در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

دیوونن همه منو تو عاقلیم اینو نمیدونن همه

چهارشنبه حسابی مریض شدم و هرکار کردم که بهتر شم فایده نداشت نمیدونم شما هم از این مریضی جدیده خبر دارین؟سرماخوردگی همراه با عفونت گوارشی که همون اسهال و تهوع و اینجور چیزاس؟این ماه خیلی از شیفتام اتاق عمل اورژانس بود چهارشنبه هم اورژانس بودم رفتم اسکرین واسم دارو نوشت که زیاد بدرد نخورد...ساعت دو که شد  دوست داشتم یکم استراحت کنم که زنگ زدن مریض فرستادیم اتاق عمل و ده دقیقه بعدشم یکی دیگه واسم فرستادن و تقریبا ساعت پنج شد...این سیستم اتاق عمل اورژانس هم حسابی نفتیه نه که فکر کنین ارتقا داده نشده بیشتر شاید بخاطر اینترنته نمیدونم هرچی که هست تا داروهای مریض و پروسیجر مریض رو وارد میکنم کلی درگیر میشم و اعصابم خورد میشه...تا ساعت هفت توی ی حالت خواب و بیداری بودم و توی اتاقم حسابی سرد بود و احساس میکنم همین باعث شد بدتر بشم...

این وسط بگم من عاشق وقتی هستم که از اخرین خروجی وارد پارکینگ بیمارستان میشم شب شده اما حس اکسیژن کافی واقعا لذت بخشه...دم برگشت رفتم خونه زنداییم اینا و واسه زنداییم آمپول زدم و دردشم اومد...شب خوابیدم و حدودا ساعت دوازده از شدت لرز بیدار شدم دندونام روی هم میخورد ی مقداری آب و عسل گرم خوردم که بی فایده بود و تا صبح کنار شومینه خوابیدم...صبح حالم بدتر شد و هی بدتر شد به یکی از رزیدنتامون زنگ زدم و شرح حال دادم و اون هم دارو هارو گفت و البته گفت بیا بیمارستان که اصلا حالش رو نداشتم...و دیگه از خیر بیرون رفتن با خان گذشتم و همش دعا دعا کردم جمعه صبح حالم بهتر باشه....

مامان حدودای عصر رفت بیرون و با ی سری  داروی گیاهی برگشت که دم کردنشم روش خاصی داشت و حدودا شب یک لیوان خوردم و به نظرم خیلی خوب بود تا صبح به شدت بدنم خیس میشد که البته آقاهه به مامان گفته بود که اینجوریه...منتهی دل دردم اصلا از بین نمیرفت و هنوزم از بین نرفته!

صبح که پاشدم حالم بهتر بود منتهی ضعف داشتم هنوزم دارم و بعدش صورتمو شستم ی ذره رژ لب زدم و از خونه اومدم بیرون....خان با ی پیرهن خیلی خوشگل منتظرم وایساده بود...خلاصه سوار شدم و واقعا خوردنی شده بود...گاز گاز کردیم تا رسیدیم به رودخونه...ماشین رو پارک کردیم ی زیر انداز نمدی کوچیک برداشتیم و ی سبد که مسئول همیشگیش خان جانه...به نظرم سردم بود ولی خان اصلا هم سردش نبود دستمو گرفت و تا نزدیک رودخونه ی ربعی پیاده روی کردیم...خیلی لذت بخش بود...نمدمون رو انداختیم جلوی آفتاب و دوتایی نشستیم و خان سیب پوست گرفت و چایی ریخت و من هم سرم رو روی شونه ش گذاشتم و برگ زرد درختا میفتادن توی رودخونه و خان هم هر چند دقیقه ی بار سر منو میبوسید...نیم ساعتی نشستیم و من دسشوییم گرفت و سریع سریع و تند تند راه رفتیم که به سرویس بهداشتی برسیم...دوباره گاز دادیم برگشتیم به شهر و رفتیم رستوران همیشگی شیشلیک سفارش دادیم و من که پلو نمیخورم یکم کباب خالی خالی خوردم بلکه بهتر بشم خان میگفت نوشابه هم واسه ا.س.ه.ا.ل خوبه که البته من کلی دارو مصرف کردم و تاثیر نداشت....قلیون و چایی ذغالی سفارش دادیم و وسطاش من زیاد حوصلم نمیکشید که خان گفت بیا ببرمت دکتر...رفتیم درمانگاه و کلی هم شلوغ بود دکتر واسم سرم و آمپول نوشت...دیگه تا سرم تموم شه خان کنار من وایساده بود و من هی مشت میزدم توی شکمش و میگفت با این دستای ناز و کوچولوت شکم این شکلی تکون نمیخوره...

