در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

ماورا زمین

دیروز روز خیلی خوبی بود کلی با خان بازی کردیم و من سر به سرش گذاشتم حدودای ساعت یک رفتیم کباب ترکی خریدیم و پیش به سوی کلبه ها...

هوا بارونی بود و من و خان فقط موضوع بحثمون اومدن به خواستگاریه...مدام مرور میکنیم چطوری بیاد با کی بیاد چه زمانی بیاد بیاد چی بگه...دیشب اولین آرزویی که کردم این بود که خدا سر راه هیچ دختر و پسری پدری با اخلاق پدر من قرار نده چون واقعا ممکنه به نابودی آیندشون ختم شه...حالا میگم چرا؟من ی عموی مجرد دارم که حدودا ٤٢ سالشه این از حدود ٢٧ سالگیش عاشق و دل باخته دختر دایی من شد خب البته دختر دایی من هم خیلی روی خوش بهش نشون میداد و عموم تلاش میکرد که بیاد خواستگاری که همه اون موقع میگفتن اختلاف طبقاتی شما دو تا زیاده و نمیتونین با هم کنار بیاین توی همین رفت و برگشت ها و کشمکش های عموم با خانواده پدرم دختر دایی من ازدواج کرد البته که توی نظر همه حتی من که اون موقع توی دوران راهنمایی بودم این پسر در خور دختر دایی من نبود...یعنی هم بیکار بود هم اینکه خانواده ای خوش نام نداشت بلکه بدنام هم بودند اما دختر دایی من با دعوا و  بحث با این فرد ازدواج کرد...از یکی دو ماه بعد از عقدشون مشکلات عجیب غریب این دو نفر شروع شد و هی ادامه پیدا کرد تا اینکه میخواستن همون زمان عقد طلاق بگیرن که باز دختر داییم حسابی کوشش کرد که عروسی کنن و همینطور هم شد و عروسی گرفتن  هشت سال زن این آدم بود و هر روز مشکلات عدیده و فراوان داشت و خب پدرم بخاطر احترامی که واسه خونواده داییم قائل بود شوهرش رو ی جایی استخدام کرد چون بابام اصلا اهل پارتی بازی کردن نیست...  ادامه مطلب ...

دریای زندگی

خب اول از همه بخاطر محبت هاتون نسبت به خودم و مامانم سر تا پا ازتون تشکر میکنم...

خب میدونید مه من هنوز کارورزم و تیر ماه بسلامتی از شر این کارورزی مزخرف خلاص میشم...هفته ای که مامان قرار بود عمل کنه من کارورزی چشم داشتم ی دختر کم سن و سال مربی این بخشمون شده...خب دوشنبه همدیگرو دیدیم و هی به من گفت چرا تو فکری که منم گفتم مادرم میخواد عمل کنه و البته نگران فشار خونشم  که خب گفت نگران نباش اما روزهای بعدی و روز عمل مامان به شدت باهم کنتاک داشتیم ...صبح سه شنبه با غم شدیدی ماشین رو روشن کردم ی مقدار صلوات فرستادم و خان آرومم میکرد اشک میریختم و چند دقیقه ای آروم میشدم خب واسه خودم آهنگ گذاشتم و تا بیمارستان اروم اشک ریختم نگران بودم همش حس میکردم الان فشار خون مامان کاردستمون میده انگار نه انگار هر روز خودم توی اتاق عملم...توی رختکن ی سلام گفتم و لباس پوشیدم و نشستم توی یکی از اناق های چشمی دوستم اومد گفت پیچک میگم این اسلیت چی بود که گفت وااا چشات چرا اینطوریه که من بی اراده اشک ریختم انگار ی استخر اشک توی چشمام بود که باید تخلیه میشد اون روز تازه همراه بیمارارو درک کردم واقعا تازه درک کردم...خب سعی کردم کارارو انجام بدم و تا ظهر هی زنگ میزدم و هی با این مربیه کنتاک شدید داشتیم و هی تذکر میداد ....گفتم من اعصاب خودمم ندارم امروز حالا میخوای نمره کم کن هرکاری میکنی فقط هی نیا جلو چشمم خلاصه که تا روز چهارشنبه کنتاک های شدیدی بینمون پیش اومد که مدیر گروه زنگ زد خانوم پیچکی چه اتفاقی افتاده که منم شرح دادم بابا این داعشیه؟ من مادرم اتاق عمله میگه زنگ نزن جویای حالش نشو و این حرف ها و گفتم میرم رییس دانشکده میگم ببینم داعشی استخدام کرده ؟درکم خوب چیزیه...که گفت فعلا دست نگه دار عزیزمممم 

