در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

دریای زندگی

خب اول از همه بخاطر محبت هاتون نسبت به خودم و مامانم سر تا پا ازتون تشکر میکنم...

خب میدونید مه من هنوز کارورزم و تیر ماه بسلامتی از شر این کارورزی مزخرف خلاص میشم...هفته ای که مامان قرار بود عمل کنه من کارورزی چشم داشتم ی دختر کم سن و سال مربی این بخشمون شده...خب دوشنبه همدیگرو دیدیم و هی به من گفت چرا تو فکری که منم گفتم مادرم میخواد عمل کنه و البته نگران فشار خونشم  که خب گفت نگران نباش اما روزهای بعدی و روز عمل مامان به شدت باهم کنتاک داشتیم ...صبح سه شنبه با غم شدیدی ماشین رو روشن کردم ی مقدار صلوات فرستادم و خان آرومم میکرد اشک میریختم و چند دقیقه ای آروم میشدم خب واسه خودم آهنگ گذاشتم و تا بیمارستان اروم اشک ریختم نگران بودم همش حس میکردم الان فشار خون مامان کاردستمون میده انگار نه انگار هر روز خودم توی اتاق عملم...توی رختکن ی سلام گفتم و لباس پوشیدم و نشستم توی یکی از اناق های چشمی دوستم اومد گفت پیچک میگم این اسلیت چی بود که گفت وااا چشات چرا اینطوریه که من بی اراده اشک ریختم انگار ی استخر اشک توی چشمام بود که باید تخلیه میشد اون روز تازه همراه بیمارارو درک کردم واقعا تازه درک کردم...خب سعی کردم کارارو انجام بدم و تا ظهر هی زنگ میزدم و هی با این مربیه کنتاک شدید داشتیم و هی تذکر میداد ....گفتم من اعصاب خودمم ندارم امروز حالا میخوای نمره کم کن هرکاری میکنی فقط هی نیا جلو چشمم خلاصه که تا روز چهارشنبه کنتاک های شدیدی بینمون پیش اومد که مدیر گروه زنگ زد خانوم پیچکی چه اتفاقی افتاده که منم شرح دادم بابا این داعشیه؟ من مادرم اتاق عمله میگه زنگ نزن جویای حالش نشو و این حرف ها و گفتم میرم رییس دانشکده میگم ببینم داعشی استخدام کرده ؟درکم خوب چیزیه...که گفت فعلا دست نگه دار عزیزمممم 

خلاصه مامان از اتاق عمل بیرون اومد و من زنگ میزدم فقط صدای ناله های وحشتناکش رو میشنیدم خب مادرم با ارزش ترین سرمایه منه...مادر خان بهم زنگ زد و دلداریم میداد و میگفت خدا شاهده حیف نمیتونم بیام و گرنه میومدم پیشتون و خودت رو ناراحت نکن خدا سایه پدر و مادرت رو  روی سرت خفظ کنه و داداشم زنگ زد و احوال پرسید و دلداریم دادن...

موقع برگشت یکم دلم حرف زدن با خان میخواست که صد بار گرفتمش و در دسترس نبود بعد که زنگ زد بهش توپیدم که چرا در دسترس نبودی یعنی ببینید چقدررررر عصبییییی بودم...که بنده خدا هیچی نگفت و بحث رو کشوند سمت مامانم و باز دلداریم داد یکم بهتر شدم 

اینا تا لحظه ای بود که دختر داییم توی تلگرام از مامانم ی عکس فرستاد و اون لحظه دیگه انگار توی دلم مواد شوینده ریخته بودن و دلم سوز میرفت به خصوص اینکه مادرم مورفین میگرفت اما نه میخوابید نه دردش آروم میشد...خب خان مثل همیشه استرس مادرم رو داشت و دیگه همش داشت صلوات میفرستاد و قرآن میخوند واسه مامان...مادر خان هم همچنین چون خانوم خیلی مومنیه و دلش خیلی پاکه خیلی خیلی...تا شب که زنگ زدم و گفتن 

نه خوب نیست و مورفین گرفته و واسش پمپ

pca گذاشتن و حسابی اذیته...خب از اینور ازش دور بودم و اساسی نگران...تا چهارشنبه که مامان اینا برگشتن خب خونه پر از مهمون بود و هی پر و خالی میشد...شب خودم کنار مامان خوابیدم  و تا صبح دو تایی نخوابیدیم خیلی کلافه و اذیت بود و درد داشت من سعی میکردم بدنش رو ماساژ بدم تاثیر داشت و اروم میشد و خوابش میبرد اما فقط بیست دقیقه بود بیدار میشد آه و ناله واااااای خدا مردم  ....دوباره من ماساژ صلوات و دلداری مامان بیست دقیقه میخوابید بیدار میشد خب گذشت اما من چون عادت به این حجم کار نداشتم بهم فشار اومده واقعا...

