در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

در ره توام ای عشق

آدرس اینستای پیچکی ها:pichakiha

خواستگاری

سلاااام مثل همیشه دیر اومدم

اول از همه بکم که یکی دو هفته پیش با پسر عمه جان راجع به خواستگاری صحبت کردم و شرایط خان رو براش شرح دادم اتفاقا که پسرعمه جان دوست صمیمی دوماد خان ایناس و گفت میشناسمشون...قراره همین جمعه یا توی هفته بعد یا هم ی قرار داشته باشن...

دیروز آف بودم صبح رفتم لباسای اتاق عملم رو که داده بودم بدوزن رو از خیاطی گرفتم خیلی هم تمییز دوخته شده منتهی سر آستیناش دکمه نداره و منم هی یادم میره بخرم...

از دیروز خونه دختر عمه جانم آخه پارچه گرفتم که دامن بدوزم بعدش گفتم ی کت کج هم بدوزم واسه همین عصرش دوباره که رفتم از پارچه بخرم گفت فروختمش...اما خودش رفت از ی مغازه دیگه واسم آورد...دیشبم دختر عمه جووون اندازه هامو زد...

خان امتحاناشو به مدد الهی خیلی خوب داده بود با اینکه فقط میگفت قبول شم اما نمراتش هفده و هجده شده...

قراره هفته بعد دانشگاه نره و بیاد پیش عشقش که ی دوری هم بزنیم و یکم خرت و پرت بخریم...

دیشبم گفتم پیچک دلش هیجان میخواد دلش پارک و سرسره میخواد که گفت برسم در اولین فرصتتتتت میبرمت و کلی باهات بازی میکنم...

قد ی دنیا دلم واسش تنگ شده...کنار اینها اینقدر استرس دارم و میترسم اینقد میترسممممم که خدا میدونه همش میگم یعنی بابا چیکارم میکنه...

از اتاق عمل بگم که حسابی دستم روان شده و دیگه سر عملای خیلی سخت ی درصد هم استرس نمیگیرم چون قبلا که عمل خیلی استرسی میشد من توی دلم میترسیدم مخصوصا لحظه های سزارین که بچه در نمیومد یا مثلا همه لایه ها چسبندگی دادن و باز نمیشننن...اینجوریا

حالا با لباس جدیدم براتون عکس میذارم حتما و اینستا هم باز میکنم راستی اینم بگم که میدونم که عده زیادیتون مارو فالو نکردین ولی ساختن اکانت اینستاگرام اصلا سخت نیست هرچند که من هرچند وقت ی بار به مدت دو سه روز اینستا رو باز میکنم که از خال و اوضاع همه چی با خبر باشین...ضمنا اگر خواستگاری ها خیلی جدی پیش بره و وقت پست گذاشتن نداشته باشم حتما توی اینستا تمام خبرهارو میذارمممم و اینستا رو باز میذارم که بی اینستایی ها هم بی خبر نمونن و ضمنا بابای عجیب و غریب پیچکی رو دعا کنن که عجیب و غریب اینبار اروم باشه و رضایت بده به ازدواج این دو تا عاشقققق...

میدونم دعامون میکنین اما این روزا بیشتر لطفا لطفا لطفا و از ته دلتوووون ما دو تا رو دعا کنین...

آدرس اینستاگرام ما:pichakiha

تولد بازی امسال

خب باید بگم اوضاع با مامان بهتره...از خوبی های خان دوباره و دوباره واسش صحبت کردم به هر حال مامان خیلی منطقیه و با صحبت همیشه قانع میشه...و اروم تر شده...

امسال برای تولد خان کوات کوپتر رو انتخاب کرده بودم البته قبلش ی کت و شلوار هم به سلیقه خودش خریده بود...ی گزینه دیگه هم کفش بود و البته وقتی رفتم کوات کوپتر رو بخرم ی ماشین کنترلی بزرگ و با حال هم بود که عاشقش شده بودم اما خب همه گفتن کرات کوپتر البته که توی ایسنتا گرامم ی نظر سنجی کردم که تقریبا بین کفش و کوپتر پنجاه پنجاه شد خلاصه در نهایت از مامانش پرسیدم که گفت کوپتره خیلی بهتره و کفش رو میشه همیشه خرید!

