در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

ای عشق ای عشق

توی این یک هفته دوبار رفتم خونه خان...از خوبی و پاکی خانوادش مهربونیشون خانومی خواهراش هرچقدر بگم کم گفتم...کلی گفتیم و خندیدیم و من ی مقداری درد و دل کردم...خان هم داشت از شهر محل کارش میومد خلاصه مادر هی گفتن حتما ناهار بمونید که من قبول نکردم یعنی خان هی مسیج میداد سریع بیا بیرون که دوتایی باهم باشیم خواهر کوچیکه و پسر شیطونش هم با خان اومدن من تا حالا خواهر کوچیکه رو ندیده بودم خیلی خانوم بود بسیار هم محجوب بود دیدید ی عده چهرشون دریای آرامش و نجابته؟ این خواهر کوچیکه اینطوریه...خلاصه که من موهامم باز بود که ناگهان پدر خان وارد شد باهام احوال پرسی کرد و چون دید من خجالت میکشم رفت توی اتاق و تا اومدن خان بیرون نیومد خلاصه حسابی بهم محبت کردن مادرش ی سری طلا داره که واسه من کنار گذاشته و ی گردنبند قدیمی داره که خودش میگفت تقریبا صد گرمه و حسابی قیمتیه اینو گذاشتم بیام خونتون بندازم گردنت و در نهایت گفتن تو عروس ما بشو پسر من سر و سامون بگیره ما زندگیمونم واست میفروشیم خدایی چنین چیزی توی ذهنم نبود اصلا!شاید معدود آدمایی اینطوری پیدا شن!خلاصه مادر ایناش مدام در حال نذر و نیاز هستن...مادرش عشق بسیار بسیار عجیبی به خان داره اصلا غیر قابل تصوره...میگه خان اگه خار بشه بره تو چشمم من از چشمم در نمیارمش خب دیگه همه متوجه شدن که مادرش عجیب و غریب دوستش داره اما اصلا هم از اینکه خان عاشق منه ناراحت نیست البته میگفت تو دختر خیلی خوبی هستی با اینکه رسمی نیستین ولی پسرم انگار متاهل شده سرش فقط به کار و درس گرمه و این تاثیر حضور تو هستش منتهی توروخدا ی راهی پیدا کن پسرم همش تو فکره کم حرفه خودخوری میکنه...منم گفتم ی سری شرایط باید ایجاد شه که گفتن شرایطت رو بگو که من گفتم خونه میخوایم ولی شما بخرید یا بسازیدش که گفتن چشم...تا عید انجام میدیم و بعدشم ی سری شرایط دیگه که گفتن باشه انجام میدیم و هرچیزی که میدونی پدرت رو راضی میکنه بگو تا ما سریع تر اقدام کنیم که زودتر برید خونتون...خدایا شکرت از این بابت...

روز بعدشم واسه خواهر زاده ها لباس خریدم و واسه کوچک ترین عضو خانواده کفش خریدم و بهشون دادم و تشکر کردن مادر جون هم ی گوشواره به من نشون داد و گفت اگه دوست داری میخوام برات بخرم !که من گفتم آخه این چه زحمتیه اونا هم گفتن وظیفه  س پسر ما یا تورو میگیره یا دیگه زندگیش بی تو تباه میشه برا همین ما هم عین پسرمون دوستت داریم و دوست داریم راضی و خوشحال باشی....

ی راه دیگه تا راضی کردن پدرم مونده ی جایگاه شغلی که به دست آوردنش تلاش خان رو میطلبه و دست یاری خدا رو...

برای معجزه خداوند دعا کنید شاید پیچکی ها تا آذر 95 سر خونه زندگیشون باشن باز اگه خدا معجزه کنه نهایت خیلی دیر شه تا آذر 96 توی خونه خودمون هستیم راه راضی گردن بابا رو پیدا کردیم ولی نیاز به معجزه داریم ....

نظرات 22 + ارسال نظر
ملیح شنبه 2 آبان 1394 ساعت 01:41

عهههههههههههه کامنت من کوووو پیچک ؟؟؟

Alan taeed mikonam

خانووم جیگیلی جمعه 1 آبان 1394 ساعت 21:05

خدا مثل همیشه هواتونو داره ایشالا خیلی زود شرایط فراهم بشه

Ishallllaaaa

صدفـــــ پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 12:33

سلام پیچک عزیزم.اومدم برات بنویسم که شاید به خاطر حال روحیم یکم کمرنگ شم.ببخش،قصه ی زندگیِ من خییییلی طولانیه.من وبلاگی ندارم.یه جورایی دوست ندارم مسائل شخصیمو بازگو کنم.فقط همین قدر بگم یه عشقِ 12ساله با پسرداییم داشتم که به دلیلِ مخالفتِ بی نهاااایتــــــــ مادرش بهم خورده!پیچک حرف زیاده و نمیشه نوشت.فقط برام دعا کن که قلبم آروم شه.

