در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

شرح ما وقعه

من نمیدونم که همتون وبلاگ قبلی رو میخوندین یا نه پستاشم حذف شده که بخوام ارجاع بدم  اما چند سال پیش که من و خان بیرون بودیم پدرم از روبرو اومد و مارو باهم دید...من سریع مسیرمو عوض کردم و به سمت ی تاکسی رفتم و سوار شدم  رسیدم خونه وضعیت افتضاحی پیش اومد در این حد که مادر و مادر بزرگم از خونه رفتن باباهم بی شک قصد کشتن منو داشت اون موقع از خونه فرار کردم تا حواسش نبود اینقدررررررر دویدم تا برسم به قسمت تاکسی ها گشویمو بابا ازم گرفته بود پولم اصلا نداشتم کیفم جا مونده بود ی تاکسی گرفتم و از راننده خواستم گوشیشو بهم بده که ی زنگ بزنم به خان زنگ زدم و ی ادرس بهم داد و رفتم پیشش با راننده تاکسی حساب کرد و سوار ماشینش شدیم گفت برو خونه دختر عمت الان گاهی میگم همون موقع باید فرار میکردیم و عقد میکردیم الان بچمون توی راه بود من هی بهش گفتم نمیرم خونه کسی اونم گفت غلط میکنی میری خونه من میام خواستگاری خلاصه مقدار زیادی بهم پول داد و گفت واست ی گوشی  میدم دست دوستت که برات بیاره فک میکنم مث الان مضطربترین لحظه ها بود رفتم خونه دختر عمم و بهش گفتم به بابام زنگ بزنه که من اینجام خان گفته بود زنگ بزن که پدرت از نگرانی در بیاد...چند روز اونجا بودم بعد بابا زنگ زد که برگردین خونه ما هم برگشتیم بابا ی مقداری باهام حرف زد و بعدش شروع دوران فلاکت باری بود نزدیک به یک سال محبور بودم وقتی بابا هست توی اتاقم بمونم خیلی سخت گذشت تقریبا بابا کینه ای ترین انسان روی زمینه بد قلق ترین  سخت گیر ترین بی گذشت ترین رو هم باید اضافه کرد یکسال هیچ ارتباطی بین من و بابا نیود خودش گفته بود نبینمت اصلا...صبح ها برای دانشگاه رفتن باید میرفتم زیر زمین حدود ساعت شش و سرویسم ده دقیقه به هفت میومد دنبالم و من هفت دانشکده بودم همیشه برقارو من روشن میکردم خان همه جوره از لحاظ مالی هوامو داشت همون موقع که بابا منو دید یک ماه بعد به ی واسطه گفت واسه خواستگاری که بابا به شدت رد کرد باز وایسادیم یک سال گذشت و بابا یکم با من بهتر شد سخت گذشت خیلی چنتا مریضی گرفتم مثل شن مثانه و عفونت کلیه سنگ کلیه چون وقتی بابا خونه بود نمیتونستم دسشوویی برم و ساعت های طولانی مجبور بودم خودمو گیر بدم...

بابا رفته رفته بعد از یکسال بهتر شد بعد که من شاگرد اول شدم توی دانشگاه باز بهتر شد سعی کردم اونجوری که میخواد رفتار کنم که دیدش عوض بشه که شد و الان بی نهایت منو دوست داره خیلی بی نهایت....

یکبار دیگه هم خان اومد خواستگاری که بابا حسابی فحش داده بود و عمومم اینارو بهشون گفته بود این دو سال بعدی سعی کردیم شرایط مالی تحصیلی کاری رو بهتر کنیم موفق هم شدیم..،،

مامان این مدت نمیدونست که با خان ارتباط دارم چند شب پیش سر قضیهه عمم گفت خواستگار سمج چقدرررر بده چقدر بد...یکی مثل خان ااینو گفت و من اشکم سرازیر شد و باقی ماجرا ....

