در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

از تابستون متنفرم

سلام بعد از ی تاخیر طولانی بالاخره اومدم...راستش دوبار پست های طولانی اندر احوالات گذشته گذاشتم که خب بلاگ اسکای یاری نمیکرد متاسفانه...

الان هم خیلی بی جون و بی رمقم صبح توی بیمارستان کارورزیم برام سرم زدن و البته چقد بی درد بود...همیشه واقعا درد داره...تب هم داشتم و متخصص بیهوشیمون ویزیتم کرد و گفت داروهای دکتر قبلی رو بنداز دور چون به درد اینطور عفونتی نمیخوره!به زور ساعت یک بعد از تموم شدن سرمم از استادمون اجازه گرفتم و اومدم خونه از گرمای تابستون واقعا متنفرم از خود تابستونم حالم بهم میخوره دوست دارم هیچ وقت تابستون نیاد به اندازه ای که این فصل بیخوده و کسالت اوره...ظهر وقتی اومدم توی پارکینک دیدم ای بابا گل بود به سبزه نیز آراسته شد ماشینم بین دو تا ماشین قفل شده بود و البته باید بگم اساسی توی ماشین گرم بود خلاصه رفتم به نگهبانی گفتم که بیاد و ماشین رو در بیاره خودم واقعا توانش رو نداشتم که بخوام بیست سی بار عقب جلو کنم !!!اون اقای بنده خدا هم حدود بیست دقیقه واسش طول کشید تا ماشین رو دراورد. ..بعدشم با خان حرف زدم تا خونه حسابی هم دلم میخواست فین فین کنم اما هیچی تو بینیم نیست ولی حس خیلی مزخرفی دارم...تمومش هم بخاطر مشهد و رفتن به موج های خروشان بود چون از یکی از سرسره ها که پایین اومدم محکم و با شدت آب رفت توی بینیم و حس میکردم تا انتهای مغزم رفته حالم همون لحظه بد شد و آب که پر از مکیروب و کثیفیه باعث شد دوباره سینوس هام توی همچین فصلی دقیقا مثل پارسال به شدت عفونی بشه...فقط امید دارم در حد پارسال نشه چون واقعا از تحملم خارجه فضایی مثل فضای پارسال رو تحمل کنم...

خب از گله گذاری که بگذرم بایر برم سراغ مشهد رفتنم جز ارزوهای دست نیافتنی شده بود واسم...واقعا چهار ساله میخوام برم و نشده!هفته قبل از رفتنم به خان گفتم واااای چقد دلم میخواد برم مشهد و نمیشه کاش بشه تو جای من بری خان هم ی عادت پیدا کرده که از وقتی که باهم اشنا شدیم به جز ماموریت اجباری هیچ جایی نمیره و حتی من خودم ی بار بلیط مشهد واسش گرفتم و هتل رزرو کردم اما خیلی شیک گفت من نمیرم کلا دلم نمیخواد جایی بدون تو برم بهم فاز نمیده!خلاصه که در حدود دو ساعت من بلیط گرفتم و راهی شدم سفر با این دختر عمم از سفر با خونوادم برای من بهتره به حدی که خودش و همسرش مهربون و فهمیده هستن...منتهی دو تا بچه شیطون دارن که حتما توی اینستا عکسشون رو میذارم....