حالم ی ذره بهتر شد و البته دل دردم خوب نشد توی راه خونه که بودیم  یهو ی جیغی زدم که خان اگه حامله بود بچش میفتاد خخخخخ همینجوری خواستم بترسونمش گفت بابا ترسیدم و البته کلی خندیدیم و خان گفت داروهاتو اشتباهی واست زدن باور کن

دیشب دوباره کته ماست خوردم و از این پودر های او آر اس که چقدرم بدم میاد و حال بهم بزنه ...امروز صبحم باز ی دل درد خفیف دارم و اسهالم ...صبح خان بهم زنگ زد و گفت هفته کاری خوبی رو برات آرزو میکنم و من هم خندیدم خودشم خندیدد...

جایزه اینکه بخیه های دندونمو بکشم ی پالتو خوشتیپه که خودم دیدمش و خان قولش رو داده...و گفته ی بوت هم هست که قراره به سلیقه خودش بخره...


دانشگاه

خب روز یک شنبه دندونم عقلم رو جراحی کردم و شرحش رو در اینستاگرام دادم...اینستا رو هم براتون باز کردم...خب امروز صبح و عصر اتاق عمل اورژانسم و شکرررررر خدا دکتری که جراحی های پوست انجام میده نیومده و منم خوش خوشانمه و توی پاویون دراز کشیدم...از شدت گشنگی واقعا معدم میسوزه دلم میخواد بتونم ی چیزی بخورم که سیر بشم این همه مایعات و آبکی خوردن به چه دردی میخوره!!!امروز خان اولین روز دانشگاهشه...دانشگاهشم استان کناریمونه و شهر کاریشم ی شهر دیگه هست و واقعا خسته میشه اما بخاطر من قبول کرد که بره...صبح زود ساعت چهار و نیم حرکت کرد آخه اولین کلاسش ساعت هفت و نیمه و آخرین کلاسشم هشت شب تموم میشه....نمیدونم چرا اینقد دلم واسش تنگ شد؟

ایشالا که همه درساشو بیست بگیره هه هه!ظهر قراره مامان واسم سوپ ماهیچه میکس شده بیاره مبادا از گشنگی بمیرم...هرچند که شایدم بمیرم...

فردا عصر با دوستام میریم سینما امیدوارم تا فردا اونقدری خوب باشم که بتونم خوراکی بخورم...به نظرم پنج شنبه هم میتونم خان رو ببینم البته نیم ساعت پیش گفت سه ساعت از کلاسا افتاده واسه پنج شنبه که خیلی ضد حاله!!!!اینجوری کلا این ترم نباید همو ببینیم...خودش ی کاریش میکنه حالا نهایت این واحد رو حذف میکنه..از صبح چند باری بهم مسیج داده ولی خب دوست دارم بشینیم طولانی حرف بزنیم و از کلاساش تعریف کنه...

راستی طرف شما هم سرده؟امروز وقتی از پارکینگ میخواستم بیام داخل بیمارستان سوز بدی میومد...

قبلا خیلی رفتیم شهر دانشگاهیش...این اولین بار بود که تنها رفت داداششم همراهشه...دیشبم ساعت ٩ از شهر کاریش رسید خونشون...ببینید چه رفت و آمدی شده دیگه!!!

راستش از اوضاع کار بگم که تقریبا و نود درصد کنار اومدم...روزای اول واقعا اشک توی چشمام جمع میشد و میخواستم گریه کنم اما الان همون دختر قوی هستم که حقش رو کسی نمیخوره...