حالا قضیه عمم رو تعریف کنم: من دو تا عمه دارم با تفاوت سنی دو سال که هنوز مجردن حدودا پنجاه سالشون شده ١٥ سالی میشه که پسر عمه بابا اینا عمه بزرگه رو میخواد البته عمه من خودشم انچنانی راضی نبوده و نمیخواسته این اواخر میخواست که دیگه مادربزرگم نذاشت و بابا اینا هم هی مخالف بودن کلا خونواده مخالفی هستن ساز مخالفن...همین دو هفته پیش همون خواستگار میره سراغ عمه کوچیکه خب بهشون بر میخوره اما عمه کوچیکه تو روی همه وایمیسه و میگه من باهاش ازدواج میکنم همه هم مخالفن کلی دعوا این وسط درست شد بینشون عمو وسطیه عمه بزرگه رو کتک زد بابا از ی ور فقط میگه شوهر کنی میام بهت تیر اندازی میکنم هزار نفر از شهرستان خودشون به بابا زنگ میزنن که آرومش کنن...میبینید؟اوضاع من پیچیده تر از این حرفاس خیلی بیچارم من با این خانواده...

حالا مامان هی میگه بابات زندگیو برات جهنم میکنه از بار قبلی بدتر سرت میاره شاید دو تاتونو بکشه من زن این بودم میشناسمش اگه بیاد میگه این مدت باز باهاش ارتباط داشتی؟و کل دیدش نسبت بهت عوض میشه...

هی روزگار ای خداااا

نظرات 29 + ارسال نظر
... جمعه 24 دی 1395 ساعت 11:13

اینستاگرامتو باز کن ..ممنون

بازه

عطیه سه‌شنبه 21 دی 1395 ساعت 00:21

سلام عزیزم از اینستا پیگیر احوالت بودم,اما الان اینستا رو دیگه ندارم,لطفا یه خبری از خودت اینجا بزار...هر روز میام ببینم آپ شده یا نه,ب فکرتم دوست عزیز,امیدوارم با خبر خوش بیای

سلام چشم همین امروز ی پست مینویسم بووووس

محبوبی دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 16:08

آره اتفاقا منم از بی منطق بودن خانواده هامون ناراحتم. از اینکه سر این مسئله باید کار ما بهم بخوره

پیچکی جان شما چخبر عزیزم؟
میتونم بپرسم شما و خان متولد چه سالی هستین؟
میشه لدفن اینستا رو بازش کنی عزیزم
ممنون

ما فعلا خبر خاصی نداریم
من متولد مهر ٧١ خان متولد دی ماه ٦٦
باشه همین امشب چک کن
کاش اکانت اینستا بسازی

مریم پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 09:36

سلام عزیزم. پیچک جان صبر کن دنیا اینطور نمیمونه. میدونی که تو اینستا هم دنبالت میکنم. خیر کثیرتون اتفاق خواهد افتاد شک نکن. فقط آروم باش و همه چیز رو ب خدا بسپار

توکل بر خدا حز خدا کسیو نداریم

عارفه چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 16:34

سلام
پیچکی اینروزا هربار یادم میفتی صلوات میفرستم که ایشالا دل بابات نرم شه و این عشق به وصال ختم شه
دل نگران نباش خانوم جان توکل به خدا ایشالا که درس میشه

قربونت برم من همین دعاهای شما دلگرمم میکنه
بوس

محبوبی سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 23:59

وای بیچاره مادرت

سلام پیچک جان
الان که دارم میبینم مشکل شما خیلییییییییی حادتر از مال ماست.اختلاف خانواده ما با خانواده عشقم بخاطر مهریه و کم نیوردن تو روی همدیگه است و اینکه حرف حرفه خودشه هرکی. فقط ما این وسط داریم اذیت میشیم.
اما شما که بابا کلا مخالفه. فکر کنم میخاد شما هم به روزگار عمه ها بشی. آخه یعنی چی پس زندگیه شما و عمه هات چی میشه
چقدرررررر بی منطقه پدرت

سلام چه اختلاف بدی داشتین شما عجببب
این چیزا خیلی پیش پا افتادس نباید اصلا بزرگ بشه
خیلی بی منطقه

عطشان سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 01:52

پیچک عزیز سلام.من از بلاگفا مینوشتی میخوندمت اما تا به حال نظر نذاشته بودم.فقط اینو بگم در عین حال که برا رسیدن به خان تلاش میکنی،به پدر مادر هیچوقت کوچیکترین بی احترامی نکن چون پشتوانه های اول زندگی هر دختری در ابتدا پدر مادرشن بعد همسر. فقط باید دعا کنی بابات دلش نرم بشه.خیلی برا رسیدن و خوشبختیتون دعا میکنم.

