تموم زندگی های دنیا سختی های خاص خودشون رو دارن...من تا دبیرستان فکر میکردم خارجیا هیچ وقت مشکل ندارن،چون نگران نمیشن دخترشون دیر وقت خونه میاد یا پسرشون امشب با دوستاش ی پارتی داره و میتونن تا خرخره الکل مصرف کنن و حالش رو ببرن و میتونن با هر زن یا دختری باشن توی خیابون ببوسنش و هیچ وقت از هیچ پلیسی نترسن و نگران نگاه های مردم و قضاوت های مردم نباشن...
قبل از اینکه وارد حیطه بیمارستان بشم خب شاید فکر میکردم خیلی سخت دارم زندگی میکنم...و من جز افراد ناامید جامعه بودم فکر میکردم باید تموم ایده آل های توی ذهنم همین لحظه ایجاد شه!من هرگز از زندگیم راضی نبودم !هیچ وقت حس واقعی خوشبختی زیر دندونم نیومده بود فکر میکردم خدا مقصره و من دارم تلاش میکنم اما اون نمیبینه...من هیچ وقت با خودم حساب نمیکردم که حتی طبیعت و فلسفه طبیعت به میزان تلاش در تحصیل به آدم پاسخ میده...من همیشه به هوش زیادم اکتفا میکردم و منتظر بودم که فقط سرکلاس گوش دادنم باعث نمره بیست شه اما نمیشد ١٨ میشدم...هرچند که توی دوران راهنمایی جواب میداد و من شاگرد اول کل مدرسه بودم!!!
روزی که وارد آی سی یو شدم شوک عجیبی به من وارد شد...درک همچین محیطی برام بسیار دردناک بود...قبل از اینکه اف اف رو بزنم و خودم رو معرفی کنم که وارد بشم تصویرم بیشتر افراد بالای پنجاه سال بود؛ وقتی اف اف رو زدم هفت هشتا پله که پایین رفتم ی آینه توی پاگرد بود رژ لب خوشرنگی داشتم که باعث بامزه شدن چهرم شده بود با خودم گفتم شاید مریض ها نیمه بیهوش باشن و من با قیافه بانمکم شادشون کنم!!!وقتی ادامه پله هارو پایین رفتم بوی ناخوشایندی باعث شد از مقنعه ام بابت جلوگیری ازش کمک بگیرم!وارد که شدم پرسنل گرم و مهربون بودن اما ناگهان دستام یخ زد.
منه پیچک شجاعت جزئی از وجودمه اما ترسیدم تموم تخت ها بیمار های جوون داشتن...به محض ورود شش تا تخت سمت راست چهار تا روبرو دو تا سمت چپ و گوشه دیگه ای چهار تا دیگه و یک سمت هم سه تا...نفر اول دخترک جوون مو بلوند با لاک های صورتی و اون طرف تر ی پسر قد بلند که بعدا متوجه شدم اسمش سامانه و این ور تر ی مادر جوون و سمت چپ ی پدر جوون خیلی بیشتر آزارم میدادن...
اصلا بوی محیط رو دوست نداشتم تصمیم گرفتم بشینم و بعد راجع به نحوه کار بپرسم...صدای دستگاه ونتیلاتور مدام میومد هیییچ کس
نمیتونست به تنهایی نفس بکشه همه با کمک دستگاه نفس میکشیدن پووووووووف پوففف پووووووووووف پوووف همون لحظه بی اختیار ی نفس عمیق کشیدم ..... نحوه داروها رو سوپروایزر واسم توضیح داد مورد بعدی ساکشن کردن لوله ی بیمار بود اولین بار که این کار رو انجام دادم با سامان شروع کردیم و به معنای واقعی چندشم شد اینقدر دگرگون شدم و تحت تاثیر قرار گرفتم که پشیمون شدم همش عققققممممم میومد از قیافه با مزه م هیچی باقی نمونده بود انگار سردی اونا من رو هم گرفته بود...سوپروایزر با ی لبخند زیبا کارهارو واسک توضیح میداد و ی پنبه خیس برداشت و صورت سامان رو پاک کرد و گفت عرق کرده بچه...از دور به سمت دخترک مو بلوند که میرفتیم آژیته میشد میدونست میفهمید که وقت ساکشنه اینقدر از ساکشن کردنم ازار دید که احساس کردم قلبم فشرده شد باور کنید یک قطره اششششککک از گوشه چشمش غلتید...
