در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

همین یک شب تا دیدارت باقیست

همین یک شب که بگذرد قرار است در نگاهت غلت بزنم این روزها بی هوایت سخت میگذرد...

اینقدر روزهای وصال را در ذهنم وبلاگ نویسی کرده ام که اگر واقعا به عقدت در بیایم از حفظم که قرار است چه قلم بزنم...اینقدر رویا میبافم اینقدر متن ایجاد میکنم که میدانم اگر باردار شوم چگونه جشن بگیریم و حتی شادی آن را چگونه با مخاطبان این صفحه شریک شویم...

این اتاق با تم صورتی و کاغذ دیواری گل دارش آدم را بیشتر دلتنگ آشیانه جفتیمان میکند...انگار دلم میخواهد هر صبح بدو بدو با هم راهی سرکار شویم اما خیال است من هر صبح فقط تن صدایت را دارم همان را تصویر میکنم و سپس لمس میکنم اجبار است باید صدایت را به خود واقعیت تبدیل کنم...خنده هایت را متصور بشوم و ذهنم شیار های دندان هایت را یکی یکی و با دقت نقش بزند اینقدر از اجزایت نقش میزنم که شب میشود باز داستان مینویسم اینقدر از تو در ذهنم داستان مینویسم تا خوابم ببرد اینقدر به تو فکر کرده ام که در خواب هم رنگین میشوی یک داستان جالب داریم یک سناریو عاشقانه حتی دعوا هم داریم اما قلب هایمان سخت بهم گره خورده انتهایش دل جویی است انگار که اصلا رنجیده نشدیم اینقدر خواب میبینم تا بیدار میشوم حالا خوشحالم یک روز گذشته شنبه به یک شنبه رسیده اینقدر اینطوری میروم تا چهارشنبه برسد و با خودم هزار شادی بغل کنم که خدایا شکرت فردا پنج شنبه ی زیباییست چون تو می آیی......

امشب هم که برود خدا بخواهد تو اینجایی قرار است در نگاهت غلت بخورم 

درگیری پوستی

سلام آیا کسی هست که از یک ضد لک روشن کننده یا لایه بردار استفاده کرده باشه و لکه های پوستش از بین رفته باشه ؟

واقعا با لکه های پوستم افسردگی گرفتم حالا اگه شما مارک خوبی استفاده کردید و جواب گرفتید لطفا به من معرفی کنید 

آرزو عیب نیست

دلم میخواهد خسته و آش و لاش توی آشپزخانه چرخ بزنم و مجبور باشم چایی بریزم از زندگی خسته باشم و حوصله هیچ کس را نداشته باشم آشپزخانه را که ترک کنم ببینم نیستی صدای کلمات عجیب و غریب از اتاق فینگولمان بیاید من در اتاق را یواشکی باز کنم تو را ببینم که قصه میگویی و او هم پاهایش را دستانش میگیرد و وول میخورد در را ببندم و در زندگی ،تو و فینگولمان غرق شوم!

آرزو که عیب نیست هست ؟

لبخند

عکس حذف شد 

دیشب که خوابم برد خان تا ساعت ها بهم مسیج میداده صبح هم ساعت پنج صبح بهم زنگ زد تو خواب و بیداری جوابش رو دادم و گفت تولدت مبارک الان چند سانتی ؟گفتم نمیدونم که !!!کلی قربون صدقه م رفت و بعدشم خداحافظی کردیم خب فعلا نتونسته بیاد شهر من واسه همین فقط امروز شامل تبریکات شد بعدشم صبح دوستان مسیج دادن و البته یکی از دوستای دور که اصلا نمیدونم چطو یادش بود خدایی اینقدر از تبریکش خوشحال شدم که خدا میدونه...راستی وقتی که خونه خان بودیم مادرش بهم ی انگشتر هم داد و گفت اینو تا همیشه نگه دار !خان گفت اگه خواستی عوضش کن اما گفتم نه چون گفته نگهش دار نمیخوام دلش رو بشکنم بوسیدمش و تشکر کردم ازش....

خدا رو قسم میدم مارو بهم برسونه هرچند ما از حکمتش بی خبریم '

عکس رو به زودی حذف میکنم

خانه یار

چهارشنبه ساعت ده پیرهن پوشیدم و ی ته آرایش و پیش به سوی خانه یار...خیلی مهربون و ساده و بی آلایش کلی ماچم کردن و تا دلتون بخواد حرف زدیم از هر دری سخنی...و البته ساعت یازده و نیم خان هم خودش رو رسوند مادرش بی نهایت دوستش داره خیلی خیلی میمیره واسش!اینو خواهر خان هم میگفت حتی بقیه بچه ها هم معترض هستن که این فقط خان رو دوست داره...ازش پرسیدم حالا کدوم از بچه هاتو بیشتر دوست داری؟گفت پرسیدن نداره زندگیم این پسرمه...خونشون ویلائیه و بزرگه همش میگفتن واسه رقص عالیه منتظر مزدوج شدن خان هستیم...یهو مادرش گفت دیگه آرزویی جز اینکه شما دو تا بهم برسین ندارم وقتی ببینم پسرم به عنوان داماد اومد خونتون دیگه دلم میخواد اصلا بمیرم!اشک تو چشمام جمع شد!حتی گفت اگه من با ی قرآن بیام خونتون یعنی پدرت قرآن رو رد میکنه ؟من حرفی نزدم!خلاصه که خان اومد و بهم دست دادیم...هرچند مادرش گفت بهم ی ماچ بده نداد!!!!!!!این آدم فقط با خودم راحته فقط واسه من حرف میزنه و بیشتر اهل سکوت کردنه تو خونه...خاله های خان پیغام دادن که زودتر واسش زن بگیرین کنار این وقتی خواهر خیاط خان با همسایه بغلیشون حرف میزنه از خان خواستگاری میکنن و میگن بگید خان بیاد دخترمون رو ببینه!اینارو مامانش واسم تعریف میکرد کل خونه رو نشونم داد کنار این دوست دارن من برم طبقه بالاشون!منم اصلا مخالفتی نکردم ولی بعدش تو ماشین باهم حرف زدیم و گفتم زیاد دست ندارم  طبقه بالا باشم گفت تو که مادر منو دیدی سر محبت این حرف هارو میزنه و مطمئن باش حتی خونه و زندگیتم تمیز میکنه یعنی نمیتونید تصور کنید که چقدررررررررر پسرش رو دوست داره و البته عروسش رو هم دوست داره و گفت من که میدونم تو یا عروسم میشی یا دیگه عروس دار نمیشم واسه همین تورو هم قد خان دوست دارم و دیگه چیزی از خدا جز وصال شما نمیخوام...و از مشهد رفتنشون و دعا های زیادی که کرده واسم گفت...ایشالله خدا جواب دل پاک مادرش رو میده.

ناهار قرمه سبزی خوردیم و خوشمزه بود!بعدشم مخلفات زدیم و مادرش گفت دوست داری بیای طبقه بالا ؟قول که عین مادرت بهت برسم...منم گفتم چرا بدم بیاد اگه قسمت هم شدیم این کارا خیلی زود اتفاق میفته 

فردا تولدمه نمیدونم خان قصه میاد پیش من یا نه برنامه خاصی نچیدم و البته نمیدونم خان برنامه خاصی داره یا نه!

این دو روزم در نواحی کوهستانی بودم ولی اینقدر رانندگی کردم که دیگه خسته شدم 

تا فردا میبوسمتوووووووون