خلاصه مامان از اتاق عمل بیرون اومد و من زنگ میزدم فقط صدای ناله های وحشتناکش رو میشنیدم خب مادرم با ارزش ترین سرمایه منه...مادر خان بهم زنگ زد و دلداریم میداد و میگفت خدا شاهده حیف نمیتونم بیام و گرنه میومدم پیشتون و خودت رو ناراحت نکن خدا سایه پدر و مادرت رو  روی سرت خفظ کنه و داداشم زنگ زد و احوال پرسید و دلداریم دادن...

موقع برگشت یکم دلم حرف زدن با خان میخواست که صد بار گرفتمش و در دسترس نبود بعد که زنگ زد بهش توپیدم که چرا در دسترس نبودی یعنی ببینید چقدررررر عصبییییی بودم...که بنده خدا هیچی نگفت و بحث رو کشوند سمت مامانم و باز دلداریم داد یکم بهتر شدم 

اینا تا لحظه ای بود که دختر داییم توی تلگرام از مامانم ی عکس فرستاد و اون لحظه دیگه انگار توی دلم مواد شوینده ریخته بودن و دلم سوز میرفت به خصوص اینکه مادرم مورفین میگرفت اما نه میخوابید نه دردش آروم میشد...خب خان مثل همیشه استرس مادرم رو داشت و دیگه همش داشت صلوات میفرستاد و قرآن میخوند واسه مامان...مادر خان هم همچنین چون خانوم خیلی مومنیه و دلش خیلی پاکه خیلی خیلی...تا شب که زنگ زدم و گفتن 

نه خوب نیست و مورفین گرفته و واسش پمپ

pca گذاشتن و حسابی اذیته...خب از اینور ازش دور بودم و اساسی نگران...تا چهارشنبه که مامان اینا برگشتن خب خونه پر از مهمون بود و هی پر و خالی میشد...شب خودم کنار مامان خوابیدم  و تا صبح دو تایی نخوابیدیم خیلی کلافه و اذیت بود و درد داشت من سعی میکردم بدنش رو ماساژ بدم تاثیر داشت و اروم میشد و خوابش میبرد اما فقط بیست دقیقه بود بیدار میشد آه و ناله واااااای خدا مردم  ....دوباره من ماساژ صلوات و دلداری مامان بیست دقیقه میخوابید بیدار میشد خب گذشت اما من چون عادت به این حجم کار نداشتم بهم فشار اومده واقعا...