سلام فدات شم
من که بی احترامی نکردم میخواستم بی احترامی کنم چند ساله این کار رو میکردم
خدا خودش کمکمون کنه ممنونم که دعا میکنی

سحر دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 13:43 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

پیچک الان چند روز همش دارم به تو فکر می کنم و دعا می کنم بیا مارو بی خبر نزار

چقد مهربونی آخه عزیزم...
ممنونم دعام میکنی سرگردانیم عزیزم سرگردان فعلا خان امتحاناتش رو بده بعدش بره با پسرداییم حرف زنه ایشالله

مادر تنها دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 01:05 http://miavivo.blogsky.com

راستش من فکر می کردم فقط بابای من که تا این حد سختگیر و کینه ای بوده .... عزیزم تو اگر یکسال زوابط سرد با بابات رو تجربه کردی من پنج سال تمام کشیدم. تنها کلامی که بینمون رد و بدل می شد سلام بود و شبها قبل اومدنش می رفتم تو اتاقم می خوابیدم .... اخ که تمام این پنج سال مثل یه فیلم وحشتناک مالامال از غم از جلوی چشمهام رد شد ... منم مثل تو تا فکر دادگاه و حتی اخرهاش فرار به ذهنم رسید اما خدا رو هزاربار شکر که اینکار رو نکردم. پدرم بلاخره راضی به ازدولج من و همسرم شد اما الان هشت سالی هست که باوجودی که عالم و ادم معترفن انتخاب خوبی داشتم، باهام قهره و رفت و امد نمی کنه .... من الان دوتا بچه دارم و تو حسرت این می سوزم که بابابزرگشون رو از نزدیک ببینن اما دریغ می کنه از من حضورش رو .... عزیز دلم از صمیم قلبم با این دل شکسته ام از خدا می خوام که تو با رضایت قلبی پدرت زندگی مشترکت رو با خان از سربگیری و تموم بشه ایت دوره فراق از یار و این غم سنگین تو دلت که شاید هیچ کس اندازه ی من درکت نکنه. یه جورایی احساس می کنم تو ایینه ی هشت سال گذشته ی منی.

سلام چقدر سخته واست
یعنی دلش نوه هاش رو نمیخواد؟
نمیشه سرزده بری پیشش،؟با بچه هات ؟یعنی بازم پس میزنه بعد از هشت سال؟

طلا یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 22:33

سلام پیچک جان. عزیزم من ازطریق اینستا باهات اشنا شدم .تا حالا کامنت نذاشته بودم اما خداوکیلی الان لازم دونستم بهت بگم توروخدا عجله نکن.کاملا درکت میکنم ولی کمی دیگه صبرکن .من مثه خودت کردم(سنندج) از همه بیشتر با تمام سلولام حرفاتو میفهمم .خانواده کردا اکثر مثه هم هستن وای اگه بدونی من چه بدبختی های کشیدم خدا خیلی دوستم داشت تا به عشقم رسیدم و ۱۰۰۰کیلومتر ازشون دور شدم.بخدا خودشون باعث دور شدن بچه هاشون میشن.به نظر من به حرف مادرت گوش بده فعلا باز صبر کن.حداقل تاعید. خان نباید مستقیم وارد بشه.نذار جنگ و دعوابشه .که عواقب داره....وای عزیزم بیا بغلم با همه ی وجودم حالتو میفهمم.فقط صبور باش خواهرم.از ته دلم برات از خدا بهترین ها رو میخوام.

