در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

دانشگاه

خب روز یک شنبه دندونم عقلم رو جراحی کردم و شرحش رو در اینستاگرام دادم...اینستا رو هم براتون باز کردم...خب امروز صبح و عصر اتاق عمل اورژانسم و شکرررررر خدا دکتری که جراحی های پوست انجام میده نیومده و منم خوش خوشانمه و توی پاویون دراز کشیدم...از شدت گشنگی واقعا معدم میسوزه دلم میخواد بتونم ی چیزی بخورم که سیر بشم این همه مایعات و آبکی خوردن به چه دردی میخوره!!!امروز خان اولین روز دانشگاهشه...دانشگاهشم استان کناریمونه و شهر کاریشم ی شهر دیگه هست و واقعا خسته میشه اما بخاطر من قبول کرد که بره...صبح زود ساعت چهار و نیم حرکت کرد آخه اولین کلاسش ساعت هفت و نیمه و آخرین کلاسشم هشت شب تموم میشه....نمیدونم چرا اینقد دلم واسش تنگ شد؟

ایشالا که همه درساشو بیست بگیره هه هه!ظهر قراره مامان واسم سوپ ماهیچه میکس شده بیاره مبادا از گشنگی بمیرم...هرچند که شایدم بمیرم...

فردا عصر با دوستام میریم سینما امیدوارم تا فردا اونقدری خوب باشم که بتونم خوراکی بخورم...به نظرم پنج شنبه هم میتونم خان رو ببینم البته نیم ساعت پیش گفت سه ساعت از کلاسا افتاده واسه پنج شنبه که خیلی ضد حاله!!!!اینجوری کلا این ترم نباید همو ببینیم...خودش ی کاریش میکنه حالا نهایت این واحد رو حذف میکنه..از صبح چند باری بهم مسیج داده ولی خب دوست دارم بشینیم طولانی حرف بزنیم و از کلاساش تعریف کنه...

راستی طرف شما هم سرده؟امروز وقتی از پارکینگ میخواستم بیام داخل بیمارستان سوز بدی میومد...

قبلا خیلی رفتیم شهر دانشگاهیش...این اولین بار بود که تنها رفت داداششم همراهشه...دیشبم ساعت ٩ از شهر کاریش رسید خونشون...ببینید چه رفت و آمدی شده دیگه!!!

راستش از اوضاع کار بگم که تقریبا و نود درصد کنار اومدم...روزای اول واقعا اشک توی چشمام جمع میشد و میخواستم گریه کنم اما الان همون دختر قوی هستم که حقش رو کسی نمیخوره...

همین جمعه ای  که گذشت رفتیم خونه دوستم که دو سه ماهه ازدواج کرده  واسش شمعدونی خریدم که عکسش رو گذاشتم و خیلی هم دوسشون داشت روز خوبی بود و البته بگم که خونش خیلی انرژی مثبت بود و نوردهیشم عالی بود مبلاشم خوشگل بودن...من خیلی چیز کیک دوست دارم شوهرش واسم چیز کیک خریده بود...کمکش کردیم که میز رو بچینه اما یادش رفته بود سالاد درست کنه و البته یادش رفته قاشق چنگال بیاره که خب تا راه بیفته طول میکشه و من سریع ی سالاد معمولی واسش درست کردم...

شوهرش شش هفت ماهه که توی ایران خودرو قراردادی شده...و امیدوارم که کار دلخواهش رو گیر بیاره...توی ارگان خان دفتر استخدام هست که مسئول اصلیشم خود خان هست میتونه واسش کاری کنه اما من بهش گفتم که به خان بگم ؟که گفت نه شوهر من غرورش خیلی زیاده و ناراحت میشه...البته برای استخدام شدن توی ارگان خان شرکت کرده و استخدامی ها و گزینش با خان هستش ولی وباز خودشون نمیخوان آیا من بگم؟

دوستمو خیلی دوست دارم ولی وقتی یک نفر خودش دوست نداره دیگه من مقصر نیستم...

توی این مدت که اومدم سرکار چند بار دعوا کردم...شاید تند رفتم اما زیر بار حرف زور نمیرم...

این مدت به شدت با خان بداخلاقم و اصلا نمیدونم چظو تحمل میکنه وقتی ی موضوعی رو واسش تعریف میکنم اجازه نداره ازم راجع بهش سوال بپرسه...البته که وقتی ی موضوعی رو تعریف میکنم کلا خیلی سوال واسش پیش میاد نمیدونم چرا؟این موضوع جدیدا عصبیم میکنه...

بقیه موارد گیر بیخوده که میدم....و خودمم میدونم و وقتی دارم به سمت ماشینش میرم عهد میبینم باهاش خوش اخلاق باشم اما سریع بد اخلاق میشم و نمیدونم دلیلش چیه؟سرکارم خوش اخلاق نیستم جدیدا بی حوصلم...

مامان به شدت افسردگی گرفته و هنوز نتونستم ی دکتر خوب ببرمش...بیشتر مشکلاتش با برادرمه اصلا و به هیچ عنوان داداشم به صراط مستقیم نمیره و مامانم که زن حساسیه از صبح تا شب باهاش بحث میکنه و هی فضا متشنج میشه...هووز نتوسنم راه حلی پیدا کنم...

زندگی عمو و دختر داییم با هم خوبه اما دختر داییم به شدت با خونواده پدرم اینا مشکل داره چون خیلی  دخالت میکنن و ضمنا توقعات  زیاد و نا معقولی از عروس دارن که خب مامان من این دوران رو گذرونده...

