در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

من بیدارم 

از وقتی لب تاپم شکسته نمیتونم عکس بذارم 

حالا به اصراردوستان شاید اینستا بذارم واستون که عکس ها اونجا باشه مطالب اینجا البته که حتما حتما لب تاپم درست شه اینجا هم عکس میذارم

از امروزم فعالیت وبلاگ رو مثل قبل بیشتر میکنم 

میبوسمتون

آخه دلم هواتو کرده یاد چشاتو کرده

روزهای سخت طاقت فرسا در گذرن ولی پیچکی ها همچنان شانه شانه قدم برمیدارن هوای همدیگرو دارن و با خوب و بد هم میسازن 

لب تاپم خرابه واسه همین نشده عکس بذارم و گرنه که تفریحات هم چنان  پا بر جا...خان هم ی بحث هایی با خونوادش انجام داد و طرف من رو گرفت و قهرشون شد 

محل کارش ی شهر دیگست و وقتی برمیگرده خونه نمیره تازگیها...خیلی مجبورش میکنم بره خونشون اما میگه حوصله جر و بحث ندارم 

اون روزم واسه خونمون وسیله خریدیم مستقل مستقل شدیم به کمک کسی هم احتیاج نداریم شکر خدا 

خان هم همه جوره پایه است دوست داره همه مسئولیت ها به عهده خودش باشه و از من قول گرفته غر نزنم که خونوادت کمکمون نکردن 

از امروز همه بحث های فلانی چی گفت این اونو گفت اون یکی اونو گفت رو تموم کردم فقط باعث پسرفت میشه و اعصاب خوردی میاره 

خان که بیاد لب تاپمو درست کنه واستون عکس میذارم 

راستی گوشی هم خریدم دیگه قبلی رو درست نکردم

غم

غمزده م مثل ی دختر که داره با هر بدبختی شده پول عمل پدرش رو جور میکنه پول نصفه و نیمه جور شده اما همین امروز دزد کیفش رو میزنه حالا قلبم شکسته و حسابی ترک برداشته توی حجم عظیمی از مشکلات گم شدم 

خدایا میشه  ی خبر خوب برسونی دلم گرم شه خدایا بیا بشین کنارم حداقل کمی نگاهم کن ذوب که بشم تموم که بشم بیای کنارم دیگه فایده نداره همین الان بیا همین روزا که دیگه خیلی سختهههههههه 

همین امروز به خان گفتم یک هفته تنهام بذاره حداقل ببینم کجام چیکار میکنم چی میخوام چند چندم حالا خدا خان هم پس زدم وقتشه خودت بیاییییی

بعد از عمری ساعت ده بیدار شدم حتما خان هم تا عصر میخوابه دیروز باهم بودیم از صبح دنبال کاراش بود منم گاهی قهر میکردم که به منم توجه کن کنار اینکه هی توی شهر چرخ میخوردیم مدامم با تلفن صحبت میکرد و کارهای اداره و غیر اداره رو ردیف میکرد بعدشم چنتا مغازه رفتیم که باز داشت بیرون مغازه مکالمه میکرد خلاصه رفتم ی نگاه خفن بهش کردم که گفت فقط یک دقیقههههههههه چشم...ی پالتو هم خودش انتخاب کرد و خودشم عاشقش شد و بعدشم مدام گفت اینو بخر خیلی بهت میاد که دیگه نخریدمش ی دکمش کش میومد سایز سی و  هشت هم نداشت...خان دفعه قبل ی بوت هایی رو از شهر ماموریت واسم اورد دیروز توی تی تی 160  تومن بود و خان واسه من 65 تومن خریده بود...بعدشم که رفتیم پاتوق همیشگی و ناهار خیلی چسبید منم همش داشتم از کسالت بابا واسه خان میگفتم و در نهایت اشکم سرازیر شد و خان همش اطمینان میداد که درست میشه اگه هم میگن اونور بهتر عملش میکنن بفرستین اونور ی سری بحث ها هم سر جریان ما تو خونشون اتفاق افتاده بود که خان قهر کرده بود و مادرش زنگ زد و اینقدر اشک ریخت و گفت بیا ببینمت...باباش فقط میگه بریم خواستگاری منم هرچقدرررررررررر واسش توضیح میدم که نمیشه تا شرایط مطلوب نشه نمیشه و فک کنم مدام به خان میگه تو از اول انتخابت اشتباه بوده و اگه از روز اول دنبال ی دختری میرفتی که اونم تورو بخوااااااد الان بچه ت قد فلانی بود این وسط وقتی به من زنگ زدن من هم گفتم رابطمونو تموم کردم و تماممممممممم...خان هم قهر کرد و گفت دیگه خونه نمیاد حالا هی اونا زنگ میزدن که بیا اگه چیزی کم و کسری هم داری ما جبرانش میکنیم بعد میریم خواستگاریش(دقت کنید هرچقدر میگم الان شرایط خواستگاری نیست باز میخوان بیان)که خان میگه برام دیگه مهم نیست پیچک که نباااااشه ی جزیره هم بخرم برام بی ارزشه(این ی تیکه رو فیلم بازی کردیم)چون خیلی خیلی بهموون گیر میدن که دیگه مادرش فک کرد این دیگه رفته که رفته و قرار نیست برگرده که وقتی دیروز زنگ زد و اونطوری گریه میکرد من دیگه فرستادمش و گفتم به مادرت بگو امشب اونجام دیگه هم نمیدونم دیشب چه اتفاقی افتاده بینشون و خان هم جمعه ها تا عصر میخوابه...