سلام
خدا رو شکر که به عشقت رسیدی به نظرم باید بهترین حس دنیا باشه
هرانچه که ببینیم درسته انجام میدیم حتما

سحر یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 14:02 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

پیچک اصلا باورم نمی شه من از ی مدتی می خونمت و تو اینستا دنبالت می کردم البته قبل خصوصی شدن و باورم نمی شه فکر می کردم مشکلاتتون سطحی تا این حد نمی دونستم!!خدا کمکتون کنه نمی شه برید سراغ شخصی که بابا قبولش داره مثل عموی بزرگی دایی بزرگی مادر بزرگی.‌..اونو بفرستین پدرو راضی کنه البته از طریق خان.
ی سوال خان از اقوام یا آشناهای دور؟

فدات خیلی وقتا بازش میکنم و میتونین ببینین همین الانم بازه
اگه سطحی بود که ما الان خونمون بودیم بخدا
تقریبا از کسی حرف شنوی نداره

نگین یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 11:23 http://poniya.blogsky.com/

فقط خود خدا میتونه شما رو بهم برسونه- امیدوارم خدا بیشتر از این منتظرتون نذاره و از جایی که حتی فکرشم نمیکنید راه وصالتون رو باز کنه

منم فقط از خدا میخوام توکل بر خدا

نسیم شنبه 4 دی 1395 ساعت 10:13 http://nasimmaman

عزیزم....الهی ..چقد خانواده پدریت یه جورین...این همه سختگیری...این همه زورگویی..........
به خدا توکل کن...خدا هوای تورو داره مطمئن باش

ی مقداری اونطرف ی جوریین
توکل میکنم عزیز دلمممم توکل

یه مادر شنبه 4 دی 1395 ساعت 07:33

دختر خوب شما داری به دید خودت و خیلی امروزی پدرو مادرت رو قضاوت میکنی و کاملا اشتباس .. منم جای پدرتونم بودم دقیقا همین کارو میکردم قطعا خان از چشم پدرتون افتاده و اصرار زیاد شما برا این اتفاق و این که باهم درارتباطیم این سو ظن رو میاره که حتما ببخشید اتفاقی بینتون افتاده واسه همین نمیتونید همو ول کنید متوجه هستی که چی میگم ...هرگز قصد مهاجرت و فرار و دادگاه به سرت نزنه ابروی پدرو مادرت رو این جوری نبر هیچ چیزی ارزش خورد کردن غرور اونا رو نداره تو توزندگی و زیر سقف نیستی که متوجه اون روی سکه زندگی بشی هرگز پشتیبان های اصلی زندگیت رو دور ننداز ... من به پدرت حق میدم تو هم اصلا نباید به کسی بگی باهم رابطه دارین هنوزم باید بگی اصلا ندیدمش و ازش خبر ندارم مادرتم قدرت برتر تو زندگی نیس و حرف اولو بابات میزنه نمیخواد با قدرت ضعیف دردل کنی چون کاری از دستش برنمیاد برای بابات همون دختر خوب باش بزار خان خودش حل کنه باید خان رو غیر مستقیم وارد فامیل کرد تا مهرش به دل پدرت بیفته تولدی عروسی چیزی باید فامیلاتون که میشناسنت و خبر دارن از علاقه خان دعوتشون کنن و همه جا طوری وانمود کن اصلا خان رو نمیبینی و نمیشناسی درکل منم میگم برو پیش مشاور ...

من قرار نیست اونارو دور بندازم دیروزم راجع به حکم رشد گرفتن به خان گفتم گفت نه هرگز اینجوری نه به هر حال اونا بزرگت کردن و حق دارن...
فک نمیکنم بشه غیر مستقیم وارد بشه نمیدونم قراره اخر ماه بره با پسرداییم حرف بزنه ببینه چه پیشنهادی بهش میده