سوپروایزر خیلی خانوم بود من ی جوجه دانشجو بودم واسم چایی آورد و گفت سخت نگیر همه میمیریم...میدونی این سامان مهندس برق هست و توی ی پروژه یکی از بیل میکانیکی ها میخوره تو کله ش؟معدل الف بوده رتبشم دویست بوده ....ی نامزدم داره اینجا خود سوپروایزرم با عمقی از ناراحتی واژه هارو بیان کرد ...سعی کردم بقیه کارهارو یتد بگیم...
هر روز صبح صدای دستگاه ونتیلاتور رو که میشنیدم چند بار نفس عمیق میکشیدم که تنفسم رو حس کنم...کم کم به ساکشن کردن عادت کردم و دیگه عق نمیزدم...
چند روز که گذشت صبح که بیدار میشدم خودم رو لمس میکردم که باورم شه زنده هستم! صبح ها بابت تنفسم خدا رو شکر میکردم....بقیه گفته بودن نامزد سامان گه گاهی میاد و اینقدر اشک میریزه که دیگه مایعی تو چشماش نمیمونه!!!یک روز ساعت پنج بعد از ظهر اومد من فقط میخواستم ببینم کنار تختش که رسید دست هاش رو نوازش کرد و سامان رو بو کشید تحمل بوی سامان برای من یکی سخت بود و در نهایت چشمهای سامان رو بوسید اینقدر سخت بود این صحنه ها که خدا میدونه من کنارش رفتم و بهش سلام کردم و گفتم سامان امروز خوشحال بود میدونست میای ...ازم پرسید شما پرستار جدید هستین من گفتم بله...بهم گفت اگه یکبار دیگه چشماش رو باز کنه دیگه توقعی از خدا ندارم یکبار باز کنه بگه سپیده با عشق نگام کنه همییییین...گفتم اسمت سپیده س؟گفت آره سامان عاشق اسمم بود اصلا میگفت سپیده ببین خدا اسممون رو هم باهم ست کرده بعدش حرف زدیم و متوجه شدم محله ما میشینن...
سکانس بعدی میخوام دوستم رو بگم همکلاسی ما بود خیلی خانوم و خوش برخورد...میدونستم صعیف هستن اما نه در این حد که پدرش کارگر باشه...
خدا رو شکر پیشرفت زیادی کرده مداوم لبخند داره و در حال کمک کردن مالی به خونوادشه من یکبار ازش پرسیدم که ناراحت نیستی دارین توی اون محله زندگی میکنین گفت نه پیچک من بابت آجر های خونمون شلوغ کردنای داداشم نون گرمی که بابام میاره لنگه برنجی که خودم از حقوقم میخرم دامن خوشگل جدیدی که واسه مادرم خریدم دفتر جدید خواهرم دستای مهربون مادرم پاکی پدرم خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم...
امروز هستیم شاید فردا نباشیم همین امروز توی چشمای عزیزانتون نگاه کنید و لذت ببرید انگار که دارید زیر نور ماه توی ی کوچه تاریک از معشوقتون بوسه میگیرید...شاید فردا ما جای سامان و مو بلوند باشیم یا شایدم جای سپیده...
لبخند بزنین مشکلات حل شدنی هستن دنیا گذراس کینه هارو جنار بذارین باور کنید ارزش ندارهههه
قدر چشم های عزیزانتون رو بدونید
عجب پستی گذاشتی.
چه رشته ای میخونی پیچک. چه دلی داری. من طاقت ندارم. واقعا خدا اجرتون بده دختر
عزیزمممم حسابی اموزندس منتهی بستگی داره چطو بهش نگاه کنیم
راستی پیچک این طبیعت زیبا مال کجای ایران بود؟
خیلی دوس دارم یه بار بیایم اونطرفا سفر.
یه بار خالم رفته بود بانه (فک کنم کردستانه)مرز ایران و عراق واسم یه لباس گل گلی خیلی خوشمل اورد بعد عکساشون دقیقا یه همچین طبیعتی رو داشت.