حتتتما بهت سر میزنم عزیزم.تو این شبا برام دعا کن.به یادتم مهربون.

{عزیزم،حتتتما نظرم رو پاک کن.برات خصوصی نوشتم.}
میبوسمتـــــــــــ.

رزسپید پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 11:44 http://rozesepid2015.persianblog.ir

سلام عزیزدلم
خوبی دوستی جونم؟
اومدم ازت خواهش کنم برام دعا کنی
نیاز به دعات دارم
خواهش میکنم منو یادت نره

Salam fadat chashm hatman

ملیح چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 09:59

سلام پیچکی جوونم
خوبی دوستم ؟
چندروز بود نمیتونستم بیام وبلاگ گردی
اووو چقدم پست گذاشتی دختر :)
یه آرامش خاصی تو نوشته هات هست انگار یه خانوم بسیار با تجربه اینارو مینویسه :*
یعنی میخوامتااا اساسی :))

سلام منم همش درگیر بودم این روزا
الان من ی خانوم با تجربه شدم دیگهههههه
ما هم بیشتر میخوایمتتتتتتت

شاهی سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 15:15

عزیزم ما ازکارشناسی باهم همکلاسی و دوست بودیم...الان ساله دومه ارشدیم:)دگ درس خوندن تو ایران کافیه
چن ماه دگ میریم دنباله کارو ازدواجواینا...بعدشم زبان و زبان و زبان واس اپلای کردن و رفتن

خیلی خیلی خوب الانم زبان بخون خیلی خوبه

شاهی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:19

سلام عزیزم امیدوارم سال95هممون به نتیجه برسیم
منم امسال وارده شیشمین ساله دوستیمون شدم...هرچندمن بخاطره تحصیل خودم خواستم ک شغلشو کناربذاره و درس بخونه
میدونی منم وبلاگه شین رو ک خوندم خیلی گریه کردم ولی حرف سارا خیلی ارومم کرد
یکم دگ وبلاگشو خوندم...یکمی داستان اشناییشون قصه ماننده بخصوص اون تیکه ک میگه باباش بهش میگفته چایی داغ نخور سرطان میگیری...عین این داستاناس ک میخواد یجوری دلو بسوزونه...هم اینک ماهممون دانشجوییم و میدونیم تو دانشگاه نمیش یه پسر زیره بغله یه دخترو بگیره....حراست ازاسمون میفته ترتیبه دوتاشون رو میده....هم اینک وسط مصیبت اصولاوبلاگ نویسایمدت محومیشن نه اینک تاخبروگرفتن بیان بنویسن ک اره فوت شدو رف پیکارش....ازته ا دلم امیدوارم دروغ باشه چون واقعایه اتفاق خیلی خیلی سخته...حتی داشتم موقع خوندن فک میکردم اونموقع ک من داشتم اقاییمو اذیت میکردم ک نرو خوابگاه و یساعتم بمون چون دلتنگتم اونم بعده ازصبح باهم بودن شین خبره رفتنه ابدی عشقش روگرفته:(خیلیییی وحشتناکه

عزیز دلمممممممم
میدونی من همش رو نخوندم باور کن فقط تیکه های اخیرش رو خوندم و واقعا ناراحت شدم
حالا چی میخونی که باید این همه وایسین؟درس خوندن خوبه واقعا اگه در نهایتش نتیجه خوبی حاصل بشه

اخی چه خانواده همسریت مهربونن اجی
انشالله خدا حفظشون کنه چقدر خوب که هواتو دارن عزیزم
انشالله که زودی شرایط همسریت جور بشه و به وصال برسین اجی گلم

خیلی خوب و مهربونن
آره خیلی هوامو دارن
ایشالله توکل بخدا

nht دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 11:17 http://ruzhayearghavani.blogsky.com/

پیچک میدونی چیه ؟ تو عجیب منو یاده خودم میندازی یاد روابطم با همسر قبل از ازدواج و زمان دوستیمون، خیلی باهات همذات پنداری میکنم خیلیااااا. از ته دلم میخوام که به زودی در کنار هم زندگی شیرینتوون رو شروع کنین و این خاطرات شیرین برات تا ابد شیرین بمونن
در ضمن خیلی خیلی زیاد قدر خانواده آقای خان رو بدون. از نظر خانواده شوهر ولی خیلی همذات پنداری نکردم باهات