یلدا شنبه 4 دی 1395 ساعت 01:28

اوووووف آخه چرااااا؟ من 42 سال دارم و تا بحال کسی اینجوری دور و برم ندیدم! پدرم همیشه توصیه میکرد با کسی که دوستش دارین ازدواج کنین. منم عاشق شدم و ازدواج کردم ولی خب به دلایلی بعدا جدا شدیم. پدرم خیلی راحت قبول کرد درسته تلاششو کرد برای بهبود اوضاع ولی خب دید درست نمیشه گفت دخترم خودتو عذاب نده و جدا شو زندگی ارزش حرص خوردن نداره! اصالتا هم ترک هستیم. پیچک جان آینده تو مثل عمه ها و .... تباه نکن. اگر لازم باشه برو باهاش. احترام پدر تا یه جایی واجبه

ببین اینا خانوادگی اینطوری هستن عموم که دخترداییمو میخواست ٤ سال باهاشون جنگید تا قانع شدن بیان خواستگاری پدر من شخصیت خیلی خیلی خودخواهی داره شاید خودخواه ترین ادم باشه حاضره اعضای فامیلش بمیرن ولی ازدواجشون خلاف میلش نباشه از نظرش تقریبا ٩٩ درصد مردم بدن اینا چیزاییه که همه راجع به بایام اعتراف میکنن همین عمه هامو ببین این همه هی گوش کرذن بهشون اخرش چی نصیبشون شد؟اخرش هیچی پیر شدن نصیبشون شد همین عمه کوچیکه ی خواستگار داشت که خیلی میخواستش چی شد؟نذاشتنش جز افسردگی چی براش موند؟

Mostafa شنبه 4 دی 1395 ساعت 01:16

سلام.امیدوارم که پدرت زودتر راضی بشه.این نظر روتاییدکن

ممنونم عزیزمممم
ببین طرف شما هم وفادار نبوده خان هم میتونست بگه راضی نشدن خب من برم دنبال زندگیم...
واقعا متاسفم برای بیماریت خیلی خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد درگیری بدی برات پیش اومذه بیشتر بیماریا از اعصابه واقعا راست میگی

... جمعه 3 دی 1395 ساعت 18:17

سلام ...
با خان برید پیش یه بزرگ محله منظورم اخوند مسجدِ قضیه رو بهش. بگید ازش خواهش کنید همراه مشاورتون بره پیش مادرتون وساطت خان رو بکنه البته بهتره بخوایین که بزرگ محله تون فقط وساطت خان رو بکنه و اسمی از شما نیاره ...
اگه دل مادرتون نرم شد اونوقت برن با پدرتون حرف بزنن..
...
.ولی خدایی دمت گرم عجب دختری هستی که پای کسی که دوسش داری وایسادی ...
اونم بعد اون همه اتفاقات و دیدن تو خان توسط پدرت ...ولی به پدرتم حق بده دید منفی نسبت به خان داشته باشه بلاخرره شمارو باهم دیده ...در ضمن کُرد هم هستین مطمئنم که ب قول مادرت پدرت جفتتون میکشه ولی عب نداره ایشالله درست میشه

سلام مامانم دلش نرمه مشکلی نداره دیروز که باهاش حرف زدم میگه من از بابات میترسم و گرنه چیکار دارم ...
نمیدونم سر ماه میره با پسرداییم حرف میزنه ببینه چی بهش میگه

نیکا جمعه 3 دی 1395 ساعت 17:32

پیچکی عزیزم من ک همه اینارو میدونم از روووووز اولم جریاناتو میدونم درسته مانانت خوب شوهر خودشو میشناسه اما توهم نمیتونی دیگه صبر کنی سعی کم اروم و با درایت پیش بری ببین بابات از کسی حساب میبره یا حرف شنوی داره ک اونم وسط ماجراتون باشه فقط ی چییز اگ بابات خدانکرده باز واکنش بد نشون داد توم عصبانیش نکن ک بلایی سرت بیاره و فورا از راهایی دیگه اقدام کن چون ک نمیشه دوباره بندازیش ی سال دیگه یا....انشالله ک همه چیز خوب پیش میره حتما برا اون روز نذر کن این چیزا.....
فدای تو دختر ناز