برا غرب کشوره
آره بانه هم برای خرید خوبه البته قبلنا خیلی عالی بود الان دیگه مث سابق نیست
شدیدا با دیدن اون عکس دلم خواست کاش امروز کنار اون رودخونه و اون چای بودم.خیلی خوش اب و هوا معلوم میشد. وخیلی عکس زیبایی بود. البته من همیشه سیب زمینی کبابی هم موووخام رو اتیش .عاشق این طبیعت گردی هستم.



ولی من دلم میگیره نمیدونم چرا.
پیچک ای کاش ذر اینده همراه زندگیم پایه پیک نیک و طبیعت باشه.مث خودم.
به شدت حرفای کنار اون عکسو راجب همراه قبول دارم.
خلاصه ابجی با این عکسو کپشنشت واقعا حال کردم. مرسیی.
امضا.یک عدد رزا حمومی.
راستی جای ما امروز هوا بارونی وسرد.
البته سرد بود رزا جان با سختی کباب درست کردیم باد میومد اما روز خیلی دل انگیزی بود
خب حتما با ی آدم باحال ازدواج کن من و خان هر دو دلمون تجربه های هیجان انگیز میخواد برای بهد از ازدواج برنامه های خیلی خوبی داریم
من عاشق بارونم هرگز سیر نمیشم
عکس های اینستاگرام را دیدم. لباس کارت خیلی بهت می یاد. پیچک جان تو خیلی چیزها توی زندگی ات داری که با ارزش ترینه. یکی اش همین استقامتی که داری. اینکه می توانی چند تا کار سخت را با وجود خستگی پشت هم انجام بدی. اینکه شب درست نخوابی اما فردا سر یک کار حساس حاضر بشوی. رانندگی توی جاده که اعتماد به نفس زیادی می خواهد. مواجه شدن با صحنه هایی که همه ازش فرار می کنند. اینکه با وجود اشتغال به یک کار سخت و جدی لطافت داری و نگذاشته ای زن بودنت کمرنگ بشود از این علاقه ات به بچه ها و خوش سلیقگی هات معلومه. آری ممکنه زندگی ایده آل ما نباشد اما از آنچه ما می خواهیم بهتر باشد.
پیچکی الان زمان حساسی در زندگی من است. وقتی توی بیمارستان دعا می کنی برای من هم دعا کن.
ممنونم محبت داری...

راستش شاینا باید مقاوم بود من اونقدررر مقاوم شدم که وقتی مشکلی پیش میاد میگم خب حل میشه مگه مشکلی هست حل نشه...
یک سری از اعتماد به نفس ها که همه دوستای بیرونم هم میگن بخاطر پدرمه که ترس رو از من گرفت و همیشه کفت خب تو ی دختر متفاوتی میتونی...
و مادرم که از بچگی ی عالمه مسئولیت به من سپرد وقتی کلاس دوم بودم از برادر دو سالم مراقبت میکردم و لباس مدرسم رو اتو میزدم و ناهار میپختم بعدش سرویسم میومد و من داداشم رو بغل میکردم در رو قفل میکردم و با سرویسم داداشم رو میذاشتم پیش مامانم و خودم میرفتم مدرسه خرید میوه و این چیزا هم با من بود از شش سالگی
چشم به روی چشمام
من قربون تو بشممم که اینقد قشنگ نوشتی عزیزکممم
وااااای خدا نکه فدااااااای ملیححححح
منظورم همین رزا جونی بود که تو همین پست چند تا کامنت پایین تر گفته با این سن کم چه قدر فهمیده و با کمالات هستی و گفتن منم به جمع هوادارات اضافه کن. منظورم اون رزا بود.خب ایشون ظاهرا تازه اومدن اینجا و اسمشون با من که رزای همه ی پست ها و کامنت های قبلیه مشابه شده. واسه همین گفتم من که قدیمی هستم چی بزارم که با کامنت های ایشون در اینده قازطی نشه.
حالا نمیدونم پیچک اصن الان منظورمو گرفتی یانه.دیگه بیشتر و واضح تر نمیتونم توضیح بدم.خخخ. بابا خودت کامنت های پایینو چک کنی متو.جه میشی.
خلاصه اگه متوجه نشدی یا گیج شدی بی خیال. فقط بدون من رزای قدیمی ام. همون که پاش تو حموم سر خورد. خخخ. الانم از این بعد رزا 1 میشه.
