در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

چون تو شدی انیس من مرا دگر چه حاجت است ؟

شنبه صبح بدو بدو حاضر شدم که بتونم بریم به خونشون خب هنوز حاضر نبودن و منم ناگهانی وارد شدم و البته این از کیک اجازه نداشتم از محیط خونه توی وبلاگ عکس بذارم و هنوز نصف کادو هارو خونه نبردم چون تابلو میشد 

خلاصه این از اولین کادو 

که این داخلش بود 

این هم گل 


راستش من واسه تولدم از طرف خود خان سه تا گزینه روی میز داشتم ی دستبند زنجیر ی آیفن یا ی دوربین عکاسی خب گزینه هارو ی میز بود و هست اما مجبور شدیم ماشین رو تعویض کنیم و پول زیادی نیاز داشتیم تمام کمال سرمایه ما هم دست پدرشه خب منم دیگه توقعی نداشتم واقعا و قرار شد بعدا هروقت تونستیم باز هم گزینه ها رو روی میز بیاریم بازم کادو  گرفتم منتهی عکسش رو ندارم جز این خانوم کوچولو و خوچگل 

خب اینجا انتها ماجرا نبود اول بازم خواستیم بریم هتل و میگو بخوریم که من ترسیدم و گفتم شاید یکی مارو ببینه پس پشیمون شدیم خلاصه که خان ما رو به ماهی کباب دعوت کرد عالی بود عالی 




کلی هم خرید کردیم و پارچه خریدیم جدیدا واسه بیرون پیرهن میپوشم خواهر شوهر هم که خیاطیش خیلی خوبه خلاصه منم تند تند پارچه میخرم میبرم میدم میدوزه به به 

همونجا خان داشت خوابش میبرد که گفتم بابا پاشو ی چایی بزن روشن شی 

هردومون  روشن شدیم خان رو فرستادم که بگه قلیون داری که گفت ندارم بعدش خواستیم جمع و جور کنیم که آوند گفت داداش قلیون بیارم ما هم گفتیم دمت گرممممممم حسابی کیف کردیم حسابی حسابی 

روز بعدترش صبح زود زود دوباره به مناسبت تولد استارت زدیم به ی جای خوب رسیدیم و اینجوری دلی از عزا در آوردیم 

میخواستم کیف بخرم وقتی رسیدیم دور دور کردیم قدرت انتخاب نداشتم و خان هرچقدر مخم رو میکوبید قانع به خرید نشدم ولی از اینا نگذشتم 

میخواستیم واسه خواهرزاده ش کفش بخریم که بیخیال شدیم یعنی به توافق نرسیدیم...

تو پاساژ گشت میزدیم که خان گفت بیا انتخاب کن 

بعدش رفتیم قلیون زدیم تا خرخره کشیدم و ناهار سفارش دادیم 

ی بار دیگه قلیون سفارش دادم که حالم بد شد احساس کردم همین الان قلبم ایست میده بعدش مطمئن شدم ی چیز میزایی تو قلیونش بود

خلاصه ی جاهایی عکس بازی کردیم خیلی خوچگل شدن اصن عالی هی زوم میکنم رو قیافه هامون 

علی الحساب این پیچکی قصه شما 



و این هم 


بابت تاخیر زیادم عذر میخوام واقعا درگیر بودم به مناسبت تولدم ی عالمه گردش کردیم شکر خدا خیلی خوب بود و واقعا کنار هم آرامش محضم این یک هفته جز بهترین هفته های زندگی من بود همه چی عالی و عالی...

امروزم میتونیم باهم باشبم اما فک میکنم خان از خستگی رانندگی خوابش برده و من هرچقدر تماس گرفتم جواب نداد بی معرفت حالا حسابش رو سر فرصت میرسم...میبوسمتون 

ضمنا شنبه حتما واستون عکس میذارم و با ی پست پر ملات در خدمتم...

چون من زودتر میگم عکس میذارم پس اعتراض پذیرفته نیست 

همین یک شب تا دیدارت باقیست

همین یک شب که بگذرد قرار است در نگاهت غلت بزنم این روزها بی هوایت سخت میگذرد...

اینقدر روزهای وصال را در ذهنم وبلاگ نویسی کرده ام که اگر واقعا به عقدت در بیایم از حفظم که قرار است چه قلم بزنم...اینقدر رویا میبافم اینقدر متن ایجاد میکنم که میدانم اگر باردار شوم چگونه جشن بگیریم و حتی شادی آن را چگونه با مخاطبان این صفحه شریک شویم...

این اتاق با تم صورتی و کاغذ دیواری گل دارش آدم را بیشتر دلتنگ آشیانه جفتیمان میکند...انگار دلم میخواهد هر صبح بدو بدو با هم راهی سرکار شویم اما خیال است من هر صبح فقط تن صدایت را دارم همان را تصویر میکنم و سپس لمس میکنم اجبار است باید صدایت را به خود واقعیت تبدیل کنم...خنده هایت را متصور بشوم و ذهنم شیار های دندان هایت را یکی یکی و با دقت نقش بزند اینقدر از اجزایت نقش میزنم که شب میشود باز داستان مینویسم اینقدر از تو در ذهنم داستان مینویسم تا خوابم ببرد اینقدر به تو فکر کرده ام که در خواب هم رنگین میشوی یک داستان جالب داریم یک سناریو عاشقانه حتی دعوا هم داریم اما قلب هایمان سخت بهم گره خورده انتهایش دل جویی است انگار که اصلا رنجیده نشدیم اینقدر خواب میبینم تا بیدار میشوم حالا خوشحالم یک روز گذشته شنبه به یک شنبه رسیده اینقدر اینطوری میروم تا چهارشنبه برسد و با خودم هزار شادی بغل کنم که خدایا شکرت فردا پنج شنبه ی زیباییست چون تو می آیی......

امشب هم که برود خدا بخواهد تو اینجایی قرار است در نگاهت غلت بخورم 

درگیری پوستی

سلام آیا کسی هست که از یک ضد لک روشن کننده یا لایه بردار استفاده کرده باشه و لکه های پوستش از بین رفته باشه ؟

واقعا با لکه های پوستم افسردگی گرفتم حالا اگه شما مارک خوبی استفاده کردید و جواب گرفتید لطفا به من معرفی کنید 

آرزو عیب نیست

دلم میخواهد خسته و آش و لاش توی آشپزخانه چرخ بزنم و مجبور باشم چایی بریزم از زندگی خسته باشم و حوصله هیچ کس را نداشته باشم آشپزخانه را که ترک کنم ببینم نیستی صدای کلمات عجیب و غریب از اتاق فینگولمان بیاید من در اتاق را یواشکی باز کنم تو را ببینم که قصه میگویی و او هم پاهایش را دستانش میگیرد و وول میخورد در را ببندم و در زندگی ،تو و فینگولمان غرق شوم!

آرزو که عیب نیست هست ؟