واقعا؟پس ایشالله انتها رابطه ما به وصال ختم شه مثل شما
راستش رو بخوای اوائل تفکرم این نبود حتی توی وبلاگ ازشون بد نوشتم که بعدش خیلی پشیمون شدم میدونی آدم نباید تا ی نفر رو ندیده راجع بهش قضاوت کنه؟
در کل وقتی رفتم اول بهم انگشتر کادو دادن و مادرش عین پروانه دور من میچرخه قبلش خان گفت از اینا صاف و ساده تر وجود نداره بهت قول میدن ولی من باورم نشد

سارا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 08:46

بنظر من علت دروغ های این مدلی برای اینه که خودشون آروم بشن ... یعنی توی واقعیت طرف مقابل دیگه وجود نداره و اصلاً رابطه ای نیست واسه همین اینا پناه میارن به دنیای مجازی و ساختن یه رابطه تخیلی تا خودشون هم کم کم به این باور برسن که همچین چیزی هست ... نمیدونم متوجه منظورم میشین یا نه؟! اینکه اگه یه دروغ بارها و بارها گفته بشه میشه یه باور ...
و حالا وقت اون رسیده که تموم بشه و همراه با خواننده هاش یه سوگواری و ابراز همدردی راه بندازه و خودشو آروم کنه و تمام ...
چون اگه بیاد و بگه طرف مقابلم منو نخواست و بهم زد و رفت براش سنگینه و حس مطرود شدن داره و این حس آزار دهنده ترین حس دنیاست ولی اینطوری طرف مقابل تا لحظخ آخر میخواستتش ولی بعلت بیماری و فوتش عشقشون ابدی شد و نشد که بهم برسن ...
در هر صورت امیدوارم حدس من درست باشه چون اگه واقعی باشه قصه خیلی خیلی تلخی هستش ...
خدا حافظ و یاور همه مون باشه ... ان شاله ...

میفهمم چی میگی سارا؟
ولی من اصلا کسی رو قضاوت نمیکنم یعنی حتی اگه ی نفر بارز و واضح تو روم دروغ بگه من چیزی نمیگم
اگه من باشم حتما مینویسم من خیلی اینجا از کمبود ها و حتی مشکلات و ضعف های خانوادگی نوشتم خیلی مورد تمسخر قرار گرفتم خیلی خیلی ولی خب واقعیت ها رو نمیشه کنار زد و به نظرم باید با کمبود ها کاستی ها قوی بود و فوق العاده ظاهر شد ی رابطه هم ممکنه هرگز به سرانجام نرسه حتی اگر عمیق ترین رابطه دنیا باشه به نظرم نباید فرار کرد
البته من فقط اخیرا این وبلاگ رو میخونم سارا جان و دلم میخواد چه راست چه دروغ اگه غمی تو دلش هست برطرف شه عزیزم

شیشه یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 20:04 http://shishe30.mihanblog.com

+انشاالله ک زودتر از آذر 95همه چی درست بشه:-*:-*:-*:-*:-*:-*:-*:-*
+چه وبلاگ غم انگیزی بود مسافر کوچولو. . .حسابی دلم گرفت. . .خدا صبر بده به عزیزان سین . . .

پرسی شیشه حسابی حسابی دعا میخوام فقط معجزه س که میتونه

شاینا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 15:18

وبلاگی را که در پست آخرت معرفی کردی یک نگاهی کردم و آرشیوش را خواندم. بگذار رک و راست بهت بگم عزیزم که صاحب این وبلاگ مشکلش از دست دادن آن آقا نیست. دلم برایش می سوزد اما نه به خاطر مرگ معشوقش .
این آدمی که من دیدم نمی دانم که چه بهش گذشته است اما بسیار آسیب دیده است و از همه چیز ناراحت است. حتی از آرایش کردن هم متنفر است. نمی دانم پیچکی اما به نظر من افسردگی دارد و نیز دچار بدبینی شدید است. کلا وقتی وبلاگ را می خوانی احساس می کنی با انسانی طرف هستی که در یک سیاهچال زندگی می کند. به هر حال این آدم مشکلش مرگ یک عزیز نیست. سالهاست که در تاریکی حبس بوده است. به هر حال امیدوارم که یک نفر پیدا شود و او را نزد درمانگر ببرد. این کامنت را هم خصوصی بدان.