شوهر خواهر خان حدودا یک ماهه رفته ماموریت و این خواهرش هم کاملا اومده خونه مامان خان...راستش زیاد این خواهرش رو دوست ندارم اخلاقاش شبیه من نیست و ضمنا وقتی کنارش میشینم همش میگه اینو خریدم اونو خریدم هر ماه حدودا چندین میلیون طلا میخره و هربار منو میبینه میاره نشون میده و البته میگه ایشالله خان بیشتر از اینا واست بخره...بخاطر همین من این مدت هرچقدر مامان خان دعوتم کرد نرفتم...

امیدوارم زودتر درد دندونم خوب شه و بتونم غذا خوردن رو شروع کنم چون واقعا واقعا گشنمه....

میبوستمون بوووووس


نظرات 8 + ارسال نظر
عارفه جمعه 14 آبان 1395 ساعت 16:14

سلام م م
وا ا ا ا ی ی ی تو این دو هفته ایکه من نت نداشتمو نبودم چه آپای خوبی داشتیم
خوبی پیچک؟
دندونت بهتره الان؟
من الان تو اینستا که دیدم این داستان جراحیتو همش اشکم میاد, آخه 23هم من جراحی دارم
خودشم دوتا دندون عقلاس که باید جراجی شه
یکیشون بخاطر کوچیک بودن فکم زیر گوشم درومده انگار
استرس همه وجدمو گرف با دیدن اوضات
اگه انقده سخته من نرم ها؟
آها راستی یچیزیم بگم راجبه پست آخریت تو اینستا
نمیدونم چطور باید گف؟چه مدلی باید گف به اون دسته از آدما که یکیشونم بهت ایراد گرفته
آآآآآآآآ ی ی ی ملت سره جدتون جون هرکی دوس دارید با این حرفا و تفکرای بیخودیتون گند نزنید به باورو اعتقاد مردم
تو رو جون هرکی دوس دارید خدا و پیغمبرو با این افکار مسمومتون بد نکنید
کجای دین گفتن رنگی پوشیدن حرامه؟
آخه کجاااااش ش ش ش
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
بذارید زندگیمونو بکنیم تورو خدا
انقد الکی به رنگو اینچیزا ایراد نگیرید

شیشه یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 21:09

امروز دندونت چطوره؟بهتری؟

اره بعد از سه روز دردش کاملا از بین رفت و حرف زدنم راحت شد

لیلی جمعه 7 آبان 1395 ساعت 18:20

عزیزم خدا کمک کنه ایشالا پشت سر بذاری
بشی یه عروس رویایی
خدابزرگه
ایشالا همون میشه که میخوای

هیییم
آرزوم همونه واقعاااا...دقیقا عروس شدن در حال حاضر اولویت همه ارزوهاس

شاینا پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 20:30

پیچکی جون خدا بد نده. هیچی مثل فشار اعصاب آدم را اذیت نمی کنه. ببین من خودم دم کرده بادرنجبویه و استطوخودوس را امتحان کردم. به من خیلی می سازه. یه روز تعطیل امتحان کن. از هر کدام یه قاشق مربا خوری بریز توی قوری تا دم بکشه. بعد با نبات بخور. ببین بهت می سازه یا نه. من سه چهار روز خوردم خوب شدم.

عزیزممم به نظرم بیشتر باید این دم کرده رو واسه مامان درست کنم
چه خوب...همیشه خوب باشی ایشالله

نیکا پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 13:46

قربونت دخمل گلل منم خوبم میگذرونم میام هی سر میزنم چون کم اپ میکنی منم خاموشم ایشاله ک اقای خان هم حالشون خوب باشه و همیشه در خوشی و سلامت بسر ببرید

چرا عزیزم مامانت با داداشت بحث میکنه البته فضولی نباشه دوس دارم بدونم؟

دندنتو مگه نبردی نشون دکتر بدی ؟؟گلممممم

نمیدونم چرا نمیتونم اینستارو ببینم

سر خیلی چیزا از جمله درس نخوندنش بازی های زیاد
رفتم و جراحی انجام دادم واسش
چرا اینستا که بازه؟روی لینک کنار وبلاگ کلیک کن

مادر چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 12:59

به به پیچک خانومی مهربون بداخلاقی میکنی مادر؟ نکن خوب بده
عزیزم به خاطر فشارهایی که رو اعصابت میاد معلومه اینجوری نشون میده خودشو انشاله که با یه عاقبت خیر و خوش همه چی درست میشه توکل به خدا انشاله مامان هم زود خوب شه حتما دارو باید بگیره پیچکی جان زودتر ببرش

اره واقعا بد اخلاقی میکنم...
خیلی میگم بیا بریم و اینا میگه داروی خواب میدن بهم من نمیام...
به نظرم باید ریشه ای حل شه...که نمیشه

محبوبی سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 21:32

پیچکی جان اینستا که باز نیست

بازش کردم عزیزم

محبوبی سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 21:24

عههههه پیچکی تو این موردم که کاملا شبیه همدیگه ایم
منم به شدت تازگی باهاش بداخلاق شدم و بدعنقی میکنم باهاش
منم وقتی دارم میرم سوار ماشین بشم با خودم عهد میکنم بداخلاقی و بهونه گیری نکنم ولی باز همون میشه و همون

من همین ماه اینجوری ام چون احساس میکنم فشار عصبی توی خونه زیاده...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.