صبح روز جمعه حرکت کردیم هوا عالی بود و البته اصلا هم جا تنگ نبود چون خودشم دو تا بچه داره و خواهرشم اومده بود یعنی دو تا دخترعمم بودن...تا برسیم به فرودگاه حسابی با قلبی بزرگه که سال دیگه میره کلاس اول آهنگ خوندیم و خوراکی خوردیم...باورم نمیشد دارم میرم مشهد...دیگه توی فرودگاه ارنا لباساشونو عوض کردن اما من اصلا اینکار رو نکردم لباسام بد نبود اما حوصله لباس عوض کردن هم نداشتم فقط ی مقداری ارایش کردم که رو صورتم نخوابید و منم بیخیال شدم...پرواز رفتمون از شرکت معراج بود که به نظرم بدترین شرکتی بوده که من تا حالا تجربش داشتم واقعا تا برسیم به مقصد هزار بار مردیم و زنده شدیم در اون حد که خلبان دو بار صحبت کرد و گفت جو خوب نیست و من مجبور شدم دور بزنم و ی همچین چیزایی و گفت هواپیمامون تحمل شرایط سخت تر رو هم داره و شما نگران نباشید اصلا!!!!!که اصلا نمیشد نگران نبود واقعا یهو هواپیما به شدت افت پیدا میکرد و یهو میرفتیم بالا که خیلی خیلی اذیت شدیم دیگه...بچه ها هم گوش درد گرفتن و کوچیکه ناگهان از خواب بیدار شد و بلند زد زیر گریه و تا اونو اروم کردیم رسیدیم...سریع واسه هتلمون تاکسی گرفتیم چقدر هتلمون عالی بود و واقعا من لذت بردم صبحانه و ناهار و شام هم عالی بود و من برای اولین بار بعد از چند سال هر روز مرتب صبحانه میخوردم اونم مفصل...شب اول ساعت ٩ رسیدیم و من و بیبی(دختر عمه کوچیکه)رفتیم  صورت شستیم و ٩ و نیم به سمت حرم  رفتیم و حسابی لذت بردیم و دعا کردیم و ساعت یک برگشتیم خستگیمون توی حرم در رفت و فرداش میرفتیم خرید و حرم...یک روز هم بقیه رفتن باغ وحش و من و بیبی رفتیم خرید...روز چهارشنبه هم رفتیم شاندیز و پدیده شاندیز و روستای ابرده که غذاش خیلی بهمون چسبید...به نظر من هیچ کجای ایران غذای شهر خودم رو نداره از نظر کیفیت واقعا بهترین گوشت ها برای منطقه کردهاس...ی چایی زدیم و عکس بازی کردیم قبل از اینکه بریم ناهار توی پدیده شاندیز خرید کردیم بعضی مغازه های برای خرید جنس دارن و قیمت هاشم خوبه...برای سوغات بقیه زرشک و زعفرون نبات پک کردم هم من هم دخترعمه بزرگه...در همین حال و هوا بودیم که ی مسیج از مخابرات اومد که شوهر عمه دختر عمه هام فوت شده همونجا مامان قلبی ها واقعا خالش بد شد و تا تونست گریه کرد قلبی کوچیکه هم به مادرش خیره شده بود که چرا اینطوری شده!!!

برای اینکه بتونم شب اخری حرم هم بریم برگشتیم هتل و از خیر چالیدره گذشتیم...ضمن اینکه وسایلمونم جمع نبود و اساسی من ریخت و پاش بودم...موقع برگشت من به بابا و مامان قلبی ها گفتم ما بچه هارو میگیریم شما برین حرم شما که برگشتین من و بیبی میریم...خلاصه بیبی دو تا قلبی هارو برد پارک هتل ر من موندم بالا چون سرما خوردگیم از روز یک شنبه شروع شده بود و چهارشنبه حسابی اذیت بودم...داشتم با مادرم صحبت میکردم که دیدم بیبی با اون یکی گوشیم تماس گرفت و گفت انگشت قلبی کوچیکه مونده لای در سریع بیا پایین خب همون تونیکی که توی اخرین عکس گذاشتم تنم بود و ی شلوار و همون روسری و فرار کردم پایین درمانگاه نزدیک بود تا درمانگاه دوییدم ناخونس از وسط و انتها کاملا درونده بود و دو تا بردیگی داشت اینقدر هم جیغ میکشید که نمیداشت ی پانسمان هم ازش بکنن خلاصه من شیافش کردم و دارو بهش دادیم که اروم شه اما بازم نداشت درمونگاه کنار ی پل هوایی بود بغلش کردم و حدودا بیست باری پل هوایی رو رفتیم و اومدیم واقعا دستام بی حس شده بود اینقدر قلبی کوچیکه بغلم بود ی جا بهش گفتم میشه یک دقیقه روی پله ها بشینیم دیگه دستام خسته شده نمیتوم گفت نه تو کوی هستی(قوی هستی)خلاصه منتظر پدرش بودیم که برگرده و بتونه سفت و محکم بگیره که راحت پانسمان و معاینه شه...ساعت هفت و نیم این اتفاق افتاد و تا بابا و مامانش از حرم بیان خدود ساعت ٩ و نیم شد ...واسش بستنی خریدم و بهش قول دادم واسش موجود بخرم  ....

خلاصه پاسنمان شد و رفتیم شام بخوریم که هممون فقط سوپرخوردیم باباشم همش مارو دلداری میداد که بچه که اینطوری نمیشهرکه هیچیش نشه باید ی چیزیش بشه و گرنه که بچه نیست و من خودم هم کله مبارکم شکسته چندین بار هم انگشتام...خلاصه که تا تونست مارو اروم کرد...شب هم خوابیدیم و ساعت سه شب من و بیبی رفتیم حرم و جاتون خالی حالم از این رو به اون رو شد اینقدررررر که خوب بود ساعت پنج هم نقاره زدن ....که من عاشقشم.

