادرم بابت اینکه تونستم درس بخونم بابت اینکه میتونم کسب درآمد کنم بابت قابلمه هایی که واسه جهیزیه خریدم بابت اینکه پول داشتم  و تونستم هفت سینی که دلم میخواد رو سفارش بدم و بابت همه چیزهایی که من دارم و خیلیا ندارن به اندازه ریگ های زمییییییییییین و گل های زمین و قد قطرات بارون شکر....

اگر بتونم پست بذارم باز هم شنبه یک پست به عنوان بهار ٩٥ تقدیمتون میکنم میبوسمتون 

خدایا راضی هستیم به رضای خودت خدایا بوس 

سال ٩٥ سال کار و تلاش

خب امسال رو به پایانه،،،چند روز بیشتر به اتمامش نمونده و فراز و فرود های زیادی رو طی کردیم!من یک مقدار بزرگ تر شدم و بعضی عقاید رو در خودم رشد دادم...یک خانومی الگوی من هستش که دلم میخواد بهش برسم این خانوم در سی و پنج سالگی هستن اصول عقایدش درسته تحصیلات تکمیلی رو به پایان رسونده و رفتارش با همسرش از روی بغض نیست دنبال انتقام نیست دین رو به واسطه پدر و مادرش قبول نکرده بلکه با تحقیق بهش رسیده...از اینکه ممکنه شب بخاطر فرزندش بیدار شه به دنیا نفرین نمیفرسته و قبل از اینکه تصمیم به بارداری بگیره جوانب رو سنجیده و بخاطر حرف مردم نیست که چاق و لاغر میکنه!و خیلی چیزهای دیگه...راستش این فرد وجود خارجی نداره بلکه این خانوم رو خودم برای خودم متصور شدم وسعی کردم نقاشیش کنم و به سمت این آدم حرکت کنم...

پارسال من یک سری آرزو داشتم که هنوزم دارم امسال عاشق تر و فهمیده تر شدم...اما ی دلخوشی بزرگ دارم که روزهای آینده راجع بهش مینویسم همیشه از کودکی دلم میخواست ی همچین چیزی داشته باشم که حالا به واسطه خان این ارزو رو داریم منتهی قابل گسترشه ...

دو روز رو با خان گذروندم جمعه که سوار ماشینش شدم پیشنهاد دادم بریم داخل جاده خلاصه هی دور شدیم هی دور شدیم که به همون رودخانه داخل اینستا رسیدیم یکم کنارش ایستادیم و خان گفت بریم گوشت بخریم چوب جمع کنیم و وسایل کباب و چایی بیاریم دوباره تا شهر برگشتیم و در کمترین زمان اماده شدیم دو تا پتو هم برداشتیم که اگه هوا سرد شد دور خودمون بپیچیم داداش خان رو هم بردیم،خلاصه که رسیدیم و هوا ی مقدار سرد بود اما من خیلی سردم شده بود خان هم پلیورش رو درآورد و داد به من اما من باز گفتم خااااااان من سردمه بعد خان ژاکتش رو درآورد و با ی آستین کوتاه میگشت خیلی سرد بود...آتیش رو به راه کردیم و چایی هل دار خوردیم منم واسه خودم از سکوت کنار رودخانه لذت میبردم و به تکاپوی دو برادر نگاه میکردم...قبل از برگشت دوباره به سمت رودخانه از شهر که خارج شدیم ی مسیر جدید رو انتخاب کردیم زغال داشتیم اما چوب نداشتیم یهوووو کنار جاده یک عالمه چوب افتاده بود حسابی خوشحال شدیم و تا اونجایی که امکان داشت چوب برداشتیم...بعدشم تا به مقصد برسیم واسه خودمون حرف زدیم و خندیدیم

بسیار بسیار روز دل انگیزی بود هوا خیلی سرد شد من و خان هم ی پتو دور خودمون پیچیدیم و آسمون رو نگاه میکردیم...

خلاصه که توی اون هوا ی قلیون هم کشیدیم و باد اجازه نمیداد دودش رو ببینیم همینطوری تو هوا گم میشد اینقد باد اومد که جمع کردیم و برگشتیم...متاسفانه فشارم بی نهایت پایین اومد و دستام میلرزید دمای بدنم خیلی پایین اومد حالم آخرش بد شد و تا برسم خونه حسابی اذیت شدم...

چون خان خیلی کار میکنه روزایی که پیش من میاد ی چشمش خوابه ی چشمش بیدار یعنی با آدم هم هست هم نیست...یا پشت فرمونم داره خوابش میبره ی کلا اگه ی جایی نشستیم نشسته خوابش برده جدی جدی!!!!!!

روز بعد هم سعی کردیم جایی نریم که تو چشم باشیم که باز خان یک چشمش باز بود ی چشمش بسته که دیگه گفتم ی مقداری همین جا بخواب لطفا که با چشم باز ببینمیت...رفتیم نمایندگی دبورا ی کرم خریدم که بیخوده و بی مصرف احتمالا بدم مامانم استفاده کنه...بعدشم ی تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...