ی روز که قرار بود ساعت شش عصر همو ببینیم من باعجله رفتم و کوات کپتر رو خریدم از همیناس که دوربین داره و وقتی در حال پروازه میشه تصاویر رو روی گوشی دید....بعدش هم رفتم بادکنک و کاغذ کادو و از اینجور چیزا خریدم و با مادرس قرار کذاشتم که از خونه که بیرون اومد به من زنگ بزنه که برم وسایل رو بذارم خونه اونا...اینقد ترافیک شد که اصلا نتونستم به موقع برسم خان هی زنگ میزد کجایی من برم داخل رستوران سفارش بدم؟؟؟منم گفتم اره برو خلاصه سریع وسیله هارو دادم و گازوندم به سمت رستوران البته که پاتوق همیشگیمونه...ی عالمه زیاد با خان حرف زدیم و از روزای خوب اینده گفتیم هرچند که الانم واقعا برای ما روزای خیلی خوبیه و خیلی عاشقیم و کنارش خیلی خیلی تفریح میریم و گردش میکنیم اما خب رسمی بودن ی چیز دیگه س...

قرار شده بود که پنج شنبه واسش تولد بگیریم یعنی توی ذهن خودم گفتم باهاش تا شهر دانشگاهی میرم و همونجا گل میخرم و از امتحان که برگرده سورپرایزش میکنم...که خیلی دو دو تا چهارتا کردم دیدم نمیشه از طرفی تولدش که سی ام دی ماه باشه خان دیگه اینجا نبود و مرخصی هاش تموم میشد...خب برای همین تصمیمو عوض کردم و گفتم سه شنبه که خان خونه هستش تولد رو میگیرم...دوشنبه شب باز با مامانش هماهنگ کردم و گفتم از سرکار که بیام میام دم خونه وسیله هارو واسم بیار بیرون از قضا خان هم نزدیک خونشون بود زنگ زدم که میشه واسه فردا پاستیل و اینا برام بخری،؟که من برسم فرار کنم که گفت خب فردا میخرم گفتم نه فردا دیر میشه تا بخوای بیای پیش من اخه نمیدونید که خان واقعا حاضر شدنش طول میکشه تا سر خیابون بخواد بره باید صورتشو با صابون بشوره و حتما مسواک بزنه موهاشو شونه کنه و لباساش اتو داشته باشه!!خلاصه که معطل شد و منم وسیله هارو برداشتم از ماشین هم پیاده نشدم حدود ساعت ٩ رفتم گل فروشی و واقعا کادو کردن کادو و البته اماده کردن دسته گل تا حذود ده و نیم طول کشید ده بار تایم رو عوض کردم ی بار ی ریع حلو مییردم ی بار میاوردم عقب این وسط باد کردن بادکنکا هم مونده بود تقریبا همه جا تعطیل بود خب بخاطر فوت آقای رفسنجانی تعطیل رسمی شده بود دیگه...

فقط دو تارو خودم با سختی بادکردم...ارایشم رو تکمیل کردم و نزدیک بیمارستان باهاش قرار گذاشتم البته شب قبلش گفتم که سوپروایزر گفته ٩ تا یازده بیاین سرکار فقط توام ساعت یازده بیا دنبالم...خیابون کنار بیمارستان منتظرش موندم بهش زنگ زدم و گفتم وقتی اومدی از ماشین پیاده نشو ی اشنا اینجاس...خلاصه پشت ماشین من پارک کرد و من اول واسش دسته گل رو بردم و از هیجان بلند بلند میخندید...بعدش هم کادوش رو بردم که میتونین توی اینستا ببینین ی کلاه خوشگلم سرم گذاشته بودم البته...واقعا خوشحال شد البته نذاشتم تا وسطای راه بازش کنه هی میگفت یعنی چی توشه!!!خلاصه که کفتم بازش کن و واقعا و واقعا از ته قلبش دوسش داشت...توی ماشین کلی رقصش و ورزش کردیم و خوشحال بودیم رفتیم ی شهر دیگه و ی ناهار خیلی خوب زدیم توی رگ!!!!بعدش هم رفتیم ی جایی قلیون کشیدیم که ازین اجاق های نفتی قدیمی داشت...

از اونجا رفتیم ی مرکز خرید و من ی خورده خرید کردم ی پالتو شیک دیدم که اندازم نبود و اساسی و اساسی بغضم گرفته بود هرچقدر خان اصرار کرد که بیارش من مخالفت کردم و ی دنیای بزرگ غصش رو خوردم اینقدری که قلبم درد گرفت تو ماشین و دست چپم بی حس شد،!!!!تعجب نکنین ی اخلاق عجیبه توی وجود من...

موقع برگشت به ترافیک خوردیم و حسابی دیر رسیدیم اینقدرم تند میومدیم که دو سه بار تا مرز تصادف کردن رفتیم...