همین جمعه ای  که گذشت رفتیم خونه دوستم که دو سه ماهه ازدواج کرده  واسش شمعدونی خریدم که عکسش رو گذاشتم و خیلی هم دوسشون داشت روز خوبی بود و البته بگم که خونش خیلی انرژی مثبت بود و نوردهیشم عالی بود مبلاشم خوشگل بودن...من خیلی چیز کیک دوست دارم شوهرش واسم چیز کیک خریده بود...کمکش کردیم که میز رو بچینه اما یادش رفته بود سالاد درست کنه و البته یادش رفته قاشق چنگال بیاره که خب تا راه بیفته طول میکشه و من سریع ی سالاد معمولی واسش درست کردم...

شوهرش شش هفت ماهه که توی ایران خودرو قراردادی شده...و امیدوارم که کار دلخواهش رو گیر بیاره...توی ارگان خان دفتر استخدام هست که مسئول اصلیشم خود خان هست میتونه واسش کاری کنه اما من بهش گفتم که به خان بگم ؟که گفت نه شوهر من غرورش خیلی زیاده و ناراحت میشه...البته برای استخدام شدن توی ارگان خان شرکت کرده و استخدامی ها و گزینش با خان هستش ولی وباز خودشون نمیخوان آیا من بگم؟

دوستمو خیلی دوست دارم ولی وقتی یک نفر خودش دوست نداره دیگه من مقصر نیستم...

توی این مدت که اومدم سرکار چند بار دعوا کردم...شاید تند رفتم اما زیر بار حرف زور نمیرم...

این مدت به شدت با خان بداخلاقم و اصلا نمیدونم چظو تحمل میکنه وقتی ی موضوعی رو واسش تعریف میکنم اجازه نداره ازم راجع بهش سوال بپرسه...البته که وقتی ی موضوعی رو تعریف میکنم کلا خیلی سوال واسش پیش میاد نمیدونم چرا؟این موضوع جدیدا عصبیم میکنه...

بقیه موارد گیر بیخوده که میدم....و خودمم میدونم و وقتی دارم به سمت ماشینش میرم عهد میبینم باهاش خوش اخلاق باشم اما سریع بد اخلاق میشم و نمیدونم دلیلش چیه؟سرکارم خوش اخلاق نیستم جدیدا بی حوصلم...

مامان به شدت افسردگی گرفته و هنوز نتونستم ی دکتر خوب ببرمش...بیشتر مشکلاتش با برادرمه اصلا و به هیچ عنوان داداشم به صراط مستقیم نمیره و مامانم که زن حساسیه از صبح تا شب باهاش بحث میکنه و هی فضا متشنج میشه...هووز نتوسنم راه حلی پیدا کنم...

زندگی عمو و دختر داییم با هم خوبه اما دختر داییم به شدت با خونواده پدرم اینا مشکل داره چون خیلی  دخالت میکنن و ضمنا توقعات  زیاد و نا معقولی از عروس دارن که خب مامان من این دوران رو گذرونده...

شوهر خواهر خان حدودا یک ماهه رفته ماموریت و این خواهرش هم کاملا اومده خونه مامان خان...راستش زیاد این خواهرش رو دوست ندارم اخلاقاش شبیه من نیست و ضمنا وقتی کنارش میشینم همش میگه اینو خریدم اونو خریدم هر ماه حدودا چندین میلیون طلا میخره و هربار منو میبینه میاره نشون میده و البته میگه ایشالله خان بیشتر از اینا واست بخره...بخاطر همین من این مدت هرچقدر مامان خان دعوتم کرد نرفتم...

امیدوارم زودتر درد دندونم خوب شه و بتونم غذا خوردن رو شروع کنم چون واقعا واقعا گشنمه....