ی مقدار هم راجع به وسواس خان زیر پوستی تذکر دادم...مثلا من خیلی بار بوده رفتم خونه مادرش اینا بعد که نشستیم من رفتم توالت بیرون که اومدم میگه برق رو خاموش کن در رو ببند دستات رو خشک کن اگر روزی سیصد بار هم برم توالت اینارو میگه،،،،خب این تنها اخلاقیه که خان داره و من ی مقدار اذیت میشم...بخاطر اینکه من دختر خیلی تمیزی نیستم یعنی راحت زندکی میکنم هر وقت حوصله داشتم وسیله هامو بر میدارم در عوض خان مرد مرتب و تمیزیه با کار نکردن من مشکلی نداره منتهی مثلا میخوام برم تو آشپزخونه میگه دمپاییاتو بپوش میگن قبلا تر ها وسواس خیلی خیلی شدیدی داشته که الان اصلا اونطوری نیست یعنی وسواس نداره و ی جای کثیفم حال کنیم غذا میخوره و خیلی چیزای دیگه اما مثلا یهو توی دو سه تا مورد اینطوری تکرار داریم خب اذیت نمیشم هااا اما دلم میخواد کمتر باشه البته جلوی دیگران اصلا این کارو نمیکنه...من واقعا هزار درصد ازش راضی ام خودم واقعا اشکالم زیاده گاهی میگم خان خیلی منو تحمل میکنه چه صبری داره...

خلاصه روز آخر دم برگشت آرزوهای خوب کردیم دست های همدیگرو فشار دادیم و از خدا وصال خواستیم...

امسال برای پیچکی ها سال کار و تلاشه و پول در آوردنه....سال عاقل تر شدن صبور تر شدن ...من باید لوس بازیام رو ی مقدار کنار بذارم و بیشتر کنار یار وفادارم باشم 

از همینجا واسش آرزوی سعادت و تندرستی میکنم هرچند که اصلا توی اینترنت نمیره و فک نکنم اصلا اینجارو بخونه این روزا...

من عیدی واسش چیزی نخریدم اما واسه بعد عیدش ی کارای مقید دیگه دارم که از عیدی دادن نقدی بهتره...راجع به اون آرزوی به حقیقت پیوسته باید صبر کنیم و صبر کنید ایشالله اردیبهشت خرداد خبرش رو میدم

وقتی که قدر چشمانت را دانستم

تموم زندگی های دنیا سختی های خاص خودشون رو دارن...من تا دبیرستان فکر میکردم خارجیا هیچ وقت مشکل ندارن،چون نگران نمیشن دخترشون دیر وقت خونه میاد یا پسرشون امشب با دوستاش ی پارتی داره و میتونن تا خرخره الکل مصرف کنن و حالش رو ببرن و میتونن با هر زن یا دختری باشن توی خیابون ببوسنش و هیچ وقت از هیچ پلیسی نترسن و نگران نگاه های مردم و قضاوت های مردم نباشن...

قبل از اینکه وارد حیطه بیمارستان بشم خب شاید فکر میکردم خیلی سخت دارم زندگی میکنم...و من جز افراد ناامید جامعه بودم فکر میکردم باید تموم ایده آل های توی ذهنم همین لحظه ایجاد شه!من هرگز از زندگیم راضی نبودم !هیچ وقت حس واقعی خوشبختی زیر دندونم نیومده بود فکر میکردم خدا مقصره و من دارم تلاش میکنم اما اون نمیبینه...من هیچ وقت با خودم حساب نمیکردم که حتی طبیعت و فلسفه طبیعت به میزان تلاش در تحصیل به آدم پاسخ میده...من همیشه به هوش زیادم اکتفا میکردم و منتظر بودم که فقط سرکلاس گوش دادنم باعث نمره بیست شه اما نمیشد ١٨ میشدم...هرچند که توی دوران راهنمایی جواب میداد و من شاگرد اول کل مدرسه بودم!!!

روزی که وارد آی سی یو شدم شوک عجیبی به من وارد شد...درک همچین محیطی برام بسیار دردناک بود...قبل از اینکه اف اف رو بزنم و خودم رو معرفی کنم که وارد بشم تصویرم بیشتر افراد بالای پنجاه سال بود؛ وقتی اف اف رو زدم هفت هشتا پله که پایین رفتم ی آینه توی پاگرد بود رژ لب خوشرنگی داشتم که باعث بامزه شدن چهرم شده بود با خودم گفتم شاید مریض ها نیمه بیهوش باشن و من با قیافه بانمکم شادشون کنم!!!وقتی ادامه پله هارو پایین رفتم بوی ناخوشایندی باعث شد از مقنعه ام بابت جلوگیری ازش کمک بگیرم!وارد که شدم پرسنل گرم و مهربون بودن اما ناگهان دستام یخ زد.

منه پیچک شجاعت جزئی از وجودمه اما ترسیدم تموم تخت ها بیمار های جوون داشتن...به محض ورود شش تا تخت سمت راست چهار تا روبرو دو تا سمت چپ و گوشه دیگه ای چهار تا دیگه و یک سمت هم سه تا...نفر اول دخترک جوون مو بلوند با لاک های صورتی و اون طرف تر ی پسر قد بلند که بعدا متوجه شدم اسمش سامانه و این ور تر ی مادر جوون و سمت چپ ی پدر جوون خیلی بیشتر آزارم میدادن...