روز پنج شنبه خان گفت بیا پیش من یکم استراحت کن که قبول نکردم و گفتم شنبه ختما میام....روز شنبه روز خیلی خوبی بود خان خیلی خوشگل شده بود و من هی از نگاش کردنش لذت میبردم هی بهم میگفت پیچک ی سری لباس دیدم دوست دارم واست بخرم خب خدایی خیلی ذوق داره واسم وسیله بخره و اگه زنونه فروشی بره حتما چند تیکه انتخاب میکنه منو میفرسته که برم ببینم و دوست داشتم بخرم....ظهری داشتیم حرف میزدیم که کفت بریم واست النگو بخرم اولین بارم بود میخواستم النگو بخرم ی چیزی شبیه النگوی هندی خریدم دو تاش شد دو و چهارصد و تو دستم میومد دوسشون داشتم و تو ماشین هی دستم رو تکون تکون میدادم که صدا بده ههههههههه.....خان گفت سر راه بریم پیش مامان اینا همو ببینید رسیدیم کلی همو بوسیدیم گفتم مادر جون النگو خریدم اونم کلی خوشحال شد و گفت خودم واست اضافشون میکنم...مامان خان خب خودش رب هم درست میکنه ترشی و مربا که بماند واسم کمپوت سیب اورد و گفت خودم درست کردم بهور قربونت برم چه ضعیف شدی...و هی قربون صدقم میرفت خلاصه موقع برگشت ی پاکت بهم داد و من خب نمیخواستم قبول کنم وقتی بازش کردم منتظر نبودم خب این همه تراوا توش باشه به هر حال خب من عروس رسمیش که نیستم که بخواد احترام بذاره اما گفت چون میدونم تو برای خان خیلی خوبی تورو بیشتر از خان دوست ندارم اما قد خان دوست دارم چون میدونم خوشبختی پسرم در گرو با تو بودنه برا همین فقط وصالتون رو میخوام ی قرآنم خریده که میخواد ببره مشهد و بیاره پیش بابام و بگه رضایت بده دیگه...هی میگه خان تورو بگیره ارزویی ندارم دیگه فقط خان به تو برسه چون میدونم تو براش خوبی و خدا خواسته که ی دختر خوب سر راه پسر من بذاره 

میسپرمتون دست خدا 

خدا به همه سلامتی بده 

خدا عزیزانتون رو واستونرحفظ کنه❤️❤️❤️❤️❤️❤️

رختخواب پیچکی ها

خب بالاخره بعد از این همه مدت به خونه برگشتیم اصلا هم دلم نمیخواست برگردم روزای خوبی بود و من به اندازه سه چهار سال خندیدم!!!

روزای اول که مهمون داشتیم و به مهمون داری گذشت مهمونامون رو دوست دارم خیلی با محبت و مهربونن خب ما داهاتم داریم به قولی و وقتی مهمونامون میان حتما داهاتم میبریمشون اون عکسای سبزی که گذشتم نمایی از داهاتمونه...خلاصه بنده که پیچک باشم اینقد خر سواری کردم و زمین خوردم که دیگه ملت از شکستن دست و پای من وحشت کردن و نمیدونم خر رفیقم رو کجا قایم کردن هردومون هم دلمون برا هم تنگ شد!

خلاصه قرار بود نامزدی دختر عموم باشه سمت ما میگن میخوایم نشونش کنیم خلاصه که به قول داداشم نشان گذاری بود و من بخاطرش موندم داهات...دختر عموم ی دختر بی نهایت خانوم و مهربونه البته همسرشمرهمینطور خیلی آقاس..این چند روز رو خونه یکی از عمه هام در شهر گذروندم و هر روز ی برنامه خاصی واسه خودمون داشتیم و البته پسر عمه هام و دختر عمه هام برای کار توی طنز مهران مدیری ساخته شدن خدا میدونه چه کارایی میکنن که به ذهن خودمهران مدیری هم نمیرسه..همون شب داشتیم همه با هم مسخره بازی در میاوردیم که دیگه عمم گفت بابا خسته نشدین برید بخوابید تازه چشمامون گرم شده بود که گوشی شوهر عمم زنگ خورد که سریع بیا بیمارستان خواهرت حالش خوب نیست،،،.خب ما همه با هم فامیلیم یعنی خواهر شوهر عمم با ما فامیله و من هرآنچه که در وصف خوبی این انسان بگم کم گفتم رسیدیم بیمارستان و تقریبا باید بگم همه فامیلا اومده بودن ایست قلبی کرده بود و چهل و پنج دقیقه cpr شده و برنگشته و چون پسر عمم سوپروایزر بیمارستانه میگن بذار ی بار دیگه بریم که برگشت من نمیتونم اون لحظه هارو توصیف کنم اما شوهرش فقط میزد توی سرش و بچه هاش هاج و واج و دیگه ملت داشتن از شدت غم و غصه و اشک خودشونم سکته میکردن این خانوم بی نهایت فوق العاده هستش و برادارش که شوهر عمه من باشه تا حالا ندیده بودم برای مرگ کسی گریه کنه اما واسه خواهرش دیگه نمیدونست چیکار کنه همه خدا رو قسم میدادن توکل میکردن به امام رضا توسل میکردن و اصلا لحظه های سختی بود که گفتن حالش بهتره فقط دعا کنید که بتونیم اعزامش کنیم چون ما امکانات نداریم  برای ادامه درمان خلاصه فردا صبحش خدا خواست و اعزام شد و دو روز بعدش تونست صبحانه بخوره یعنی معجزه خدا رو ببینید دیگه...

