در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

دعا

امروز رو مختص برای کودک های سرطانی دعا کنید ویژه برای محمد حسین بیمارستان ما !

مادر یعنی

با این دو تا قلب  مادر بودن واقعی رو تجربه کردم این روزا هر دو آبله دارن و من مراقبشونم مادرشون کارمنده و از صبح باهاشون سر و کله میزنم تا عصر...کوچیکه حسابی پی پی میکنه یعنی هرچی که میخوره پی پی میکنه و هی باید بشورمش و مای بیبیش رو عوض کنم امروز هم تا تونسته عسل به کله ش مالیده و مجبور شدم حمومش کنم توی حموم باید هی دور بزنیم تا بتونم موهاشو با شامپو بشورم همش توی دستام لیز میخوره...ظهرا خیلی خیلی خوابم میاد اما اصلا نمیذارن بخوابم تا چشمام گرم میشه ی خرابکاری عمیق انجام دادن که خودشون صدا میزنن بیا گندمون رو پاک کن!!!وقتی که از کوچیکه عصبانی میشم با اون قیافه شیرینش میاد منو میبوسه...بعدشم من بوس بارونش میکنم خیلی بهشون وابسته هستم و اونا هم خیلی به من وابسته هستن...مادر بودن خیلی سخته خیلی خیلی اما 

با همه اینها مادر بودن خیلی شیرینه خیلی 

من عکس جلوی پیرهن رو واستون میذارم اما من اینکار رو سفارش دادم دوستان...و خواهر شوهر این رو واسم ندوخته بقیه پیرهنام کار خواهر شوهره...

Chehraknarimani این آدرس اینستاشونه و میتونید سفارش بدید 

فردا از آخرین روز دیدارمون هم ی عکس میذارم 

چون تو شدی انیس من مرا دگر چه حاجت است ؟

شنبه صبح بدو بدو حاضر شدم که بتونم بریم به خونشون خب هنوز حاضر نبودن و منم ناگهانی وارد شدم و البته این از کیک اجازه نداشتم از محیط خونه توی وبلاگ عکس بذارم و هنوز نصف کادو هارو خونه نبردم چون تابلو میشد 

خلاصه این از اولین کادو 

که این داخلش بود 

این هم گل 


راستش من واسه تولدم از طرف خود خان سه تا گزینه روی میز داشتم ی دستبند زنجیر ی آیفن یا ی دوربین عکاسی خب گزینه هارو ی میز بود و هست اما مجبور شدیم ماشین رو تعویض کنیم و پول زیادی نیاز داشتیم تمام کمال سرمایه ما هم دست پدرشه خب منم دیگه توقعی نداشتم واقعا و قرار شد بعدا هروقت تونستیم باز هم گزینه ها رو روی میز بیاریم بازم کادو  گرفتم منتهی عکسش رو ندارم جز این خانوم کوچولو و خوچگل 

خب اینجا انتها ماجرا نبود اول بازم خواستیم بریم هتل و میگو بخوریم که من ترسیدم و گفتم شاید یکی مارو ببینه پس پشیمون شدیم خلاصه که خان ما رو به ماهی کباب دعوت کرد عالی بود عالی 




کلی هم خرید کردیم و پارچه خریدیم جدیدا واسه بیرون پیرهن میپوشم خواهر شوهر هم که خیاطیش خیلی خوبه خلاصه منم تند تند پارچه میخرم میبرم میدم میدوزه به به 

همونجا خان داشت خوابش میبرد که گفتم بابا پاشو ی چایی بزن روشن شی 

هردومون  روشن شدیم خان رو فرستادم که بگه قلیون داری که گفت ندارم بعدش خواستیم جمع و جور کنیم که آوند گفت داداش قلیون بیارم ما هم گفتیم دمت گرممممممم حسابی کیف کردیم حسابی حسابی 

روز بعدترش صبح زود زود دوباره به مناسبت تولد استارت زدیم به ی جای خوب رسیدیم و اینجوری دلی از عزا در آوردیم 

میخواستم کیف بخرم وقتی رسیدیم دور دور کردیم قدرت انتخاب نداشتم و خان هرچقدر مخم رو میکوبید قانع به خرید نشدم ولی از اینا نگذشتم 

میخواستیم واسه خواهرزاده ش کفش بخریم که بیخیال شدیم یعنی به توافق نرسیدیم...

تو پاساژ گشت میزدیم که خان گفت بیا انتخاب کن 

بعدش رفتیم قلیون زدیم تا خرخره کشیدم و ناهار سفارش دادیم 

ی بار دیگه قلیون سفارش دادم که حالم بد شد احساس کردم همین الان قلبم ایست میده بعدش مطمئن شدم ی چیز میزایی تو قلیونش بود

خلاصه ی جاهایی عکس بازی کردیم خیلی خوچگل شدن اصن عالی هی زوم میکنم رو قیافه هامون 

علی الحساب این پیچکی قصه شما 



و این هم 


بابت تاخیر زیادم عذر میخوام واقعا درگیر بودم به مناسبت تولدم ی عالمه گردش کردیم شکر خدا خیلی خوب بود و واقعا کنار هم آرامش محضم این یک هفته جز بهترین هفته های زندگی من بود همه چی عالی و عالی...

امروزم میتونیم باهم باشبم اما فک میکنم خان از خستگی رانندگی خوابش برده و من هرچقدر تماس گرفتم جواب نداد بی معرفت حالا حسابش رو سر فرصت میرسم...میبوسمتون 

ضمنا شنبه حتما واستون عکس میذارم و با ی پست پر ملات در خدمتم...

چون من زودتر میگم عکس میذارم پس اعتراض پذیرفته نیست