من توی خونه بیشتر تنهام. توی اتاقم هستم...یا دارم درس میخونم یا با گوشیم مشغولم یا دارم فکر میکنم...من صدای محبت بابا به برادرم رو میشنوم که غذاتو خوردی بیا میوه بخور حالت خوب شده ؟ولی خیلی وقت ها من به شدت مریضم اما بابا اصلا حالی از من نمیپرسه!گاهی اینقدر غصه میخورم که قفسه سینم سوز میره...رابطه ما به ی سلام و خدافظی ختم میشه...گاهی حس میکنم بابا مجبوره که من رو تو خونش نگه داره...و گرنه هر روز آرزو میکنه کاش من هرگز فرزندش نبودم...من فرزند خاصی نیستم اما فرزند بدی هم نیستم...در هر صورت از این ماجراها خسته شدم و حسابی دلم ریش میشع و اصلا هم نمیتونم غصه نخورم اگه نسبت به همه اینطوری بود کمتر ناراحت میشدم ولی خب نسبت به برادرم واقعا با محبته و حسابی حسابی بهش اهمیت میده و انگار که اصلا من تو خونه وجود ندارم بابا مثل مسئول خوابگاه منه رفت و آمدم رو کنترل میکنه البته پول هم میده ولی خب رابطمون روز به روز سرد میشه و نقاط مشترکمون کمتر...
خوب به هر حال اینها را که گفتم منظورم این است که شاید اگر خودت تمام مسئولیت های زندگی و ازدواجت را بر عهده بگیری و فقط از پدرت یک امضا بخواهی ، نمی گم حتما اما شاید بتوانی راضی اش کنی. یعی بهش اطمینان بدهی که حتی اگر خدای نکرده اتفاقی برای ازدواجت افتاد به خانه پدرت برنمی گردی.
البته به خوبی می دانم که اینگونه ازدواج چه تبعاتی دارد. اما حقیقت این است که در کشورهای اروپایی که ازدواج به سبک مدرن و دوستی وجود دارد اینکار کاملا جاافتاده و عادی است. بیشترشان درآمدی در سطح خودت دارند و با همان یک زندگی ساده را بدون کمک والدین انجام می دهند. والدین فقط یک دیدار با عروس یا داماد آینده دارند و در مراسم ازدواج دعوت می شوند. پس خیلی هم غریب نیست این شرایط.
واقعیت این است که تلفیق ازدواج ایرانی و مدرن کاری است آنقدر دشوار که در حد غیر ممکن است. پس یکی را باید انتخاب کرد و خوب و بدش را پذیرفت.
خب خانواده راضی باشه خیلی خوبه خیلی خوووووووووب...
من هم سقف دو سال رو در نظر گرفتم شرایط درست شد که شکر نشد با بابا حرف میزنم نشد التماس میکنم نشد بیرونم کردن هم دیگه کردن ...
منم دقیقا همین رابطه رو با بابام دارم
من دختر بدی نیستم اما از نظر اون بدترین چیزی هستم که ممکنه
چقد با این حرفات احساس نزدیکی کردم
خب پدر باید اگه هم نیخواد طرف رو نزدیک کنه به خودش با زبون محبت وارد شه
درکت میکنم منم این مشکلو دارم ...
Ch bad
بله این دخترک در یک حادثه دلخراش برای همیشه از محبت پدرش محروم شد و از مادرش دور شد. اما خدای عزیزش محبتش را در دل همه انداخت و حالا چند پدر و مادر دارد که برایش سر و دست می شکنند. بی صبرانه منتظرش هستم. دارم تصور می کنم که ساعت سه نیمه شب است و من به زور چشمانم را باز نگه داشته ام. اما گزل تازه سرحال شده و بازی می خواد. منم نمی دانم گریه کنم یا بخندم.
اصلا نمی توانم بفهمم که یک دفعه چه اتفاقی افتاده است و چرا اینطوری شدم. فقط می توانم بگویم کار خدا است. کار خدا.
پیچکی گاهی خیلی دلمان برای خودمان و دیگران می سوزه و حسرت می خوریم. اما خدا هوای بنده هایش را دارد و از جایی برایشان نعمت می فرستد که فکرش را هم نمی کنند.
پیچکی هر روز که می گذشت بیشتر بی تاب می شدم. دلم می خواست بچه را بیاورند و من به خاطرش مجبور شوم شب بیدار بمانم و خانه نشین شوم! روز به روز حس مادری در من بیشتر می شد. امشب رفتم و یک وبلاگ خواندم که اشکم را در آورد. عبارت مادرهایی مثل من را سرچ کردم و وبلاگ فرزند خوانده را پیدا کردم و تمامش را بلعیدم.
