در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

ال سی دی گوشیم شکست حالا منتظر خان بیاد که یا ببریم درستش کنیم یا اینکه یکی دیگه بخرم 

ضمنا لب تاپ عزیزم هم ال سی دیش سوخته بله حالا ی پیچک بدون تکنولوژی هستم 

یک تار موی تو

پنج شنبه صبح واسه خان غذا درست کردم و ساعت ده از خونه بیرون رفتم بارون خیلی قشنگی میبارید من هم دلم گرفته بود خیلی دلم گرفته بود برا همین گاهی با بارون اشک میریختم و البته واسه اینکه دلم آروم شه سر مزار دایی رفتم و اشک ریختم و فاتحه خوندم و اینقدر این خیابون اون خیابون رفتم که ساعت یک و نیم شد و رسید...فقط دو ساعت باهم بودیم بعدش تصمیم گرفتم برم روستا پیش دختر عمه ها خلاصه به مادرم زنگ زدم و گفتم وسیله هارو کنار بذار خلاصه لباس اامو برداشتم جاده هم بارونی بود و ساعت شش و نیم حرکت کردم مسیرش رو اندازه تهران تا چالوس در نظر بگیرید خلاصه خان هم اومد البته با ماشین خودش و گاهی اوقات من جلو میزدم گاهی اوقات اون...توی ی مسیری هم گفتم برگرده چون چشماش توی شب اذیت میشه...تقریبا نه و نیم رسیدم و عمه از حضورم حسابی تعجب کرد!خیلی خوشحال شد بوسیدمش یک سالی میشه ندیده بودمش و خیلی پیر و شکسته شده بود دیگه هیچ موی سیاه رنگی نداشت...موهاش عین ی آبشار سفید رنگ بود و با پیرهن سرتا پا سیاه و بدون نقشش تضاد جالبی داشت!

عمه پسر 28 ساله ش رو از دست داده بعدشم شوهرش رو برای همین رخت عزا از تنش بیرون نمیاد...نذری داشتن روز نذری ی دیگ بزرگ برنج که بوش حسابی پیچیده بود سینی های بزرگ  و من برنج میکشیدم دخترعمه گوشت میذاشت و اون یکی نون روی برنج میذاشت و یکی هم پخش میکرد،همین حین من داشتم سبزی سرخ میکردم واسه شام...سعی کردیم تمام قرمه سبزی رو بین اون افرادی که اوضاع مالیشون ضعیف تر هستش پخش کنیم...

ی روز دیگه هم عصر کوه نوردی و پیاده روی کردیم اینجا وسط پیاده روی حسابی تشنمون شد و از این چشمه آب خوردیم گوارای گوارا 

من از کوه اون دستی رسیدم به اینجایی که عکس رو انداختیم 

ی آتیش کوچیک درست کردیم 

زالزالک چیدیم ولی نرسیده بود یکیشم کرمو بود 

بعدشم چایی آتیشی الحق جز بهترین چایی های کوهی بوده که خوردم 

بعدشم شبانگاه وقتی که خیلی سرد شده بود برگشتبم اینقدر اون قسمت سرده که شبا  با وجود اینکه دو تا سه تا پتو داشتیم بازم یخ میزدیم 

چرا نمیشود با دوست داشتنت تقوا پیشه کرد

کاش واژه دوست داشتن در میان تقواهای بابا جایی پیدا میکرد کاش میشد مومن بود اما یکی را هم دوست داشت کاش میشد زندگی کرد عاشق بود تقوا هم داشت کاش میشد از نظر بابا با تقوا میبودیم و همدیگر را هم دوست میداشتیم!کاش عشق از نظر بابا جریانی از تقوا در دل بود کاش بابا میدانست که تقوا چیز خوبیست عشق هم همینطور و ممکن است فقط ممکن است یک دخترک بیست و سه ساله دل هم داشته باشد و عاشق شود....ولی اینها فقط کاش هستند!فقط کاش هستند!برای بابا فقط چادر سفت با نماز های اول وقت و دزدی نکردن از پست و مقام نقش تقوا را بازی میکنند محبت کردن و قضاوت نکردن و تحقیر نکردن دیگران جزئی از تقوا نیست متاسفانه!