نمیدونم نیکا بخدا موندم دیگه
حیران و سرگردان

حمیرا جمعه 3 دی 1395 ساعت 15:10

ببینم شما مگه خواهروبرادر دیگه نداری؟ببخشیدکه اینو میگم اگرخدای نکرده اینبار به در بسته خوردی یا باید خان رو فدای خونوادت کنی یا خونوادت رو فدای خان،یک راه سومی هم هست و اینکه مهاجرت کنید.لازم نیست که کسی بفهمه علت اصلی رفتنت چی بوده.مامانتم دلشو بزاره پیش مادر کسایی که فرزنداشون خارج از کشور دارن درس میخونن
البته فعلا که هیچی مشخص نیست.انشاالله خدا خودش درست میکنه وشما بالای وبلاگت خواهی نوشت:من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

ی برادر دارم که دبیرستانیه
هی ی ی ی حمیرا جان بس که ظلم کشیدم حالا همه میگن الان که بابات تورو میپرسته اخه الان من اونحوری که میخواد رفتار میکنم ابروهات پهن باشه لاک نزن فلان شلوار رو نپوش
خان شده وکیل مامان هی میگه گناه داره
خدا کنه خدا کنه

Mahshid جمعه 3 دی 1395 ساعت 14:51

پیچکی به نظرم اگه بابات قبول نکرد باید بری اجازه از دادگاه بگیری دیگه این آخرین راهه چون این مخالفتا دلیل منطقی پشتش نیس میفهمم چی میکشی عزیزم
مامانت وقتی ببینه تو خوشحالی اونم خوشحاله مطمئن باش
ولی کاش خدا به دل بابات بندازه راحت قبول کنه واقعا سخته اینجوری
بخدا من همیشه از عشقتون واسه مامانم میگم همش دعاتون میکنه

هی ی ی ی ی
خان هیچ وقت اینکارو نمیکنه اصلا و ابدا میگه خیلی برا بابات بده

خانم گل جمعه 3 دی 1395 ساعت 14:18

منم از خواننده های قدیمی و خاموشتم بیشتر.چن بار برات کامنت گذاشتم.تو اینستا به دلیل امینیتی نمیتونم اینارو بگم ولی‌ پیچک خودتو نباز....وضعیت من خیلی بد تر از توئه‌.تو باز خان حداقل سعی میکنه وضعیت رو یکم جمع کنه.ما ۵ ساله همو میخوایم....یهو خانوادش گفتن نه میگن هر کی ما بگیمو باید ببری .‌.غریبه نباید ببری.‌‌خانواده منم وقتی فهمیدن گفتن لیاقت ندارن ما هم دخترمونو از سر راه گیر نیاوردیم....دعوا شد بین خانوادم....همه بهش گفتن از زندگیم بره.....۵ ساله دوست داریمو ماهی ۲ بارم نمیشه همو ببینیم....حتی یه عکس دو نفره نداریم....هیچ جای خاصی تا حالا نرفتیم....میدونم چی میگی....هیچکس اندازه من نمیتونه بفهمه چقدر این حس مزخرفه....اونم به حدی از زندگی بریده که داره میره واسه جنگ سوریه و اینجاها تا از این عذاب راحت شه...برات دعا میکنم که بهم برسین همیشه..‌

هووووووووف چقدرررررررر مخالفت خانواده ها داره جوونارو از بین میبره چقدرر میتونن خودخواه باشن...عهههههه
منم برات دعا میکنم توام با دل شکستت برام دعا کن

مادر جمعه 3 دی 1395 ساعت 13:22

ای وای عزیز دلم خیلی نارحت شدم برات والا من نمیدونم اگه قصد خیر و خوبی خواستن برا بچه تونه خب چرا منطق پشتش نیست چرا ادمها نمیشینن حرف بزنن؟
پیچک جان خدا کمکت کنه عزیزم منم به نظرم اگه به بدترین حالت نگاه کنیم و اصلا خونواده حاضر نشن کوتاه بیان تنها راهت اینه که از ایران بزنی بیرون اگه بتونی البته
برات دعا میکنم گلم

خان میگه مادرت هیشکیو نداره ما نمیتونیم مادرت رو تنها ول کنیم به امون خدا

Mary mousavi جمعه 3 دی 1395 ساعت 12:48

یاد اونروزا که میفتم تنم میلرزه...چقد حالت بدبود....خواننده خاموش بودم....خدا خودش کارو درست کنه ایشالا....