اصلا بوی محیط رو دوست نداشتم تصمیم گرفتم  بشینم و بعد راجع به نحوه کار بپرسم...صدای دستگاه ونتیلاتور مدام میومد هیییچ کس 

 نمیتونست به تنهایی نفس بکشه همه با کمک دستگاه نفس میکشیدن پووووووووف پوففف پووووووووووف پوووف همون لحظه بی اختیار ی نفس عمیق کشیدم ..... نحوه داروها رو سوپروایزر واسم توضیح داد مورد بعدی ساکشن کردن لوله ی بیمار بود اولین بار که این کار رو انجام دادم با سامان شروع کردیم و به معنای واقعی چندشم شد اینقدر دگرگون شدم و تحت تاثیر قرار گرفتم که پشیمون شدم همش عققققممممم میومد از قیافه با مزه م هیچی باقی نمونده بود انگار سردی اونا من رو هم گرفته بود...سوپروایزر با ی لبخند زیبا کارهارو واسک توضیح میداد و ی پنبه خیس برداشت و صورت سامان رو پاک کرد و گفت عرق کرده بچه...از دور به سمت دخترک مو بلوند که میرفتیم آژیته میشد میدونست میفهمید که وقت ساکشنه اینقدر از ساکشن کردنم ازار دید که احساس کردم قلبم فشرده شد باور کنید یک قطره اششششککک از گوشه چشمش غلتید...

سوپروایزر خیلی خانوم بود من ی جوجه دانشجو بودم واسم چایی آورد و گفت سخت نگیر همه میمیریم...میدونی این سامان مهندس برق هست و توی ی پروژه یکی از بیل میکانیکی ها میخوره تو کله ش؟معدل الف بوده رتبشم دویست بوده ....ی نامزدم داره اینجا خود سوپروایزرم با عمقی از ناراحتی واژه هارو بیان کرد ...سعی کردم بقیه کارهارو یتد بگیم...

هر روز صبح صدای دستگاه ونتیلاتور رو که میشنیدم چند بار نفس عمیق میکشیدم که تنفسم رو حس کنم...کم کم به ساکشن کردن عادت کردم و دیگه عق نمیزدم...

چند روز که گذشت صبح که بیدار میشدم خودم رو لمس میکردم که باورم شه زنده هستم! صبح ها بابت تنفسم خدا رو شکر میکردم....بقیه گفته بودن نامزد سامان گه گاهی میاد و اینقدر اشک میریزه که دیگه مایعی تو چشماش نمیمونه!!!یک روز ساعت پنج بعد از ظهر اومد من فقط میخواستم ببینم کنار تختش که رسید دست هاش رو نوازش کرد و سامان رو بو کشید تحمل بوی  سامان برای من یکی سخت بود و در نهایت چشمهای سامان رو بوسید اینقدر سخت بود این صحنه ها که خدا میدونه من کنارش رفتم و بهش سلام کردم و گفتم سامان امروز خوشحال بود میدونست میای ...ازم پرسید شما پرستار جدید هستین من گفتم بله...بهم گفت اگه یکبار دیگه چشماش رو باز کنه دیگه توقعی از خدا ندارم یکبار باز کنه بگه سپیده با عشق نگام کنه همییییین...گفتم اسمت سپیده س؟گفت آره سامان عاشق اسمم بود اصلا میگفت سپیده ببین خدا اسممون رو هم باهم ست کرده بعدش حرف زدیم و متوجه شدم محله ما میشینن...

سکانس بعدی میخوام دوستم رو بگم همکلاسی ما بود خیلی خانوم و خوش برخورد...میدونستم صعیف هستن اما نه در این حد که پدرش کارگر باشه...

خدا رو شکر پیشرفت زیادی کرده مداوم لبخند داره و در حال کمک کردن مالی به خونوادشه من یکبار ازش پرسیدم که ناراحت نیستی دارین توی اون محله زندگی میکنین گفت نه پیچک من بابت آجر های خونمون شلوغ کردنای داداشم نون گرمی که بابام میاره لنگه برنجی که خودم از حقوقم میخرم دامن خوشگل جدیدی که واسه مادرم خریدم دفتر جدید خواهرم دستای مهربون مادرم پاکی پدرم خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم...

امروز هستیم شاید فردا نباشیم همین امروز توی چشمای عزیزانتون نگاه کنید و لذت ببرید انگار که دارید زیر نور ماه توی ی کوچه تاریک از معشوقتون بوسه میگیرید...شاید فردا ما جای سامان و مو بلوند باشیم یا شایدم جای سپیده...

لبخند بزنین مشکلات حل شدنی هستن دنیا گذراس کینه هارو جنار بذارین باور کنید ارزش ندارهههه 

قدر چشم های عزیزانتون رو بدونید

آدرس اینستاگرام

pichakiha

این ادرس اینستای ما هستش کنار صفحه هم نوشتم