نههههه متوجه شدم
پس رزای یک همان حمامی ست هه هه
یادم میمونه البته آی پی همه اینجا زیر کامنتشون ثبت میشه و من متوجه میشم کدوم رزای یک حمومی و کدوم غیر حمومی بعلللللللهههه
من میترسم قاطی شه پیچک .
خودت پیشنهادی نداری؟ اابته رزا خانوم هم خوبه نیس؟مثلا رزا خانوم 1 طولانیه ولی خوبه به نطرم.
همون شما رزا وان واسم کامنت بذار
ای وای من رزای قدیمی هستمم ولی انگار یه رزا جون جدیدم میخوان به جمع ما بپیوندن پیچک. خب الان من چی کار کنمممم؟؟؟؟
اسمامون قاطی میشه که.پیچک خودت یه پیشنهادی بده واسه اسمم. مثلا چی اضافه کنم به اسمم که با رزای جدید قاطی نشه.
ببخش گیجت کردم. رزا 1 خوبه به نظرت؟
منظورت کدوم پسته که کامنت گذاشته عزیزم؟؟؟
الان من خودمم گیج شدم باور کن همین پست یعنی؟
عالی بود این پستت عععععزیز دلم
قابلی نداشت
پیچککککککک!تموم تنم یه زِد! عزیزدلمی شما
بوووووووووسسسس
غریرم با این سن کم چقدر فهمیده و با کمالات هستی ماشاالله به خان حسودیم شد ،اینو شوخی کردم الهی به حق خودش هر چی زودتر برامون پست عقد کنون و رعوسی و جهیزبرون بزاری خوشکل خانم می دونم طرفدار زیاد داری اگر قابل دونستی من رو هم به طرفدارات اضافه کن
احساس میکنم رابطه و مشکلاتش ادم رو صبور میکنه و فهمیده تر در کل این تاثیر صبوری رو روی من گذاشته فهمیده تر رو نمیدونم

هیییییم عروسی کلی تصورش میکنم
اوه اوه ممنونم عشقمممممم
من ب اینده خیییلی امید دارم و ایستادنم بخاطر امید ب ایندس
باید به شکل دلخواه تغییرش بدی
ووااای پیچککک
سپیده و حرفاش دلمو خون کرد :(
مرررررررررررردم
و اون دختر مو بلوند
واقعا کاش قدر تک تک لحظه ها . تک تک دوستی ها . تک تک عزیزانمون و قدر عشقمون رو بدونیم...
خیلی پست قشنگی بود
خییییلی
خدا نکنهههههه....
دختر مو بلوند جریانش خیلی عجیب بود
عزیزممممممم مرسی قابلت رو نداشتتت
واااای پیچک جان چققققدر این پستت قشنگ تاثیرگذار و وحشتناااااک غمناک بوووود





دلم آتیش گرفت کامنتارو خوندم بدتر شدم
من تو دانشگاه هیچکدوم از رشته های بیمارستانی رو نزدم چون روحیشو نداشتم خدا بهت سلامتی و صبر بده عزیزدلم...ممنون ک هستی
عزیزمممم
میدونستم چیزی که از دل میاد بر دل میشینه
من البته دوست داشتم اتاق عمل روووو
خدا رو شکر پست خوبی بود...
میبووووووسمت عشقممممم
سلام
هرروز وبلاگتو میخونم اما خاموش
از ظهر تا حالا چندبار این پستتو خوندم .
در داغونترین حال و ناشکری فراوان این پستو خوندم متحول شدم
پستو خوندم بدتر ریختم بهم که دختر چقدر ناشکری میکنی
خدای مهربان و خوبم من و تموم بنده هایت را ببخش
پیچک عزیزم ممنونم
سلاااااام
همه لحظه های بد داریم اما میشه زندگی رو بهتر کرد
یقین دارم میشه لحظه های بهتر ساخت
از ظهر تا حالا دارم گریه میکنم و به قول تو فکر میکنم بدبختترین ادم رو زمین هسنم.
ظهر اومدم گستت بخونم,حوصلم نگرفت.الان از بیکاری خوندمش.
