در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

اندر احوالات خانه داری و کارمندی

خب از شنبه گذشته بگم که با مادر رفتم فیزیو تراپی که کمکش کنم ورزشاشو انجام بده خدا رو شکر خوب راه افتاده بود بعد آقای فیزیوتراپ اومد یک سری ورزش دیگه به مامان معرفی کرد که یهو مامان گفت آقای دکتر لطفا کمر دخترم رو معاینه کنید چون گاهی کمر درد داره ...من هم به داخل اتاق رفتم و یک سری معاینات رو انجام داد و گفت ببین دختر جان شما قوس کمر دارید و البته عضلات کمرت به شدت ضعیفه حالا توی بیمارستان خودتون هم پیش ی دکتر برو که من به ارتوپد خودمون گفتم و ایشون تایید کرد و گفت که این فیزیوتراپ از همه ما بیشتر بلده و به حرفاش گوش بده خلاصه که برای همون فرداش که یک شنبه باشه واسم نوبت زد....هنوز باید کلاسای اون دو واحد تمدنی که پارسال به علت مریضی نرفتم رو برم صبح ها هشت صبحه و خیلی ضد حالهخلاصه بعد از کلاس تمدن تا فیزیوتراپی گازوندم و ورزش هامو انجام دادم و گفت که کفشات غیر استاندارده و حتما هم توی اتاق عمل ی کمربند استفاده کن که فشار رو از روی عضلات کمریت برداره راستش روبخواید من الان مشکلی ندارم فقط گاها بیشتر از دو ساعت که سر ی عمل هستم ی مقدار کمر درد دارم ضمنا از وقتی مادر نمیتونه کارهای خوه رو انجام بده من هر روز ی احساس ضعف و ی درد رو توی کمرم دارم ....  

 

نمیدونم قبلا اینجا گفتم یا نه اما پدر من به دلیل نبود امکانات بخاطر تحصیل کل دوران مدرسش رو خونه  یکی از فامیلاشون میمونه و خب دیگه مادر اون خانواده و فرزندانش حکم خانوادش رو گرفتن و هم اونها هم ما به هم خیلی وابستگی داریم یک شنبه شب حدودای ساعت یازده بود که دیگه همه به اتاقاشون رفته بودن من داشتم با خان مسیج بازی میکردم که تلفن خونه زنگ خورد و گفتن یکی از برادر ها سکته قلبی کرده و متاسفانه فوت شده مادرم فقط جیغ میکشید و میگفت خدا منو مرگ بده نگوووووووووووووووووووووو....خب هممون هول کردیم بابام سریع حاضر شد و رفت چون ی شهر دیگه هستن و مامانم اینقد بهش شوک وارد شد که تا صبح نخوابید و من تا صبح داشتم بدنش رو ماساژ میدادم خب واقعا بهم ریختیم و اعصابمون خورد بود بچه کوچیکش اول دبستانه و خب به شدت ازرده خاطر شده بودیم بعدا واسمون تعریف کردن که اونقدر پدرت گریه کرده و داد زده رو مادربزرگت که خدا میدونه واقعا مرگ همین کنار گوش ماس....  

 

مامان و بابا چهارشنبه صبح پرواز داشتن واسه اینکه دکتر دوباره دست مامان رو ببینه  خب بابا گفت من دیگه تا هفتم توی مراسم هستم و خودت مرخصی بگیر مامان رو ببر هرکاری کردیم نشد  و واسه برگشت اصلا جا نداشت که بلیط بابارو کنسل کنن و به نام من بزنن خلاصه بابا مجبور شد سه شنبه شب برگرده ....