دیگه حالمون بهتر شد و امیدوار شدیم همه نذر هامون این بود که اگه بشه به ی فقیری کمک کنیم که انجام هم دادیم...

البته پدر و مادرم با مهمونای اولیه عید برگشته بودن شهرمون و من و داداشم فقط موندیم...

قرار شد نامزدی دختر عموم بیفته ١٧ همین ماه اما چون ترسیدن که خواهر شوهر عمم فوت کنه همون روزا یکی از شب هاش زنگ زدن گفتن برگرد داهات...مراسم خیلی خیلی ساده برگزار شد آقای دوماد وقتی اومد داخل و دسته گل رو به عروس داد انگار تموم دنیا برای این دو تا بود چنان لبخندی بهم زدن که من کم مونده بود اشک بریزم روسری و چادرو انگشتر و ...که تزیین شده بود رو خونواده دوماد میاوردن داخل من هم به خان مسیج دادم روز نامزدی خیلی خوبه کلی جایزه یهویی کادو میگیری خان هم زنگ زد و غش غش میخندید که خدایی انگار کلاس سوم دبستانی!!!مراسم خوب و سادع برگزار شد من شب کنار دو تا از عمه های دیگم خوابیدم و صبح وقتی که صدای سرود ملی گوسفند های داهات ما بلند شد دیگه نتونستم بخوابم صبح زود از شیر گاو مادربزرگم خوردم و البته به زور...پنیر و کره و ی چیز دیگه هم بود که اسمش رو به فارسی بلد نیستم ی عده بهش میگن تووف بعضی ها هم میگن شیرژ حالا من نمیدونم فارسی چی میشه خلاصه دوباره به شهر برگشتم و چون میخواستیم شب پاسور بازی کنیم و من بلد نبودم وقت گذاشتن و به من یاد دادن و البته که همشم میبازم.

امروز هم که با شوق فراوان و اشتیاق عجیبی به سمت خان رفتم دیشبش مامان واسم دلمه های خوشمزه گذاشت که با خودم ببرم سوار که شدم حسابی چشمامون برق میزد از خوشحالی رفتیم ی قلیون زدیم و خان یهو گفت میدونیییی ما کلی رختخواب داریم؟سی تا بالشت داریم که مامان واسمون درست کرده؟؟؟!!!!

بعدی اینکه راجع به کادوهای نامزدی حرف زدیم اینجا اینطوریه که مثلا ی سری کادو و ی انگشتر حالا بسته به توانایی داماد مثلا میتونه سرویس هم باشه میبرن که بلههه این دختر دیگه واس ماس  یعنی کلش واس ماس!!!دیگه هی داشتیم راجع به اینها و جهزیه و چی بخریم چی نخریم صحبت میکردیم که تایم تموم نشد دم برگشت هم خان اون کارت هدیه هارو بهم کادو داد که جریانش رو توی اخرین پست اینستا میتونین رویت کنین...

اما ی دلشوره ای دارم فردا مادرم میره تهران که دستش رو عمل کنه هفدهم عمل میکنه و من رو نمیبره یعنی نذاشت که باهاش برم  نگرانم و امیدوارم به خیر رفع شه و عملش خوب باشه و بعدا دستش بدتر نشه 

به خدا بزرگ میسپارمتون 

میبوسمتون