یادم افتاد من چیزی رو دارم که خیلیاااااااا ندارن.همیشه تو اینجور مواقع خدا یه همچین نشونه هایی سر راهم میذاره,ایندفعه بواسطه نو نشونه فرستاد
هیچ وقت اینطوری فکر نکن همیشه راح حل هست بیین من به یقین رسیدم خودمون باید زندگی رو تغییر بدیم با تغییر دیدمون
چقد خوب امیدوارم حالت بهتر شده باشه
وای سپیده هم فوت شد؟الان فهمیدم. ای بابا اینا چه سرنوشتی داشتن طفلکی ها. خدا به پدر مادراشون صبر بده. ولی واقعا معلومه عاشق معشوق واقعی بودن که سپیده هم.. ایشالا جاشون تو اون دنیا کنار هم باشه. تقدیر شون تو این دنیا نبود.
راستی من اصن یادم رفت. لباسات خیلی بهت میاد. مبارکت باشه. این لباس مقدسه .
اره فوت شد در اثر سکته قلبی هم محله ای هستیم
اره تقدیرشون به این دنیا نبود
فدات شم بوس بوسی
وای طفلکی سپیده.
خیلی سخت بوده تو اوج جوونی رتبه برتر تازه عروسی نکردن. واقعا ادم از یه دقیقه بعد خودش بیخبره.
الان مامی من بعد دو تا زایمان خوشتیپه هنوز.
من راهنمایی نمونه بودم دبیرستان تیزهوشان. وای یادش بخیر چه مدرسه خوبی بود نمونه. چه خاطراتی داشتیم. بهترین دوستام از اون زمان از اون مدرسه هنوز باهامن.
پیچک من لاغر ترم. تابستون تپل شدم یه مدت شدم پنجاه. یعنی پنجاه ماکسیممش بود.خخ. ولی الان به خاطر استرس ازمون درس و اینا خیلی لاغر تر شدم که دیگه اصن روم نمیشه بگم.خخخ. ولی خودم دوس دارم تو پر تر بشم هنوز خیلی جا دارم.لاغری زیاد بهم نمیاد. باید همون 50 بشم. مامان همش الان حرص میخوره از بد غذایی من. منم میگم مامان خانوم حالا واسه چاقی وقت زیاده.خخخخ.(بعد ازدواج مثلا خود به خود ادم میشه)بزا الان لذتمونو ببریم حداقل الان خوشتیپ باشیم.
هر چند ادم همیشه باید وزن متعادل رو نگه داریم چه بدا چه الان. نه لاغری زیاد نه چاقی زیاد. ما که خانوادگی ژن چاقی نداریم واسه همین هرچقدرم بخوریم زیاد چاق نمیشیم.
زندگی همینه نباید بهش باخت
تغذیت رو خوب کن واقعا هم درست رو بخوننننن که حسابیییییییی به دردت میخورههه بعدش میشه چاق شد البته درس های پزشکی هم سنگینه ها واقعا هم سنگینه
اول یه سوال بی ربط (سامان خوب شد؟تونست یه بار دیگه تو چشای سپیده نگاه کنه؟)
چند خط اخر پستت خیلی زیبا نوشتی فوق العاده بود.
ای کاش همه تو چشای هم نگاه میکردیم و لذت و رضایت از زندگیمونو میدیدیم.ایکاش همه طرز تفکر دوست و همکارت رو داشتن پیچک. ای کاش ....
پیچک تو پاراگراف دوم اونجا که نوشتی همیشه حس میکردم ایده ال هات باید همون موقع انجام بشه و اون جا که به هوشت تکیه میکردی و توی سال راهنمایی انگار داشتم خودممو میخوندم اخه منم همینجوری بودم و شاید الانم باشم. خیلی بده ولی هستمم.
من مطمئنم تو خیلی شاگرد زرنگی بودی معلومه. من تو تیز هوشان درس خوندم ولی نمیدونم واقعا باهوش هستم یا نه بقیه میگن هستی.خخخخ.
پیچک روحیه فک کنم تو شغل تو کلا توی شغل های بیمارستانی حرف اولو بزنه. الان من خیلی ادم احساساتی هستم خب بعضی اوقات فکر میکنم چه جوری با اینکه اینقدر به پزشکی علاقمندم ولی ایا میتونم توش دووم بیارمم ؟الان من اگه جای تو بودم شر شر اشک بوددذ.خخخ. هر چند که فک کنم بعد یه مدت برام شاید عادی بشه.نمیدونم. باید تو موقعیتش قرار بگیرم.