خوشبختانه قرار است مادر بچه به شهر ما بیاید و از یک خانم پیر پرستاری کند. بچه اش هم به امانت نزد صبریه می رود تا هر وقت خواست تحویلش بگیرد. صبریه طفلکی هم باید دائما سرکار برود و قرار شده وقتی خانه نیست بچه را پیش ما بیاورد. من اسمش را گذاشته ام گزل. خیلی این اسم را دوست دارم. البته اسمش چیز دیگری است ولی برای من گزل است.
می آمد و می رفت تا اینکه فاجعه منا اتفاق افتاد. چند نفر از همشهری ها یا فامیل های صبریه کشته شدند. یکی از آنها مرد جوانی بود که یک دختر شیرخواره داشت. مادر شاغل نبود و نگران تامین هزینه های دخترش بود. می خواست بچه را به کسی واگذار کند. من از هیچ کدام اینها خبر نداشتم. صبریه بچه را می خواست ، همسایه ما که دیالیزی است و یک پسر دارد بچه را می خواست و مامان من هم همین طور !
مامانم گفت الان می ره پشت سرت. بعد که ابروهایم پایین آمد یک دفعه قند توی دلم آب شد و دلم نرم شد. هنوز بچه را ندیده عاشقش شدم. توی دلم براش شعر می خواندم و بغلش می کردم و سینه ام را در دهانش می گذاشتم.
بعد من وقتی فهمیدم ابروهایم دیگر پایین نمی آمد
سعی کن خودت بهش نزدیک بشی ...
سعی کردم ولی طرفش که میرم اون فقط با عصبانیت چهره م رو نگاه میکنه که مثلا آیا ابرو های من هنوزم پهنه یا چند عدد ازش کم شده اصلا خیلی سخته
پیچک جان من می دانم که چه دردی را تحمل می کنی.
ببین پیچک نمی دانم چقدر می توانم با این حرفم تسکینت بدهم اما من واقعا گاهی دلم می خواهد به جای تو باشم.
آخه چرا دوست داری جای من باشی شاینای عزیزم
واسم اون عریضه رو بگو دوستم
پزشک ها
خیلی زده شدم ازش. اصلا احساس خوبی ندارم این که طولانیه اذیتم میکنه. البته من پزشکی شهرستانم و همون دور بودنش اذیت میکنه
آره خب پزشک درآمد خوبی داره پرستیژشم بیشتره البته من هرگز دوست ندارم پزشک باشم ی راه بی پایانه که تمام زندگی شخصی رو درگیر میکنه
حالا که رفتی با انگیزه ادامه بده عزیزم خدمت به مردم در هر صورت لذت بخشه
فک کنم گفته بودم دارم پزشکی میخونم.. ولیی سختیش اذیتم میکنه میخوام برگردم همون هوشبری ..البته اونا در امدشون خیلی بیشتره خب..
خب تو همون رشته بدون به نظرم پزشکی بهتره
متوجه نشدم کیا درآمدشون بهتره؟
پیچک؟تو مگه اتاق عمل نیست رشته ت؟برای ارشد میخونی؟؟یادمه میخواستی رشته ت رو عوض کنی چی شد؟؟ببخشید. . این سوالا بیشتر جنبه مشاوره درسی دارن..بعد اینکه تو توو اتاق عملی کار هوشبری هارو دیدی..خوبه کارشون؟درامدشون چقدره ؟
بله رشته م اتاق عمله حالا ی سری برنامه ها دارم نه نمیخوام دشته م رو عوض کنم
بله دیدم کارشون سبکه عزیزم نسبت به ما خیلی خیلی سبکه ما همش سر پاییم برعکس اونا همش میشینن
درآمدا مثل همه پایه طرحی ها یک و نیم و تقریبا یک تا یک و نیم گاهی سه میلیون هم بهش کارانه اضافه میشه
واقعا نمیدونم چی باید بگم پیچکی جان
به جاش به این فکر کن که یه مامان ِمهربوووووووووووون داری
آره به این چیزا فکر میکنم
ولی خب وقتی میبینم به دیگران محبت میکنه و به من اصلا دلم واقعا میگیرع
پیچک عزیز قاعدتا توام دوست داره و فرزند واسه پدر هیچ فرقی نمیکنه هرچندتا باشن عزیزن
پیچک جان قدر بابات رو بدون، پدر و مادر یه نعمتی است که خدا فقط و فقط یبار به ادم بیشتر نمیده فقط یک بار
انشالله سایه بابای عزیزت سالیان سال بالای سرت باشه
ترمه عزیزم مطمئن شدم که اینطوری نیست
اگه به هیچ کس محبت نمیکرد من میگفتم خب آدم سردیه و کلا اینطوریه اما با بقیه خیلی مهربونه و رفتارش با من برعکسه