میبوستمون بوووووس


سلاااااام

برای دوستای عزیز تر از حانم....اینستاگرام رو باز کردم

مننتطر وصالم

این هفته ای که گذشت برنامه سرکارم بهتر بود به همین خاطر خان این هفته رو  برای مرخصی انتخاب کرد.البته کلی کار داشت از جمله اینکه باید پیش چنتا پزشک میرفت بخاطر بیمه و تصادفش و دندون درد هم داشت و سه تا دندون خراب اصلا جنس دندوناش خوب نیست حدودا سیزده تا رو پرکرده دیگه چیزی هم مونده؟خلاصه سعی کردیم هر روزی رو تونستیم حتما کنار هم باشیم جایزه هر روزم گردو تر پسته و زغال اخته بود...چون یک هفته نیست یک هفته هست همش میگه اینا جبران اون یک هفته ای که نیستم نازتو بکشم...خلاصه روزی که وقت دندون پزشکی داشت من هم از خونه اومدم بیرون رفتم ی ریمل ابرو خریدم و یکم گشتم که انگار خیلی گرم بود و نمیدونم چی بود که تصمیم گرفتم برم کلینیک پیش خان وقتی رسیدم در حال غش کردن بودم خان سریع یکم بهم آب داد و نوبتش شد و رفت داخل بازم حالم بد بود به همین خاطر از انجیر و پسته ای که مامانم به عنوان خوراکی هر روز بهم میده خوردم...تا خان بیاد حالم بهتر شد چشمامو بسته بودم که گفت عزیزم خوبی،؟بعدشم رفتیم حدودا ساعت یازده بود گفتم خان مانتو میخوام بریم ی شهر دیگه که بتونم باهات خرید کنم متاسفانه قدرت انتخابم از بین رفته حتما باید باشه تا انتخاب کنم خلاصه با دندونی که تازه عصب کشی شده بود رفتیم وسط راه دندونش ادیت شد و من رانندگی کردم،خان هم همش میگفت سرنشین بودن خیلی خوبه چنتا شعر کردی واسش گذاشتم و لذت بردیم وقتی رسیدیم همه جا بسته بود رفتیم ناهار خوردیم و منتظر موندیم عصر شه که بریم بیرون ناهار خوردیم یکم راه رفتیم و حرکت کردیم چیزی دلم رو نگرفت خان هم همش میگفت بخر ی چیزی که بی فایده بود...یکم بیسکوییت و شکلات از مغازه مذکور خریدیم و تا برسیم به ماشینمون ی مغازه کیف و کفش فروشی بود که کیفاشو دوست داشتم و ی مدل چرم جدیده حالا جدیدم نیست ولی مثل قبلیا نیست و قیمتشم سیصد بود که باز نخریدم دیگه خان هرچقدر اصرار کرد گفتم بریم بریم بریم سوار ماشین شیم...بعدشم وقتی سوار شدیم گفت پس چرا اینقد خسیس شدی تووو؟کفتم بابا هرچیزیو میخوام بخرم دو دلم که دیگه گفت وقتی خوشت میاد بخر دست دست کردن نداره شریک عمر آدم نیست...القصه برگشتیم و توی راه آهنگ های آروم گوش دادیم و خان میگفت چقدر خوووبه ما باهم راحتیم ببین چه راحت رفتیم ی شهر دیگه و برگشتیم دنبال بهانه نیستیم و عاشق این باحالیمونم و قراره بره تهران جلسه و واسم مانتو بخره به سلیقه خودش...میدون اول شهر تاکسی گرفت و برگشتم ی ذره شبا بیشتر توجه میکنه که سوار چی میشم وًمیگه اخه بدمت دست کی؟نمیشه که!!!

بار قبلی که داشتیم میرفتیم یهو ی عاقدی به من زنگ زد که ساعت چند بیام خان هم میگفت بگو همین الان...خیلی خندیدیم و به فال نیک گرفتیم که ی عاقد بهمون زنگ زد...