صبح پرواز داشتن و شب هم برگشتش بود.....قرار بود ساعت دو خان رو ببینم ساعت یک برگشتم خونه و تا دو خونه رو دسته گل کردم خان  قبل اینکه برسه گفت پیچک بریم سینما که من گفتم نهههههه دوستم ی جایی رو معرفی کرده بریم اونجا عاقا این مسیج رو بعد از اینکه خان گفت بریم بادیگارد رو بینیم نوشتم  یعنی گفتم دوستم ....معرفی کرده عالیه جای نقطه چین ها اسم کافه رو نوشتم بعد خان فکر کرده بود که اونم  اسم ی فیلمه برا همین وقتی خواستیم بریم گفت پیچک بریم پاتوق همیشگی خب گفتم حتما صلاح نمیدونه و اعتراض نکردم که مگه نگفتم بریم کافه دوستم خلاصه که وقتی رسیدیم به خان گفتم  حالا چرا نرفتیم اون جایی که من گفتم؟گفت کجا؟؟؟؟گفتم خوبه بهت مسیج زدم گفتی باشه گفت به قرآن فک کردم فیلمه خب پاشو الان بریم گفتم اومدیم سفارشم دادیم خیلی تابلوئه دیگه ...حالا توی این موقعیت هی به مامان زنگ میزدم که ببینم دکتر چی گفت و خیالم راح ت شه که مامان اصلااااااااااااااااااااااااااا جواب نمیداد بعد هی بابارو میگرفتم بابا هم اصلا  یکم با  خان  عکس  کردیم و خان گفت برو خونه دیگه که تا مامان اینا میان ی استراحتی کرده باشی حدود هشت و نیم مامان جواب داد و گفت دکترم خیلی راضی بوده و حسابی گفته چه فیزیوتراپ خوبی و کارتش رو از مامان گرفته بود که معرفیش کنه خلاصه که پرواز مادر اینا تاخیر خورد و حدود دوازده رسیدن خونه ماشین هم توی پارکینگ فرودگاه جا گذاشته بودن و دیگه نیاز نبود من برم دنبالشون  ....خلاصه بابا اینا رسیدن و بابا برام ی جایزه خوشگل خریده بود و گفت اون همه که جواب ندادیم توی ترافیک بودیم و نزدیک بود از پرواز جا بمونیم بخاطر جایزه تشکر کردم و گفتم روزت هم مبارک بابای جوووووون گفت خشک و خالی؟گفتم دیگه دیگه من فقط ماچت میکنم گفت نمیشه ما هم فقط ماچ کنیم جایزه ندیم بعد شما هم ناراحت نشین؟گفتم نوووووووووووچ . قرار شد پنج  شنبه رو با خان باشم که پشیمون  شدم و به مامان گفتم درسته که دستت اذیته و توی ماشین اذیت میشی اما بیا بریم توی مراسم چون واقعا هم دلم میخواست برم ی دل سیر گریه کنم ...صبح زود پاشدم و مامان رو ی حموم  درست و حسابی دادم لباساشو تنش کردم و رفتیم...جاده افتضاح بود بی نهایت شلوغ و خسته کننده هر چند کیلومتر هم میواست ی اتفاقی برامون بیفته که بخیر میگذشت ی جا که ی سگ وسط خیابون بود و اصلا تکون نمیخورد من کنارم ماشین بود از پشتم با سرعت وحشتناک ماشین میومد خلاصه توی 130 تا سرعت ترمز گرفتم و منتظر بودم ماشین عقبی به من  بزنه چون کنار دستش هم جا نداشت اما میلیمتری کشید اینور جاده و حسابی واسش کیف کردم بعد رد شدم دیدم ی خانومه منتظر نبودم خانوم باشه خدایی بالاخره رسیدیم و انگار که مادرم رو دیدن و داغ دلشون تازه شد توی حیاطشون قیامت شد ...همه خیلی ناراحتن خب چکار میشه کرد؟؟؟؟ 

اما جمعه رو به خان جان اختصاص دادم من کادو بهش کارت هدیه دادم و بهش گفتم واسه خودت شلوار جین بخر خیلی خیلی شلوار جین دوست داره اما من زیاد دوست ندارم جین بپوشه خب گوش میده اما روز مرد بهش جایزه دادم دیگهه.....صبح جمعه هم سریع بلند شدم و رفتم گل فروشی که خیلی دوسش دارم ی اقای دوماد هم اونجا بود و داشتن فیلمبرداری میکردن خیلی خیلی باحال بود منو هی میفرستادن بیورن و هی میگفتن بیا داخل و چهل دقیقه طول کشید گل آماده بشه ....خب بازم تا پیش خان گازوندم و تا دیدمش گل رو بهش تقدیم کردم بسیااااااااااااااااااااااااااااااار خوشحال شد و تشکر کرد ....وقتی میخوایم جایی تفریح بریم من اصلا دلم نمیخواد دور و برم شلوغ باشه دلم میخواد تا اونجایی که ممکنه از مردم دور شیم و بریم جاهای نایاب و بکر و صدای انسانی غیر از خودمون نیاد در عوض خان دلش میخواد چشمش به چهار تا ادم باشه اما چون من اصلا کنار بقیه برام قابل تحمل نیست بیشتر به حرف من گوش میدیم و تا میتونیم توی کوه میریم ی سری جاده هارو خودم بلدم که ماشین آفرودی میخواد کع ما نداریم ایشالله تکلیفمون مشخص شه میخریم.... 