پدر خان تموم سرمایه مارو ازمون گرفت و گفت طبقه دوم از این خونه رو میسازم و میدم به شما و طبقه های بعدی هم واسه بقیه اون موقع واسه خرید خونه نیمه کاره پول میخواست من خودم گفتم به بابات پول بده تو کمک نکنی کی کمک کنه که البته دومادشونم کلی پول داد بهش خلاصه نه خونه ساخت نه بعد شش ماه پولمون رو پس داد همه بحث ها از این ماجرا شروع شد....حالا هم خان ازش خیلی شاکیه...خواهرا و مامانش عالی و خانومن اما باباش خیلی انسان بیر منتظره ایه دیگه نمیدونم دیشب چی شد و چی  گذشت...


بدون عنوان

ی جمله ای هست که میگه من خوبم اما تو باور نکن حالا کار ما از این حرفها گذشته وقتی به خان میگم سلام خوبی?میگه نه خوب نیستم این روزا خیلی با خودش درگیره من همیشه تکلیفم با خودم مشخصه سعی میکنم اگر بیشترین مشکل رو هم دارم حالم رو خوب کنم اما خان اینطوری نیست بی نهایت فکر میکنه و این فکر بیش از حدش عکس العمل رو ازش میگیره!تصمیم گرفتم آزادش بذارم و اجازه بدم فکر کنه حتی دلم میخواد بگم این هفته پیشم نیا و بشین با خودت فکراتو بکن...خانوادش فکر میکنن من خان رو انحصارا واسه خودم بردم آخه دیشب خواهرش با من تماس گرفت من هم گفتم که من با خان رابطم رو تموم کردم اون هم شک زده شد و تا ساعت دوازده شب واسم حرف زد که این مسیر شما پر پیچ خمه تو نباید تنهاش بذاری و گفت تو واقعا میتونی با یکی دیگه فکر کنی?من سکوت کرده بودم و اخه من با خان رابطم رو تموم نکرده بودم اما میخوام خودش تصمیم بگیره من قصد ندارم از خانوادش دورش کنم اما خانوادش راضین که پیش اونا نره اما حتما با من باشه بعدش هم گفت تو اگه ولش کنی دیگه زندگی واسش نمیمونه پودر میشه من هم گفتم مگه زندگی من سالم میمونه?خلاصه که من رو آروم کرد و گفت که باید باهام حرف بزنه...

دوست دارم واسش ی هدیه خوشحال کننده بدم یا ی کاری کنم که از این حال و هوا خارج شه...

میبوسمتون ممنون از پیغام ها و راهنمایی ها خیلی دوستتون دارم