یادم نیس چند شنبه ولی ی روزم رفتم خونه خان اینا ناهار مامانش تند تند واسمون ماهی درست کرد خوراک بادمجونم داشت که گفت خان از این غذاها نمیخوره و تو اگه زورت رسید هرچی میتونی و بدش اومد رو بهش بخورون!!!!پدرش خیلی ناراحت بود و من گفتم خدایا یعنی چی شده که کسی حرفی نزد بعدش خان برام تعریف کرد که داداشم یعنی داداش وسطیش گفته میخوام با دوس دخترم ازدواج کنم و با مخالفت شدید خونواده رو به رو شده...قبلا که داداشش با این دختره دوست شد من حس خیلی بدی به دختره داشتم ضمنا که داداش خان هنوز کار رسمی نداره و تازه سربازیش تموم شده و بابای خان هم تا شرایط فرزنش خوب نباشه پا پیش نمیذاره...در ضمن خان تحقیق کرد و اصلا شرایطشون بهم نمیخوره و بابای خان گفت خیلی سطحشون پایینه و دیگه به خان گفته بودن به پیچک نگو که ناراحت نشه...بعدش بابای خان گفت من خرج عروسی و اینات رو هم بدم بعدا چطو با این درامد کم میخوای زندگیتو بچرخونی که دختره زنگ زده بود به بابای خان و گفته بود من حساب کردم با پونصد تومن میشه نامزدی ساده گرفت و شما چقددررررر سخت میگیرین؟بابای خان هم گوشی رو قطع کرده بود و گفته بود واقعا که بی شخصیت بود این دخترو به خان گفت چیکار کنم خان هم گفت پاتون از در بره بیرون به عنوان خواستگاری من میدونم با شما باباشم گفت هرچی تو بگی...بابای خان میخواد ی کار آزاد برای این دست و پا کنه و میخواد سرمایش رو خرج ایجاد شغل واسش بکنه خب واقعا حقوق الانش کفاف نمیده ی زندگی رو بچرخونه و بعدش باید بابای خان خرجشونو بده که اصلا باباش زیر بار نمیره و میگه من حالم از این مدل زندگیا بهم میخوره وقتی میتونم با این پول واست ی کاری راه بندازم چرا خرج عروسی کنم و بعدشم تا ابد باید خرجتو بدم اصلا شاید افتادم مردم!!!!دختره هم به شدت فشار میاره و زنگ میزنه به خواهرای خان که زود باشین بیاین خواستگاری...من این مدلیشو دیگه ندیده بودم اینقد ی دختر سبک باشه...بابای خان هم میگه تو انتخابت غلطه و ناگهانی چت شده؟؟؟خلاصه که دیروز که پنج شنبه باشه مادر ایناش منو دعوت کردن و خودشون رفتن مراسم خاله خان...آها خاله خان همین هفته پیش یا دو هفته پیش فوت شده بود بعد خواهر خان به دختره کفته بود ما خاله جوونمون مرده واقعا حال روحی مادرم مناسب نیست که گفته بود تا چهلم هم واسه شما آوانس!!!!!!!دیگه مامان خان ی چشمش خونه ی چشمش اشکه...پنج شنبه وقتی من رسیدم مادرش وقتی منو بغل کرد زد زیر گریه گفت ببین دختره چقد بیشعوره گفته تا چهلمم واسه شما...واقعا من حالم خوب نیست برم خواستگاری...تا اینجا من گفته های خان رو میگفتم و قرار بود من ندونم که مثلا مامانش لو داد...خان خیلی هم ناراحته و میگه این کی بود دیگه؟دیگه من یکم مامانش رو دلداری دادم و گفتم درست میشه و شاید از سرش بپره و خودتو ناراحت نکن بنده خدا فشارشم بالاس و هی اذیت میشه...دیگه عجله داشتن رفتن به مراسم برسن...باباش که از شدت ناراحتی اصلا حرف نمیزنه...دختره هم مدام بهش زنگ میزنه اینم هی جواب نمیده ولی اون زنگ رو میزنه...نمیدونم چرا...مسیج هم میفرسته واسه بابای خان...دیگه ناهار خوردیم و خواهر خیاط باشیش خونه بود واسمون ناهار اورد و گفت ما اگه خونواده بی فرهنگی بود با خان هم مخالفت میکردیم ولی خان انتخابش عالی بوده و ما هم همه جوره پای انتخابش هستیم و همه جوره حمایتش میکنیم شده بابات شرطای مالی خیلی خیلی زیاد بذاره همه طلاهامونو زمینامونو میفروشیم ولی این دختره چی ؟منم گفتم من زودتر به خان گفتم که این دختره قصدش اینه و فتنه س...اخه شما ندیدینش من دیدمش حتی طرز راه رفتنشم شبیه  دخترای اونجوریه...عجب جاری بازی دراوردم...

دیگه این بنده خداها همش درگیر این ماجرا هستن...این وسط فقط به داداش خان گفتم اگه دختره زنگ بزنه به خان دهن هر دوتون رو سرویس میکنم...که گفت باشه...