ساعت شش دل کندیم و برگشتیم...من ی ذره لباسامو اتو کردم و دیگه رفتم پایین صبحانه خوردم و برگشتم و رفتیم فرودگاه پرواز برگشتم جدا بود و نشد که با دختر عمم اینا باشم ...تا تهران واسه خودم الوچه ترش خوردم و به خان فک کردم...با ی خانوم محجبه هم دوست شدم و ایشون هم دو تا کیک به من جایزه داد که هنوز نخوردمش

نظرات 13 + ارسال نظر
شیشه پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 11:56 http://shishe30.mihanblog.com

کلا بنظر میاد کوچ کردی اینستا
خان بهتر شده؟

نه اتفاقا دلم میخواد بنویسم منتهی فرقت نشده خب
اره بهتر که شده ولی تا بهبودی کاملش زمان زیادی لازمه

شاینا چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 17:52

پیچکی حالت خوبه؟ ماه رمضان مبارک باشد. من عکس های محل کارت را خیلی دوست دارم. چقدر زحمت می کشی. اجرت با خدا.

سلام اره بهترم خان هم ای بدک نیست منتهی خیلی درد داره!
همه بیمارستانی ها زحمت میکشن قطعا
واقعا جراحی قلب متفاوت ترین اناق عمله

نغمه دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 19:39 http://nsadat.persianblog.ir

سلاااام پیچک عزیز
زیارتت قبول باشه.
ان شالله که الان بهتری. متاسفانه سرماخوردگی تو این فصل یه خورده اذیت میکنه.ان شالله که مشکلت زیاد حاد نباشه.

فعلا که خان تصادف کرده و سرما خوردگی رو از یادم برده

شاینا دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 08:27

وای پیچکی برای دختر دایی و عموت خوشحالم. پس من بیخودی خواب و خیال عشق را نمی دیدم یه حکمتی داشته آه الان هم که دوباره دارم خبر خواستگاری می شنوم انشاء الله وصلت سر بگیرد .

ایشالله که هرچی خیره هم برای شما هم برای این دورتا عزیز اتفاق بیفته...بعدشم واسه من و خان

شاینا جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 18:57

پیچک به خودت برس. اگر لازمه حتما استراحت کن عزیزم. دم نوش های آرامبخش بخور. ببین میلت به چی می کشه حتما همان را بخور. به منظره ها و عکس های زیبا نگاه کن و لباس هایی با رنگ روشن و ملایم بپوش.

شاینا جان فعلا باید حال خان خوب شه البته من خودم رو نباختم باز هم رفتم پیشش لباس خوبی پوشیدم چون عاشق لباس پوشیدن منه یعنی اینکه واسش لباس خوشگل بپوشم و حتی جلوی همه گفت وااای خانومم رو چقد ماه شده

رزا جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 04:11

سلام پیچککککککک چی شده؟؟؟؟؟؟؟
پیچک خواهری خوبی؟؟ قربون دلت بشم الان حالت حتما خیلی بده؟خان خوبه؟؟ ببین من تموم این مدت نتونستم بیام وبلاگت به خاطر کنکور و درسا و امتحانام. الان تازه امتحانام تموم شدن.و دارم واسه کنکور میخونم. پیچک اما توی اینستات خاموش دنبال میکردم عکساتو و جویای احوالت بودم ولی چون اینستا نداشتم نتونستم نظر بزارم. میخواستم سر فرصت بیام وبلاگت. اما الان با دیدن خبر هولناک تصادف از وحشت و ترس و نگرانی برای حال تو و خان واقعا نتونستم کامنت ندم.
پیچک اصلا نگران نباش خواهری مهربونمم ببین خدا چه قدر دوست داشته همون اما رضا که رفتی حرمش چه قدر خان و خودت رو دوس داشته که خان الان سالمه. خداروشکر خداروشکر که فقط سالمه و اتفاقا بدتری نیفتاده.پیچک من همیشه برای تو و خان دعا میکنم .قرار بود تابستون برم مشهد دعا بکنم برات که دیگه خودتم رفتی پیچک ناراحت نباشی امسال سال 95 خیلی سال بدی واسه منم بود تا الان. نمیدونم چرا اینجوری شده.
غصه نخور مهذبونم ایشالا که همه چی درست میشه این معجزهی بزرگی بوده همون خدا که خان رو سالم نگه داشته همون خدا شما دو تا مظمئنم به هم میرسونه. اینا همش نشونه و امتحانه.غصه نخور.
پیچک دیروز تولدم بود.12 خرداد. نمیدونی تنها ارزوی توی دلم فقط این بود که پزشکی قبول بشم .دعا کن همیشه برام اون رشته مورد علاقمو بیارم تو کنکور.پیچک من حتما باید تا سال دیگه دانشجوی پزشکی باشم. خیلی دلم میخواس میگفتم توی حرم واسه ازمون منم دعا کنی ولی نشد دیگه.غصه نخوری مهربونم ارامش تو الان باعث ارامش خان میشه الان کنارش باش و بدون نگرانی بهش ارامش بده.