این خاطراتم مال اوایل کارت بوده نه؟
راستی عکستو دیدم تو اینستا واقعا سوپرایز شدم چون خیلی خوشتیپتر از اون چیزی بودی که فکر میکردم اخه همیشه صورتت رو میدیدم لپ هاتو فک میکردم تپل تر باشی ولی انگار بدنت خوشتیپ و باربی بود .مث من بودی یه جورایی.خخخ. منم لاغرم.
نه رزااااا سامان فوت شد

دوستم خیلی خانومه و البته پر امید مهربون با وقار
نه هوش ی بعده اما طبیعت نتیجه زحمت رو توی درس برمیگردونه من واقفم به این موضوع منم نمونه بودم
اره عزیزم میتونی خیلی عادی میشه برات من هنوزم ی وقتی اشک میریزم ی وقتی قلبم ازرده میشه اما خب محیط برای ادم عادی میشه
بله برا اون اولا بود که گذاشتن توی آی سی یو کار کنم
نه بابا من لاغرم رزا پنجاه و پنج کیلو فقططططط
واقعا باید همه چیز برامون تلنگر باشه که قدر داشته هامون رو بدونیم:)
اون بیمارتون که اسمش سامان بود به هوش اومد ؟:)
امیدوارم خداوند همه بیمارا رو شفا بده :)
قطعا همینطوره
نه متاسفانه فوت شد
آمییییننن
عزیزمممم
پستت عالی بود! ممنون! خدا به همه سلامتی بده و قدرت درک داشته ها
خواهش میکنم عزیزم
آمیییننن
سلام خیلی زیبا نوشتی وخیلی خوب توصیف کردی ایشالا همیشه سلامت وشاد باشی وعزیزانت سلامت باشند
سلام ممنونم حیفم اومد ننویسم این تجربه رو
همچنین
پیچک جونم برای منم چند روز پیش ی حادثه پیش اومد ک خداروشکر ب خیر گذشت ...
من هیچ وقت ناشکر نبودم ولی این اتفاق ک همسرم رو تا پای مرگ برد و آورد خیلی تکون دهنده بود ...
الهی همه قدر لحظه لحظه زندگی مون رو بدونیم .... ممنونم پیچک جونم ... الهی همیشه خوش و شاد باشی
چقدر سخت عزیزممم همینکه خدا دوباره بهت برگردونده خودش کلی جای شکر داره
شما هم تنتون سلام زندگیتون شاد
پیچک پیچک پیچکککککککک نمیدونم چرا اینقد تحت تاثیر قرار گرفتم... میتونم بگم یکی از بهترین پستات بود عزیزمممممم
مرسی خوشگلم مرسیییییییییییییییی
خوشحالم شاید روزنه امیدی در دل یک نا امید کاشته شه
میبوسمتتتت
عااااااااااااالی بود.
هر چند این نوشتت اشکم رو در اورد ولی واقعن تلنگریه برای ادمایی که خیلی چیزا دارن و باز هم مینالنننن...
جالبه من همین امشب داشتم برای یه دوست که هی ناشکری میکرد ولی هم خونواده خوبی داره هم موقعیت شغلی و تحصیلی عالی میگفتم برو شکرگزار خداباش خیلیا ارزوشونه موقعیت الانت...
همین الان لینک وبتم براش فرستادم که شاکر باشه برا سلامتیش و برا اینهمه لطف خدا در حقش...
نمیدونم چرا ما ادما انقدر حریصیم همش از خدا ناله داریم هیچوقت به داده هاش با لذت نگاه نمی کنیم..
خدایا شکررررت هزاران بار...
ممنون
خود من هم جز همین افراد بودم
میدونی همش منتظریم خدا ی مشت خوشبختی بی پایان رو بچپونه تو حلقمووون هیچ وقت دنبال این نیستیم بسازیم
همش دنبال چیزهای خاص هستیم که لذت ببریم
ممنون که لینک رو فرستادی عزیز دلممممم
ممنون از سایت خوبتون و آفرین به حوصلتون که کامنت مارو میخونید. میشه خواهش کنم به سایت ما هم سر بزنید واقعا دمتون گرررررم مرسیییییییی
65188