بعذ بابای خان من ی مقدار پس انداز دارم که میخوام واسه عروسی شما خرجش کنم و میخوام زمینامو بفروشم ی کاری واسه دومی راه بندازم و بعدا هم واسش عروسی بگیرم که فعلا اینطوری شده منم کفتم ما اندازه عروسی و اینا هزینه داریم که گفت میدونم داری با حقوقت از قسط های خان رو میدی ما تورو باید روی سرمون بذاریم و خان باید بخاطر تو هر روز خدا رو شکر کنه و منم در پوست خودم نمیگنجیدم...حالا نمیدونم از کجا میدونه من دارم توی قسط هامون خان رو کمک میدم!؟

دیگه پنج شنبه برگشتم و با مامانم رفتیم ی چادر قجری خریدم که رانندگی میکنم راحت باشه...من چادری ام ولی با خان اصلا چادر نمیپوشم!بعد ی شومیز دیده بودم که ساعت هشت زنگ زدم و گفتم برو واسم بخرش که دیگه کلا انتخابم عوض شد چون از داخل مغازه واسم عکس فرستاد...خیاط باشی پوشیده بودش تنگ بود اخه تقریبا هم سایزیم فعلا هم وقتم نشده برم بیارمش...

امشب میرم خونه قلبی ها فردا مامانشون نیست خالشونم نیست که مراقبشون باشه تا عصر پیششون باشم بعدشم شب کارم باید برم بیمارستان اورژانسم هستم به بهههه...


باران عشق

سلام راستش دیدید به ی عده میگن تارک دنیا؟من شدم تارک وبلاگ!!!از وقتی که طرحم شروع شده به حدی شلوغ بودم به حدی شلوغم که اصلا نمیدونم کی صبح میشه می شب میشه کلی هم نوشتنی هست خدایی که اصلا توی اینستا جا نمیشه!!!البته خدا رو شکر که سرکار میرم ولی در هر صورت شیفتای این بیمارستان سنگینه و البته بیمارستان مدرنیه از همه لحاظ....

خب اول که اومدم یکم کنار اومدن با شرایط واسم سخت بود همیشه ورود به ی محیط جدید برام سخته و البته گنگ میشم و به سختی خودم رو جمع و جور میکنم...روز سوم طرحم بود و خان هم هنوز برنگشته بود ی نایلون داشتم با کلی وسیله صبح که اومدم به جای کمد خودم گذاشتم تو ی کمد دیگه و کلا یادم رفت که کجا گذاشتمش از قضا سویچ ماشینمم کنارش بود برگشتم تغذیه بردارم دیدم نایلونم نیست بعد توی کمد خودم گشتم هرچقدرررر گشتم و رختکن رو حا به جا کردم و روی کمد هارو به صورت ذره بینی دیسکاور کردم بی فایده بود...سر ی سزارین هم رفتم که شمارش گاز هامون اشتباه شد!!!خب اینو واستون توضیح بدم که توی همه عمل ها به خصوص عمل هایی که شکم باز میشه تعداد گاز هایی که در ابتدا به فرد کمک جراح تحویل میدیم میشماریم قبل از بستن شکم باید کمک جراح گاز هارو پس بده و مثلا من اگه ابتدای جراحی بیست تا گاز داده باشم اون گاز هارو پس میده به من که خارج از فیلد جراحی ایستادم و با صدای بلند مثلا میگم ٢٠ تا گاز اینجاس و شمارش رو درست اعلام میکنیم ...حالا اون روز سویچم نبود نایلونم با کلی برگه ی سوپروایزر نبود شمارش گاز اشتباه درومد واقعا بغض کرده بودم وقتی رفتم پرونده مریضم رو بنویسم و مهر کنم کم مونده بود همونجا پشت استیشن اشکم در بیاد به خان اس دادم که الانه جلو همه بزنم زیر گریه بعد سریع زنگ زد و بیست دقیقه ای باهام حرف زد و آرومم کرد و گفت میام کمکت سویچت رو پیدا کنی...خلاصه ناگهانی یکی از دوستام نایلون و سویچم رو پیدا کرد و دستگاه عکس برداری اوردیم و دیدیم گاز که توی شکم نیست و ی گاز چسبیده بوده به پای نوزاد و با نوزاد رفته که از بی مسئولیتی مامای بخشمون بود که باید اطلاع میداد خلاصه تا عادت کردم به مشکلات و مسئولیت ها و شیفت های سنگینش طول کشید....