روز پنج شنبه خان گفت بیا پیش من یکم استراحت کن که قبول نکردم و گفتم شنبه ختما میام....روز شنبه روز خیلی خوبی بود خان خیلی خوشگل شده بود و من هی از نگاش کردنش لذت میبردم هی بهم میگفت پیچک ی سری لباس دیدم دوست دارم واست بخرم خب خدایی خیلی ذوق داره واسم وسیله بخره و اگه زنونه فروشی بره حتما چند تیکه انتخاب میکنه منو میفرسته که برم ببینم و دوست داشتم بخرم....ظهری داشتیم حرف میزدیم که کفت بریم واست النگو بخرم اولین بارم بود میخواستم النگو بخرم ی چیزی شبیه النگوی هندی خریدم دو تاش شد دو و چهارصد و تو دستم میومد دوسشون داشتم و تو ماشین هی دستم رو تکون تکون میدادم که صدا بده ههههههههه.....خان گفت سر راه بریم پیش مامان اینا همو ببینید رسیدیم کلی همو بوسیدیم گفتم مادر جون النگو خریدم اونم کلی خوشحال شد و گفت خودم واست اضافشون میکنم...مامان خان خب خودش رب هم درست میکنه ترشی و مربا که بماند واسم کمپوت سیب اورد و گفت خودم درست کردم بهور قربونت برم چه ضعیف شدی...و هی قربون صدقم میرفت خلاصه موقع برگشت ی پاکت بهم داد و من خب نمیخواستم قبول کنم وقتی بازش کردم منتظر نبودم خب این همه تراوا توش باشه به هر حال خب من عروس رسمیش که نیستم که بخواد احترام بذاره اما گفت چون میدونم تو برای خان خیلی خوبی تورو بیشتر از خان دوست ندارم اما قد خان دوست دارم چون میدونم خوشبختی پسرم در گرو با تو بودنه برا همین فقط وصالتون رو میخوام ی قرآنم خریده که میخواد ببره مشهد و بیاره پیش بابام و بگه رضایت بده دیگه...هی میگه خان تورو بگیره ارزویی ندارم دیگه فقط خان به تو برسه چون میدونم تو براش خوبی و خدا خواسته که ی دختر خوب سر راه پسر من بذاره 

میسپرمتون دست خدا 

خدا به همه سلامتی بده 

خدا عزیزانتون رو واستونرحفظ کنه❤️❤️❤️❤️❤️❤️

نظرات 10 + ارسال نظر
آیدا پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 07:49 http://ayyyda-ali.blogfa.com/

پیچک یه دنیاااااااا خوشحالم برا اومدن ِمامانت..حال ِخوبش
النگوهاتم مبااااااااااااارک

ممنونم آیدای عزیزم
مرسی قابل شمارو ندارهههه

شبنم۱ چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 22:30

وای پیچک مثه ی خواهر شوق دارم که خواهرم بره سر خونه زندگیش
بله البته تازه داستانای عشقولی شروع میشه بوس بوس

هه هه مرسییی
از ته دلت واسمون دعا کن حتما

مادر چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 16:13

خدا رو شکر مامان خوبن
انشاله به زودی سختیاتون تموم میشه و کنار هم زندگی میکنید
النگوهات مبارک

ی مقدار بهترن ولی هنوز درد دارن
توکل بر خدا
مرسی

مریم چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 15:21

سلام. خدا رو شکر که مادرت کنارته.

ممنون عزیزم لطف داری

شبنم ۱ سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 15:20

سلام پیچکی
ایشالا که همیشه رو لبات خنده باشه
خداروشکر واسه سلامتی مامانت
مبارک باشه النگوهات ،مامان خان با مامانت میحرفه؟
راستی تصمیم گرفتی ارشد چی بخونی؟خان دکتراشو گرفت؟
چقد سوال یکی نیس بگه به تو چه
خخخخ دوس نداشتی جواب نده

بوس بوس ایشالا توهم مثه انیسا بیای از بله برون بگی دیگه داستان تو هم تموم بشه ولا ما خسته شدیم امسال هر طور شده باید عروس بشی من نمیدونم

سلام عزیزمممم
نه اینوریا با اونوریا صحبتی ندارن
نه هنوز تکلیف درسم مشخص نیست نه خان هنوز شرکت نکرده چون تکلیفمون معلوم نیست باور کن
ایرادی نداره بابا بپرس سوالاتو
وااای ایشالا که همه چی واسم درست شه
داستان تازه شروع میشه عزیزممممممممم
امیدوارم زودی درست شه

رزا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 13:07

چقدر شیرین می نوسی اینقدر که نگرانی ها و دل واپسی هات هم شیرین و دوست داشتنیه وای ندیده خیلی دوست دارم

عزیزممممم محبت داری تووو
میبوسمتتتت

سایه سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 09:59

اوفففففف حسودیم شد به داشتن اینچنین مادر شوهری
والا مال ما که همش ازمون انتظار داره و چیزیم ازش تابحال ندیدیمممممم
انشاله که به هم میرسین
اگر روزی عروس رسمیش شدی این روزا یادت نره و خدای نکرده یه روزی دلشو نشکون

مادرتم خدا برات نگه داره

اخی عزیزممم
کلا ذات این انسان مهربونه یعنی با همه اینطوریه ولی خان رو قلب خودش میدونه برا همین به من علاقه ویژه ای داره

طلوع سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 02:48 http://tolusobh.blogsky.com

خوشحللم که حال مامانت خوبه,خداروشکر...

وااای مامان خان چقدر مهربونن

امیدوارم مامانم سلامتیش برگرده
بسیاااااار مهربونه طلوووع

نیکا دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 13:29

❤️

نرگس دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 11:38 http://azargan.blogsky.com

سلام گلم خداروشکر که مادر عزیزت اومد پیشت وداره بهتر میشه خداروشکر که خانواده ای مهربون کنارت هست که وقتی خسته میشی یکم ارومت میکن وهواتو دارن ایشالا خدا به دل این مادر مهربون نگاهی کنه و شما دوتا مرغ عشق رو بهم برسونه .

سلام عزیزم اره مادر خیلی نعمت بزرگیه
منم همش به خدا میگم به دل مادرش نگاه کن ای خدای بزرگ

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.