البته که روز خیلی خیلی خوبی بود اگه بتونه پنج شنبه بیاد من ی جایزه دیگه واسش میخرم 

ببخشید که اینقدر دیر شد خیلی درگیرم خیلی خیلی...

شرح ما وقعه

من نمیدونم که همتون وبلاگ قبلی رو میخوندین یا نه پستاشم حذف شده که بخوام ارجاع بدم  اما چند سال پیش که من و خان بیرون بودیم پدرم از روبرو اومد و مارو باهم دید...من سریع مسیرمو عوض کردم و به سمت ی تاکسی رفتم و سوار شدم  رسیدم خونه وضعیت افتضاحی پیش اومد در این حد که مادر و مادر بزرگم از خونه رفتن باباهم بی شک قصد کشتن منو داشت اون موقع از خونه فرار کردم تا حواسش نبود اینقدررررررر دویدم تا برسم به قسمت تاکسی ها گشویمو بابا ازم گرفته بود پولم اصلا نداشتم کیفم جا مونده بود ی تاکسی گرفتم و از راننده خواستم گوشیشو بهم بده که ی زنگ بزنم به خان زنگ زدم و ی ادرس بهم داد و رفتم پیشش با راننده تاکسی حساب کرد و سوار ماشینش شدیم گفت برو خونه دختر عمت الان گاهی میگم همون موقع باید فرار میکردیم و عقد میکردیم الان بچمون توی راه بود من هی بهش گفتم نمیرم خونه کسی اونم گفت غلط میکنی میری خونه من میام خواستگاری خلاصه مقدار زیادی بهم پول داد و گفت واست ی گوشی  میدم دست دوستت که برات بیاره فک میکنم مث الان مضطربترین لحظه ها بود رفتم خونه دختر عمم و بهش گفتم به بابام زنگ بزنه که من اینجام خان گفته بود زنگ بزن که پدرت از نگرانی در بیاد...چند روز اونجا بودم بعد بابا زنگ زد که برگردین خونه ما هم برگشتیم بابا ی مقداری باهام حرف زد و بعدش شروع دوران فلاکت باری بود نزدیک به یک سال محبور بودم وقتی بابا هست توی اتاقم بمونم خیلی سخت گذشت تقریبا بابا کینه ای ترین انسان روی زمینه بد قلق ترین  سخت گیر ترین بی گذشت ترین رو هم باید اضافه کرد یکسال هیچ ارتباطی بین من و بابا نیود خودش گفته بود نبینمت اصلا...صبح ها برای دانشگاه رفتن باید میرفتم زیر زمین حدود ساعت شش و سرویسم ده دقیقه به هفت میومد دنبالم و من هفت دانشکده بودم همیشه برقارو من روشن میکردم خان همه جوره از لحاظ مالی هوامو داشت همون موقع که بابا منو دید یک ماه بعد به ی واسطه گفت واسه خواستگاری که بابا به شدت رد کرد باز وایسادیم یک سال گذشت و بابا یکم با من بهتر شد سخت گذشت خیلی چنتا مریضی گرفتم مثل شن مثانه و عفونت کلیه سنگ کلیه چون وقتی بابا خونه بود نمیتونستم دسشوویی برم و ساعت های طولانی مجبور بودم خودمو گیر بدم...

بابا رفته رفته بعد از یکسال بهتر شد بعد که من شاگرد اول شدم توی دانشگاه باز بهتر شد سعی کردم اونجوری که میخواد رفتار کنم که دیدش عوض بشه که شد و الان بی نهایت منو دوست داره خیلی بی نهایت....

یکبار دیگه هم خان اومد خواستگاری که بابا حسابی فحش داده بود و عمومم اینارو بهشون گفته بود این دو سال بعدی سعی کردیم شرایط مالی تحصیلی کاری رو بهتر کنیم موفق هم شدیم..،،

مامان این مدت نمیدونست که با خان ارتباط دارم چند شب پیش سر قضیهه عمم گفت خواستگار سمج چقدرررر بده چقدر بد...یکی مثل خان ااینو گفت و من اشکم سرازیر شد و باقی ماجرا ....

حالا قضیه عمم رو تعریف کنم: من دو تا عمه دارم با تفاوت سنی دو سال که هنوز مجردن حدودا پنجاه سالشون شده ١٥ سالی میشه که پسر عمه بابا اینا عمه بزرگه رو میخواد البته عمه من خودشم انچنانی راضی نبوده و نمیخواسته این اواخر میخواست که دیگه مادربزرگم نذاشت و بابا اینا هم هی مخالف بودن کلا خونواده مخالفی هستن ساز مخالفن...همین دو هفته پیش همون خواستگار میره سراغ عمه کوچیکه خب بهشون بر میخوره اما عمه کوچیکه تو روی همه وایمیسه و میگه من باهاش ازدواج میکنم همه هم مخالفن کلی دعوا این وسط درست شد بینشون عمو وسطیه عمه بزرگه رو کتک زد بابا از ی ور فقط میگه شوهر کنی میام بهت تیر اندازی میکنم هزار نفر از شهرستان خودشون به بابا زنگ میزنن که آرومش کنن...میبینید؟اوضاع من پیچیده تر از این حرفاس خیلی بیچارم من با این خانواده...