ی روزم سرکار بودم که خان زنگ زد اگه وقت آزاد داری بیا پایین من بیمارستانم خلاصه روپوش پوشیدم ر رفتم و با دیدن چهرش کلی انرژی گزفتم شکر خدا و خان هم ی بسته بیسکویتت شیک و مجلسی واسم آورده بود که طعمشم عالیه و هی پیش دوستام پز میدم باهاش هه هه....

سرکار گاهی هم دعوا پیش میاد مریض بدبو هم زیاد داریم بدبو از این لحاظ که یا زخم دیابتی هستن که واسه شستشو اومدن و واقعا زخمشون خیلی بوی بدی میده یا اینکه تصادف کردن و گاها اینقد حجم ضربه و آسیب زیاده که گوشت له شده و میگنده و اصلا حسابی بوش بده!

اینجا رزیدنتامون اکثرا خوبن اما رزیدنتای زنانمون حسابی غر غرو تشریف دارن و کلا انگار سیستم کل بیمارستان ها با رزیدنت های زنان همینجوریه البته دخترای خوب هم دارن که باهامون دوستن و واقعا هم کلی رفیق شدیم ولی رزییدنت های جراحی و مغز و اعصاب خیلی خیلی مودب هستن و کار باهاشون خیلی خیلی راحت تره.


خب از کلی گویی که بگذریم...از ماه پیش همش تو فکر بودم که به مناسبت سالگردمون چی بهتره که واسه خان بخرم...خب خان اصلا گوشی تاچ دستش نمیگیره داره ها ولی همیشه تو خونه میذاره و ی گوشی ساده همیشه دستشه...خب دلم خواست اول واسش از گوشی خودم بخرم بعد دیدم با سیستم آیفن اصلا کنار نمیاد برا همین تصمیم این شد که واسش s7 edge بخرم و کلی هم تحقیق نمودم و داداش جونیاش مشورت کردم و نقدینگیمو بررسی کردم و تصمیم قطعی رو گرفتم...منتهی اصلا اصلا معلوم نبود که کی قراره سالگردمون رو بگیریم...خان که رفت مشهد ماموریت واسم به صورت کاملا سورپرایزی و غیر منتظره اون دستبند و انشگتر خوشگل رو آورد چون خیلی قیمتش رو پرسیدین همینجا بگم که چهار و دویست شده بود...میتونستیم همون پنجم شهریور جشن بگیریم ولی پنجم شهریور عروسی دختر عمومه و خب اون واحب تره هرچند چون لباس ندارم و وقتش هم نشده بخرم مایل نبودم برم!!!خلاصه خان که این هفته مرخصی گرفت من بهش گفتم بیا همین پنج شنبه جشن بگیریم و کفت باشه بعنی مسیجش اومد اما متوجه نشده بوذ وقتی چهارشنبه بهش گفتم جشنه گفت نههههه پیچک گفتی دوازدهم نامرد گفتم نخیرررر همینه که هستتت گفت اخه من اصلا آماده نیستم گفتم بابا حالا نمیخواد گل بخری فردا صبح میریم تفریح همین!

خلاصه از خان جدا شدم و هی گفت میخوای کجا بری چرا تا هشت نمیمونی؟منم گفتم میخوام با مامانم برم خرید!آها من اول خواستم گوشی رو قسطی بردارم بعدش پشیمون شدم و این کار رو نکردم اما از خان چک گزفتم و گفتم مامانم ماشین ظرفشوییش خراب شده میخوام واسش بخرم و از این حرفا ولی خب پشیمون شدم...خلاصه چهارشنبه رفتم  واسش همون گوشی رو خریدم و گفتم خان کجایی؟گفت من برگشتم خونه میای اینجا؟مامانم واست انجیر کنار گذاشته بیا بردار آخه توی حیاطشون دو تا درخت انجیر دارن که خیلی خوشمزه و خوش ثمره خلاصه گازوندم به سمت خونشون خان تو خیاط بود بهش گفتم نمیتونستم کادوتو ببرم خونمون برا همین الان واست اوردمش منتظر نبود گوشی باشه گفت خب حالا چیه؟امیدوارم تو زحمت نیفتاده باشی خلاصه گوشی رو که دید هنگ کرد و گفت وااااای چرا اینقد زحمت افتادی؟آخه ازم کفش خواسته بود و خب منم گفتم باشه حتما همون رو واست میخرم...دیگه انجیر هارو گرفتم و مادرشم واسم چند تا پارچه ترکیبی خریده بود که بشه لباس مجلسی...