شنبه رو به خونه اختصاص دادم و تا دلتون بخواد ساب راه انداختم چند مدل غذا پختم که خانواده به گرسنگان سومالی نپیوندن البته توقعشون کم  شده چون میدونن من خیلی سرم شلوغه اما خب خودم درست میکنم .... 

یکشنبه صبح بازم کلاس تمدن و بعدش گاز دادن به فیزیو تراپی که عکسش رو هم واستون گذاشتم راجع به ورزش ها توی ادامه مطلب ورزش هارو میذارم امام امیدوارم براش شما هم مفید باشه و ضرری نداشته باشه سعی کنید از ی فیزیوتراپ پرسش کنید... 

 

 کارورزی های ما اینطوریه که هر سه هفته بیمارستانمون عوض میشه و میریم توی ی عرصه دیگه یعنی برای نمونه سه هفته کارورز زنان میشیم بعد کارورز توراکس و به ترتیب دیروزش تو گروه دوستای صمیمیم گفتن که ما فلان بیمارستانیم دیشب لباس هامو اتو زدم و ظرف هارو شستم عدس پلو درست کردم به چایی درست کردم و همه رو به سمت اتاق هاشون هدایت کردم واسه صبح هم از توی کابینت پونه رداوردم که کوکوی پونه درست کنم صبح که بیدار سدم نماز خوندم ی دست به اتاقم کشیدم و شروع کردم کوکو درست کردن که خیلی هم اسونه و لقمه گرفتم و رفتم وقتی رسیدم بیمارستان دیدم ملت هنوز نیومدن ومن چقد سحرخیزم برای همین روی تخت رختکن دراز کشیدم یکی از بچه های کروه دیگه اومد داخل گفتم عههههههههههههه تو اینجا چیکارمیکنی گفت خودت اینجا چیکار میکنی شما توراکس دارین ما اطفال داریم گفتممم نه بابا ما اطفال داریم سریع برنامه رو نگاه کردیم دیدم بله ما توراکسیم از در اتاق عمل بیرون اومدم دیدم هم گروهیام دارن میان گفتم عی خاک برسرتون پت و مت های جهان سومی  الان ساعت ده هم نمیرسیم اونور حالا چییییییییییی؟ما اومدیم جنوب شهر بیمارستان درسته شمال شهرهتا بیمارستان درسته لایی کشیدم......  

ورزش هارو داخل ادامه مطلب میذارم واستون 

ادامه مطلب ...

اینستا

تا من ی پست پر پیمون مینویسم شما لینک اینستا رو چک کنید...

این هم ادرس برای دوستانی که نتونستن فعلا به اینستا برن

pichakiha

ماورا زمین

دیروز روز خیلی خوبی بود کلی با خان بازی کردیم و من سر به سرش گذاشتم حدودای ساعت یک رفتیم کباب ترکی خریدیم و پیش به سوی کلبه ها...