برام دعا کن عزیز دلمممم

مه سو جمعه 3 دی 1395 ساعت 12:43


شاید بهتر باشه خان بگه من نتونستم دختر شما رو فراموش کنم با اینکه چند سال هست صبر کردم...کاشکی خرا راهو براتون باز کنه

همینو میخواد بگه عزیزممم

یاس جمعه 3 دی 1395 ساعت 12:02

سلام خانومی. من همینجور اتفاقی اومدم از وب فری پیداتون کردم. یه مدت خیلی تو وبلاگ ها بودم ولی الان دیگه هم وقتشو ندارم هم منو یاد روزای ... بگذریم.
اینجوری که فهمیدم شما هنوز به هم نرسیدید و چه خانواده سخت گیری هم دارید...
اخی نازی... نمیدونم چند سالتون و ... میگم تازه خوندم
ان شا... که همه اونایی که همدیگه رو میخوان به هم برسن. این دعای همیشگی من بوده... هرچند که خودم این روزا... هی... منم یه موقع وبلاگ داشتم ولی وقتی یه مدت دچار مشکل شد همش پرید. شاید هم بهتر شد اون خاطراتم نمیدونم...
التماس دعا

سلام مرسی عزیزم خوش اومدی
هرکی ی مشکلی داره دیگه مشکل ما هم اینجوری

نسرین جمعه 3 دی 1395 ساعت 11:57

الهی بمیرم اشکم سرازیرشد
جزدعاکاری ازم برنمیادپیچک عزیزم

ممنونم بهترین چیز برای من دعاس

نرگس جمعه 3 دی 1395 ساعت 11:45 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم چقدر خانواده سخت گیری هستن خدا به فریادتون برسه ایشالا آتیش دل پدرت اروم بشه اخه اگر ازدواج بده چرا خودش ازدواج کرد ؟ ای کاش پذیرش یه کشور دیگه رو برای درس میدادی ومیرفتی وخان رو هم میبردی ، ادم تو کار پدرت میمونه مادرت هم بنده خدا هیچ جوره حرفش برش نداره در کنار پدرت فقط امیدوارم خدا بهتون کمک کنه وراهی جلوی پاتون بزاره

نرگس از این خانواده بی رحم ترین خداوند در کره زمین قرار نداده بخدا

نگار جمعه 3 دی 1395 ساعت 11:41

سلام اگه اینطوری هست که میگی شما میتونی با اجازه کتبی از قانون اجازه کتبی ازدواج بگیری ودر ضمن عنوان کنی که پدرت تهدیدت کرده اگه میدونی این ازدواج درسته و خدای نکرده پشیمونی نداره همه ی پلای پشت سرت را خراب کن و از راه قانونی اقدام کن وگرنه بشین تا سرنوشتی مثل عمه ات پیدا کنی

از اینکه درست ترین انتخابه شکی ندارم
این وسط دلم برای مادرم میسوزه و نمیدونم چیکار کنم
پدرمم ادم سرشناسیه دوست ندارم ابروشو ببرم تهش همینه ولی

حمیرا جمعه 3 دی 1395 ساعت 11:35

پیچک جون این یک راهیه که شروع کردی وباید تا آخرش بری اگر به این نتیجه رسیدی که خان پسرخوبیه برای رسدن به هدفت نه بترس و نه غمگین باش.با غصه خوردن هیچ چیز درست نمیشه به جز اینکه زمانی که باید سالمو سرحال باشی برای جنگیدن با مشکلات،خدای نکرده بدنت یاریت نکنه
ازخدا کمک بخواه که او با صابرین هست

حمیرا مامانم رو چیکار کنم؟اون مثلا دلش به من خوشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.