نرگس یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 12:30 http://azargan.blogsky.com

پیچک جون سین اون اقاهه بود یا خانومه ؟

سین آقاهه

سارا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 09:35

بنظرم کل مریضی و نوشته های وبلاگ مسافر کوچولو دروغه !!!!!!!!!!
یکم دقت کن و با دید منطقی بهش نگاه کن ...
دقیقاً همچین برنامه ای برای یکی از همکاران ما پیش اومد ... آقا به هر دلیلی به هم زد و چون خانوم نمی تونست بگه نشد و یه جورایی کل همکارا میدونستن اومد گفت تصادف کرد مرد !!!!!!!!!!
کلی هم اشک ... هر چی گفتیم بیا با هم بریم سرخاکش تا روم بشی قبول نکرد و طفره رفت تا کاشف بعما اومد کلش دروغ بوده !!!!!!!!
این وبلاگ هم سراسرش پر از دروغه و نمیشه روند منطقی توی حرفهاش پیدا کرد ...
امیدوارم به بدبینی متهم نشم ...
از خدا میخوام همه عاشقان به وصال هم برسن ولی از دروغ بیزارم ...
این توهین به شعور مخاطبه ...
کما اینکه قبلاً هم دروغ های این مدلی تو وبلباگستان رو شده و کم نبوده ...
موفق باشید ...

نمیدونم سارا
من هم ی خواننده هستم و نمیدونم پشت این خط ها کیه ولی با این وجود واقعا ناراحت شدم عزیزم خیلی ناراحت
به نظرت چرا باید یکی دروغ بگه ؟

آیدا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 08:28 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

پیچکی جان همین که راه کار ِراضی کردن بابات و میدونین خوبه دیگه عزیزمممممممممممممم
حالا چرا آذر عروس جان؟

چون تا اون موقع ها بهمون پاسخ میدن تهش دیگه تا آذر یا دی 96 میشه...
آخه خانواده خونه رو میخرن ماهم ی کارای دیگه میکنیم

Negin شنبه 25 مهر 1394 ساعت 21:24

واااااای پیچک دلم خیلیییییی گرفت وقتی وب بالارو خوندم...خدا بهش صبر بده
انشالله نصیب هیچکس نشهههه اشکم دراومد....من که حاضرم عشقم بره با یکی دیگه ولی همچین اتفاقی نیفته وااای خدااا
+عزیزمممم چقد خانواده ی پیچ خوبن خدا حفظشون کنه...انشالله که همه چیز همون طور که میخوای میشه

منم به پهنا صورت اشک ریختم
واقعا همینطوره خدا عشقش قرین رحمت کنه و خودش رو غرق آرامش
میبوسمتـــــــــــــــ

بهار شنبه 25 مهر 1394 ساعت 19:29

اون پست بالا وای .... گریه گریه گریه
پیچک ازدواج درذه بودن یا‌ دوس بودن ؟

نه دو سال که دوست بودن

عارفه شنبه 25 مهر 1394 ساعت 18:13

سلام عروسه 95
خوبی؟
من دلم روشنه پیچکی
ایشالا به حق همین ماهو صاحبشو عظمتو بزرگیه خدا همه چی خیلی زودو خوب طوریکه حتی بفکرتم نرسه
حل میشه و میرید سر خونه زندگیتون
بخند دختری

سلام عزیز دلم
راستش اگه اون مورد درست شه بابامم راضی شده پس برا معجزه دعا کن

حنا شنبه 25 مهر 1394 ساعت 17:00

ایشالله عزیزم
همیشه میخونمت اما خاموش
امان از عاشقی و مشکلاتش

آره امان ولی من اگه برگردم باز همین راه پر مشکل رو انتخاب میکنم

خدا رو شکر ک خوبن و حسابی دوستت دارن
عزیزم روز تولدم و زیر بارون واسه همه عاشق ها دعا کردم ایشالا ک شیرینی عروسیت خانوم

بله خدا رو شکر
عروسی من چی بشه کلی همه منتظر عروسی ما دو تا هستن

راضیه شنبه 25 مهر 1394 ساعت 14:22

سلام الهی گلم همیشه شاد و خرم باشی

فدات شم همچنین

نرگس شنبه 25 مهر 1394 ساعت 12:52 http://azargan.blogsky.com

ای جونم چقدر خوبه که این خانواده دوستت دارند چقدر با محبتی که اینطور از خواهرهای خان تعریف می کنی ایشالا به زودی زود همه راهها همواربشه وبه زودی برید زیر یک سقف دوستت دارم وشادیت رو از خداوند ارزو دارم

من کلا برعکس فک میکردم اصلا فک نمیکردم اینطوری باشن ولی با دیدنشون دلم شاد میشه به حدی که خوبن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.