اینقدر حالم بده و از شدت دلتنگی و این دوری لامصبی واقعا از پا درومدم از ترس بابا که همیشه تا تونسته بی منطق بازی دراورده که الان با هزارتا ترس و استرس و نگرانی و دلشوره و عوارضش میخواد بیاد خواستگاری...نمیدونم چرا این انتقالی گرفتن خان شده ی چیز عجیب و غریب ناممکن...ادم اگه قراره رییس ی مرکز بشه و اینطور بقیه رو عذاب بده خدا کنه هیچ وقت ادم نرسه به این جایگاه...واقعا خودشم از این رفت و امد و تنهایی شبانه روزیش خسته شده منم واقعا از این دوری تحملم به اتمام رسیده این که میگم تموم یعنی واقعا تموم...
خدا یا زودتر ادمو بکشه یا شرایط ادمو ی طوری درست کنه چون از دست خودمون دیگه کاری بر نمیاد و هرانچه که تونستیم انجام دادیم
با بابا صحبت کردین پیچک چی شد عزیرم؟
نگران نباش مراقب سلاکتیت باشه همه چی درست می شه اما سلامتی مهم ترین چیز.نکن.من و همسرم کلی عذاب کشیدیم عروسی هم کردیم اما فقط بیماری بعدش بود برامون و طول کشید که همه چی عاادی بشه تو نکن نه با خودت نه با خان.
دعات می کنم مراقب خودتم باش
ماروهم بی خبر نزار
همینجا هم مینویسم و خبر میدم نه هربار داره وقفه میفته بخاطر اینکه خان توی اون شهر لعنتی گیر افتاده اگرم مرخصی هست برای دانشگاهه