خان ی سری برگه هم از اداره آورده بود بخاطر کارهای بیمه کا باید دکتری که جراحیش کرده بود واسش تایید میکرد....وسط بحث بگم خاله خان سکته مغزی کرده و چند وقته بیمارستانه،خان رفت که دکتر واسش تاییدیه بنویسه که خبر فوت خالش رو دادن...دیگه تا آخر شب درگیر بود و خب فکر کردم برناممون بهم خورده و تو دلم ناراحت شدم.....دیگه خان گفت پیچک من برگردم نمیتونم برگمو تایید کنم مهلتم داره ببین کجاس ؟دیگه به دوستام زنگ زدم و یکیشون گفت اره فردا اتاق عمل اینحاس و بیار همینجا...خلاصه خان با خواهرزادش اومد دم بیمارستان منم تند تند ی ارایش سبک کردم و رفتم بعد خواهرزادش هی مارو میپایید اخه مدارک رو گذاشته بودیم روی صندوق عقب ماشین و اونم هی برمیگشت مارو چک میکرد...خلاصه رفتم توی اتاق عمل و مدارک رو به دوستم دادم دکتر گفت مهرم مطبه و تا عصر خلاصه خان کفت من که نمیشه برم مراسم بخاطر برگه میرم لباس میپوشم میام بریم بیرون....منم خوش خوشانم شد...خلاصه خان با خودش میوه آورد و حرکت کردیم...کلی توی راه بهمون خوش گذشت  وقتی رسیدیم رفتیم توی ی پاساژ چنتا بیسکوییت و ی کیف لوازم ارایش به سلیقه خان خریدم  که عکسش رو واستون میذارم...بعدش هم رفتیم به سمت آبشار و ی رستوران خیلی باحال رو انتخاب کردیم و غذا خوردیم بعدش ماشین رو برداشتیم و تصمیم گرفتیم با تله کابین بریم اونور کوه واقعا روز فوق العاده و خوبی بود اونور کوه عشایر بودن و من تا اسب دیدم دوییدم سمتش و سوار شدم تنبل بود یکم....هوا عالی و فوق العاده بود ی چایی دبش زدیم و گوشی رو توی ی رستوران چوبی افتتاح کردیم...سپس رفتیم کنار رودخونه باد خنک خوردیم و رفتیم که دور برگرد تله کابین رو بریم کلی خل و چل بازی درآوردیم و سرمون رو از تو کابین بیرون میبردیم...عکس بازی کردیم که از عکس ها واستون گذاشتم اینستا...

دم برگشت یکم خوراکی خریدیم و پیش به سوی خونه دلم میخواست زیپ لاین برم ولی وقت نبود...

برگشتنی اهنگ های عاشقانه گوش دادیم...راستی خان ی عادتی داره که وقتی میگم وای چه چیز خوشگلی میگه بریم قیمت بگیریم بعد همون میشه خرید قطعی و قانعم نمیشه که نخریم...خلاصه ی مانتو دیدم ولی نذاشتم خان بیاد داخل و نخریدمش...

دوستمم زنگ زد که برگه رو مهر کردم بیاین ما هم تو راه بودیم که داداش خان رو فرستادم ازش بگیره وقتی هم رسیدیم میدون اول شهر واسم تاکسی گرفت و برگشتم خونه ...

الانم من بیمارستانم و صبح عصرم هستم...ظهر مهمون بودیم که من محرومم متاسفانه...

از خان هم خبری نیست خواستم واسم خوراکی بیاره والا ....

فردا ظهرم میتونم ببینمش خیلی خوبهههههه