هوا بارونی بود و من و خان فقط موضوع بحثمون اومدن به خواستگاریه...مدام مرور میکنیم چطوری بیاد با کی بیاد چه زمانی بیاد بیاد چی بگه...دیشب اولین آرزویی که کردم این بود که خدا سر راه هیچ دختر و پسری پدری با اخلاق پدر من قرار نده چون واقعا ممکنه به نابودی آیندشون ختم شه...حالا میگم چرا؟من ی عموی مجرد دارم که حدودا ٤٢ سالشه این از حدود ٢٧ سالگیش عاشق و دل باخته دختر دایی من شد خب البته دختر دایی من هم خیلی روی خوش بهش نشون میداد و عموم تلاش میکرد که بیاد خواستگاری که همه اون موقع میگفتن اختلاف طبقاتی شما دو تا زیاده و نمیتونین با هم کنار بیاین توی همین رفت و برگشت ها و کشمکش های عموم با خانواده پدرم دختر دایی من ازدواج کرد البته که توی نظر همه حتی من که اون موقع توی دوران راهنمایی بودم این پسر در خور دختر دایی من نبود...یعنی هم بیکار بود هم اینکه خانواده ای خوش نام نداشت بلکه بدنام هم بودند اما دختر دایی من با دعوا و  بحث با این فرد ازدواج کرد...از یکی دو ماه بعد از عقدشون مشکلات عجیب غریب این دو نفر شروع شد و هی ادامه پیدا کرد تا اینکه میخواستن همون زمان عقد طلاق بگیرن که باز دختر داییم حسابی کوشش کرد که عروسی کنن و همینطور هم شد و عروسی گرفتن  هشت سال زن این آدم بود و هر روز مشکلات عدیده و فراوان داشت و خب پدرم بخاطر احترامی که واسه خونواده داییم قائل بود شوهرش رو ی جایی استخدام کرد چون بابام اصلا اهل پارتی بازی کردن نیست...  ادامه مطلب ...

دریای زندگی

خب اول از همه بخاطر محبت هاتون نسبت به خودم و مامانم سر تا پا ازتون تشکر میکنم...

خب میدونید مه من هنوز کارورزم و تیر ماه بسلامتی از شر این کارورزی مزخرف خلاص میشم...هفته ای که مامان قرار بود عمل کنه من کارورزی چشم داشتم ی دختر کم سن و سال مربی این بخشمون شده...خب دوشنبه همدیگرو دیدیم و هی به من گفت چرا تو فکری که منم گفتم مادرم میخواد عمل کنه و البته نگران فشار خونشم  که خب گفت نگران نباش اما روزهای بعدی و روز عمل مامان به شدت باهم کنتاک داشتیم ...صبح سه شنبه با غم شدیدی ماشین رو روشن کردم ی مقدار صلوات فرستادم و خان آرومم میکرد اشک میریختم و چند دقیقه ای آروم میشدم خب واسه خودم آهنگ گذاشتم و تا بیمارستان اروم اشک ریختم نگران بودم همش حس میکردم الان فشار خون مامان کاردستمون میده انگار نه انگار هر روز خودم توی اتاق عملم...توی رختکن ی سلام گفتم و لباس پوشیدم و نشستم توی یکی از اناق های چشمی دوستم اومد گفت پیچک میگم این اسلیت چی بود که گفت وااا چشات چرا اینطوریه که من بی اراده اشک ریختم انگار ی استخر اشک توی چشمام بود که باید تخلیه میشد اون روز تازه همراه بیمارارو درک کردم واقعا تازه درک کردم...خب سعی کردم کارارو انجام بدم و تا ظهر هی زنگ میزدم و هی با این مربیه کنتاک شدید داشتیم و هی تذکر میداد ....گفتم من اعصاب خودمم ندارم امروز حالا میخوای نمره کم کن هرکاری میکنی فقط هی نیا جلو چشمم خلاصه که تا روز چهارشنبه کنتاک های شدیدی بینمون پیش اومد که مدیر گروه زنگ زد خانوم پیچکی چه اتفاقی افتاده که منم شرح دادم بابا این داعشیه؟ من مادرم اتاق عمله میگه زنگ نزن جویای حالش نشو و این حرف ها و گفتم میرم رییس دانشکده میگم ببینم داعشی استخدام کرده ؟درکم خوب چیزیه...که گفت فعلا دست نگه دار عزیزمممم 

خلاصه مامان از اتاق عمل بیرون اومد و من زنگ میزدم فقط صدای ناله های وحشتناکش رو میشنیدم خب مادرم با ارزش ترین سرمایه منه...مادر خان بهم زنگ زد و دلداریم میداد و میگفت خدا شاهده حیف نمیتونم بیام و گرنه میومدم پیشتون و خودت رو ناراحت نکن خدا سایه پدر و مادرت رو  روی سرت خفظ کنه و داداشم زنگ زد و احوال پرسید و دلداریم دادن...

