توی این یک هفته دوبار رفتم خونه خان...از خوبی و پاکی خانوادش مهربونیشون خانومی خواهراش هرچقدر بگم کم گفتم...کلی گفتیم و خندیدیم و من ی مقداری درد و دل کردم...خان هم داشت از شهر محل کارش میومد خلاصه مادر هی گفتن حتما ناهار بمونید که من قبول نکردم یعنی خان هی مسیج میداد سریع بیا بیرون که دوتایی باهم باشیم خواهر کوچیکه و پسر شیطونش هم با خان اومدن من تا حالا خواهر کوچیکه رو ندیده بودم خیلی خانوم بود بسیار هم محجوب بود دیدید ی عده چهرشون دریای آرامش و نجابته؟ این خواهر کوچیکه اینطوریه...خلاصه که من موهامم باز بود که ناگهان پدر خان وارد شد باهام احوال پرسی کرد و چون دید من خجالت میکشم رفت توی اتاق و تا اومدن خان بیرون نیومد خلاصه حسابی بهم محبت کردن مادرش ی سری طلا داره که واسه من کنار گذاشته و ی گردنبند قدیمی داره که خودش میگفت تقریبا صد گرمه و حسابی قیمتیه اینو گذاشتم بیام خونتون بندازم گردنت و در نهایت گفتن تو عروس ما بشو پسر من سر و سامون بگیره ما زندگیمونم واست میفروشیم خدایی چنین چیزی توی ذهنم نبود اصلا!شاید معدود آدمایی اینطوری پیدا شن!خلاصه مادر ایناش مدام در حال نذر و نیاز هستن...مادرش عشق بسیار بسیار عجیبی به خان داره اصلا غیر قابل تصوره...میگه خان اگه خار بشه بره تو چشمم من از چشمم در نمیارمش خب دیگه همه متوجه شدن که مادرش عجیب و غریب دوستش داره اما اصلا هم از اینکه خان عاشق منه ناراحت نیست البته میگفت تو دختر خیلی خوبی هستی با اینکه رسمی نیستین ولی پسرم انگار متاهل شده سرش فقط به کار و درس گرمه و این تاثیر حضور تو هستش منتهی توروخدا ی راهی پیدا کن پسرم همش تو فکره کم حرفه خودخوری میکنه...منم گفتم ی سری شرایط باید ایجاد شه که گفتن شرایطت رو بگو که من گفتم خونه میخوایم ولی شما بخرید یا بسازیدش که گفتن چشم...تا عید انجام میدیم و بعدشم ی سری شرایط دیگه که گفتن باشه انجام میدیم و هرچیزی که میدونی پدرت رو راضی میکنه بگو تا ما سریع تر اقدام کنیم که زودتر برید خونتون...خدایا شکرت از این بابت...
روز بعدشم واسه خواهر زاده ها لباس خریدم و واسه کوچک ترین عضو خانواده کفش خریدم و بهشون دادم و تشکر کردن مادر جون هم ی گوشواره به من نشون داد و گفت اگه دوست داری میخوام برات بخرم !که من گفتم آخه این چه زحمتیه اونا هم گفتن وظیفه س پسر ما یا تورو میگیره یا دیگه زندگیش بی تو تباه میشه برا همین ما هم عین پسرمون دوستت داریم و دوست داریم راضی و خوشحال باشی....
ی راه دیگه تا راضی کردن پدرم مونده ی جایگاه شغلی که به دست آوردنش تلاش خان رو میطلبه و دست یاری خدا رو...
برای معجزه خداوند دعا کنید شاید پیچکی ها تا آذر 95 سر خونه زندگیشون باشن باز اگه خدا معجزه کنه نهایت خیلی دیر شه تا آذر 96 توی خونه خودمون هستیم راه راضی گردن بابا رو پیدا کردیم ولی نیاز به معجزه داریم ....
امروز رو مختص برای کودک های سرطانی دعا کنید ویژه برای محمد حسین بیمارستان ما !
با این دو تا قلب مادر بودن واقعی رو تجربه کردم این روزا هر دو آبله دارن و من مراقبشونم مادرشون کارمنده و از صبح باهاشون سر و کله میزنم تا عصر...کوچیکه حسابی پی پی میکنه یعنی هرچی که میخوره پی پی میکنه و هی باید بشورمش و مای بیبیش رو عوض کنم امروز هم تا تونسته عسل به کله ش مالیده و مجبور شدم حمومش کنم توی حموم باید هی دور بزنیم تا بتونم موهاشو با شامپو بشورم همش توی دستام لیز میخوره...ظهرا خیلی خیلی خوابم میاد اما اصلا نمیذارن بخوابم تا چشمام گرم میشه ی خرابکاری عمیق انجام دادن که خودشون صدا میزنن بیا گندمون رو پاک کن!!!وقتی که از کوچیکه عصبانی میشم با اون قیافه شیرینش میاد منو میبوسه...بعدشم من بوس بارونش میکنم خیلی بهشون وابسته هستم و اونا هم خیلی به من وابسته هستن...مادر بودن خیلی سخته خیلی خیلی اما
با همه اینها مادر بودن خیلی شیرینه خیلی