ممنون از اطف و محبت بی نهایتت عزیز دلمممم حالا شرح جریان رو در وبلاگ مینویسم

شاینا پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 23:05

پیچکی من باورم نمی شه. یعنی پدرت جان خان را نجات داده است ؟
از کجا فهمیدی پیچک ؟

خب خان خودش به من گفت که پدرت من رو از تو ماشین دراورد بعد از دختر عموم که همراه پدرمه پرسیدم اونم فیلم رو برام فرستاد که دیدم بله بابام داره به خان کمک میکنه

شاینا پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 16:19

پیچکی الان اینستاگرام را نگاه کردم. باورش خیلی سخته. پیچکی خدا بهش رحم کرده. اتفاقا خواهر من هم ماشینش را جلوی محل کارش پارک کرده بود. یکی ترمز ماشینش بریده زده ماشین خواهرم را اوراق کرده طوری که چرخ ماشین کنده شده. مامان همش می گفت خدا را شکر خودش توی ماشین نبوده . اما من دلم نمی خواهد به این احتمال فکر کنم. تو هم به احتمالات فکر نکن. حالا که خان نجات پیدا کرده گوسفند قربانی کنید. دیگر اجازه نده تند رانندگی کنه.

والا چی بگم شاینا فقط خدا رو میلیون ها بار شکر میکنم که خان سالمه و گرنه برای ابدیت بدبخت میشدم

شاینا پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 12:01

پیچک عزیز زیارت قبول حق باشه انشاء الله. می دانی پیچک حس می کنم با گذشته ات خیلی فرق کردی. انگار آرامش بیشتری داری. خیلی برات خوشحالم پیچکی. کیف و کفشت را که دیدم با خودم گفتم منم باید برای خودم کیف و کفش جدید بگیرم. مبارکت باشه.
پیچک این دو هفته برای من پر ماجرا بود. همه اش حرف ازدواج و دوست داشتن است. دو هفته پیش من رفتم بانک سرکوچه مان. از خانمی سوالی پرسیدم که ایشان سر صحبت را باز کرد. از من پرسید دختر خوب سراغ دارم یا نه. منم همسایه مان را معرفی کردم. بعد خبر آمد که قراره خواهر زن همسایه پایینی نامزد کنه و بله برون توی ساختمان ما برگزار می شه . ساختمان ما دو طبقه است. بعد از یکی دو روز از شهرستان مادر عروسمان زنگ زد. گفت خواهر عروسمان که قراره عقد کنه . خیلی دختر خوب و مومنی است طفلک. الان دو روزه صبح ها دارم خواب می بینم. یه سریال می بینم از سایت تله ویبیون به اسم بیمارستان چونا. خواب دکتر لی و نامزدش را دیدم . فکر کردم سریال زیادی توی مخم رفته بهتره فعلا نگاه نکنم. دوباره امروز صبح خوابیدم این بار خواب دو جفت نامزد را دیدم. پسرها با مادرزنشان رفتند پیش نامزدشان. یادمه یکی شان یه تی شرت سفید به نامزدش نشان داد گفت ببین همانطور که می خواستی تی شرت با طرح دفاع مقدس برات گرفتم. طرح تی شرت خیلی قشنگ بود و ساده.

شاینای عزیزم ببخشید فقط تایید میکنم

نیکا چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 18:05

منم بدم میاد از تابستون اگ بزارنم این سه ماه از خونه در نمیام
سفر هم کلییی خوش گذشته انشالله همیشه ب خوشی

نیکای عزیزم ببخشید فقط تایید میکنم

عارفه سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 17:47

سلااااامم
زیارت قبول
ایشالا یه روزی بیاد که از سفر مشهدت با آقای خان برامون بگی
چه اسم خوبی برا بچه های دختر عمه گذاشتی
واقعن قلبین.بزرگه خیلی عشقه.کوچیکرو فقط چشاشو دیدم اونم خواب بود
ببوسشون

سلام عارفه عزیز
الان کامنت رو خوندم که در شرایط خوبی نسیتم میبوسمت

نرگس سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 10:10 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم زیارتت قبول وای نگو که منم از تابستان بیزارم انقدر که گرمه ادم دیگه هیچ جا نمیتونه بره کارم میشه فقط دوش گرفتن .چقدر خوبه با این خانواده انقدر راحتی خوشحالم که بهت خوش گذشته ایشالا سفر بعدی با خان برید وبیشتر کیف کنی مراقب خودت باش بیشتر استراحت کن تا بهتربشی

نرگس جان ببخشید دیگه فقط تایید میکنم

zahra دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 19:43 http://narsis16n86.blogfa.com

وای منم خیلی خیلی از تابستون متنفرم، اتفاقا منم الآن سرما خوردم شدید

اصلا تابستون هیچی نداره فقط گرمای بیخوده
اخی عزیزمممم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.