موقع برگشت یکم دلم حرف زدن با خان میخواست که صد بار گرفتمش و در دسترس نبود بعد که زنگ زد بهش توپیدم که چرا در دسترس نبودی یعنی ببینید چقدررررر عصبییییی بودم...که بنده خدا هیچی نگفت و بحث رو کشوند سمت مامانم و باز دلداریم داد یکم بهتر شدم 

اینا تا لحظه ای بود که دختر داییم توی تلگرام از مامانم ی عکس فرستاد و اون لحظه دیگه انگار توی دلم مواد شوینده ریخته بودن و دلم سوز میرفت به خصوص اینکه مادرم مورفین میگرفت اما نه میخوابید نه دردش آروم میشد...خب خان مثل همیشه استرس مادرم رو داشت و دیگه همش داشت صلوات میفرستاد و قرآن میخوند واسه مامان...مادر خان هم همچنین چون خانوم خیلی مومنیه و دلش خیلی پاکه خیلی خیلی...تا شب که زنگ زدم و گفتن 

نه خوب نیست و مورفین گرفته و واسش پمپ

pca گذاشتن و حسابی اذیته...خب از اینور ازش دور بودم و اساسی نگران...تا چهارشنبه که مامان اینا برگشتن خب خونه پر از مهمون بود و هی پر و خالی میشد...شب خودم کنار مامان خوابیدم  و تا صبح دو تایی نخوابیدیم خیلی کلافه و اذیت بود و درد داشت من سعی میکردم بدنش رو ماساژ بدم تاثیر داشت و اروم میشد و خوابش میبرد اما فقط بیست دقیقه بود بیدار میشد آه و ناله واااااای خدا مردم  ....دوباره من ماساژ صلوات و دلداری مامان بیست دقیقه میخوابید بیدار میشد خب گذشت اما من چون عادت به این حجم کار نداشتم بهم فشار اومده واقعا...

روز پنج شنبه خان گفت بیا پیش من یکم استراحت کن که قبول نکردم و گفتم شنبه ختما میام....روز شنبه روز خیلی خوبی بود خان خیلی خوشگل شده بود و من هی از نگاش کردنش لذت میبردم هی بهم میگفت پیچک ی سری لباس دیدم دوست دارم واست بخرم خب خدایی خیلی ذوق داره واسم وسیله بخره و اگه زنونه فروشی بره حتما چند تیکه انتخاب میکنه منو میفرسته که برم ببینم و دوست داشتم بخرم....ظهری داشتیم حرف میزدیم که کفت بریم واست النگو بخرم اولین بارم بود میخواستم النگو بخرم ی چیزی شبیه النگوی هندی خریدم دو تاش شد دو و چهارصد و تو دستم میومد دوسشون داشتم و تو ماشین هی دستم رو تکون تکون میدادم که صدا بده ههههههههه.....خان گفت سر راه بریم پیش مامان اینا همو ببینید رسیدیم کلی همو بوسیدیم گفتم مادر جون النگو خریدم اونم کلی خوشحال شد و گفت خودم واست اضافشون میکنم...مامان خان خب خودش رب هم درست میکنه ترشی و مربا که بماند واسم کمپوت سیب اورد و گفت خودم درست کردم بهور قربونت برم چه ضعیف شدی...و هی قربون صدقم میرفت خلاصه موقع برگشت ی پاکت بهم داد و من خب نمیخواستم قبول کنم وقتی بازش کردم منتظر نبودم خب این همه تراوا توش باشه به هر حال خب من عروس رسمیش که نیستم که بخواد احترام بذاره اما گفت چون میدونم تو برای خان خیلی خوبی تورو بیشتر از خان دوست ندارم اما قد خان دوست دارم چون میدونم خوشبختی پسرم در گرو با تو بودنه برا همین فقط وصالتون رو میخوام ی قرآنم خریده که میخواد ببره مشهد و بیاره پیش بابام و بگه رضایت بده دیگه...هی میگه خان تورو بگیره ارزویی ندارم دیگه فقط خان به تو برسه چون میدونم تو براش خوبی و خدا خواسته که ی دختر خوب سر راه پسر من بذاره 

میسپرمتون دست خدا 

خدا به همه سلامتی بده 

خدا عزیزانتون رو واستونرحفظ کنه❤️❤️❤️❤️❤️❤️