حالا مامان هی میگه بابات زندگیو برات جهنم میکنه از بار قبلی بدتر سرت میاره شاید دو تاتونو بکشه من زن این بودم میشناسمش اگه بیاد میگه این مدت باز باهاش ارتباط داشتی؟و کل دیدش نسبت بهت عوض میشه...

هی روزگار ای خداااا

نیمه گمشده منی

سلااام این هفته خیلی هفته شلوغی بود...من معمولا شنبه ها صبح شب هستم یک شنبه ها آفم دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه یا صبح کارم یاصبح عصرم حالا این هفته جمعه هم صبح و عصر بودم خیلی خیلی ضد حال بود اصلا نمیگذره،به خصوص که ما پنجره نداریم و محیطش خیلی بسته میشه و به نظرم جمعه موندن توی اتاق عمل خیلی خیلی سخته...

ما طرحی ها هم باید اتاق عمل اصلی بیمارستان رو پوشش بدیم هم اتاق عمل سرپایی که توی اورژانس بیمارستانه...اتاق عمل پایین حکایتی داره برای خودش اول که کلی وسیله و انبار داره که مسئولیت همشون با ماهاس یعنی حساب کنید چقدر استرس زاس هر بار که شیفت رو به نفر بعدی تحویل میدیم باید کل وسیله ها رو تیک بزنیم توی دفتر و تحویل بدیم و اون فرد هم چک کنه بساطی داریم با این اتاق عمل سرپایی...این هفته که ساکشن اتاق عمل گم شد و حساب کنید من شبکار بودیم و به صبح کار تحویل دادم روز بعد استف میگه تو شیفت شما دو تا گم شده...من گفتم یادمه که رفتم چشمم بهش افتاده...خلاصه که بعدا فهمیدیم ساکشن آی سی یو خراب بوده خدماتی ها بردن هیچی هم نگفتن و پس نیاوردن اینم سیستم باحالشونه!!!

دوشنبه که صبح کار بودم و ی وقتایی میرم خونه زنداییم اینا و چون خیلی زنداییمو درست دارم مدام باهاش حرف میزنم و مسخره بازی در میاریم خیلی خیلی پایه این کاراس...راستی یادتونه که گفتم من داییم شهید شده یعنی همسر همین زنداییم حالا عروسش که تنها عروسشم هست باردار شده و همه حساااابی خوشحال هستن و در کنارش خیلی هم اشک میریزن مامانم که روزی چند بار بغض میکنه...این پسر داییمم که از برادر به من نزدیک تره و برای پدرم بیشتر از ی پسر مایه میذاره تمام دکتر بردنای بابا با این پسر داییمه و خلاصه رابطه خیلی خیلی نزدیکی داریم...

این ترم که خان سه شنبه ها کلاس داره صبح ساعت ٤ میره و شب حدود ده میرسه ؛سه شنبه این هفته من خیلی دلتنگی کردم و بعدش نوشتم دلم فرنی میخواد خخخخخ نمیدونم یهو  لم خواست خب!البته امتحان داشت دیشبش اصلا نخوابیده بود حساب کنید ده شب سه شنبه میرسه شهر خودمون بعدش یا همون ساعت یا صبح ساعت ٤ میره شهر کاریش خیلی سخته خدایی!این هفته آخرین کلاسش رو نرفته بود من هم صبح و عصر بودم ساعت حدود هشت زنگ زد که حاضر شدی؟گفتم نه هنوز گفت زودی حاضر شو بیا ببینمت من سر شهرک خودمون وایسادم!منم خیلی خوشحال شدم بدو بدو حاضر شدم و آهنگ نیمه گمشده منی رو از صادقلو گذاشتم و واسه خودم تا به خان برسم هی تند تند پلی کردم وقتی رسیدم بهش اشاره داد که پشت سر من حرکت کن هی رفت هی رفت تا به ی خیابون خیلی خلوت رسید پیاده شد و  دیدم دستش پره...شیرینی مورد علاقه من فرنی و گز خریده بود و توی ماشین من نشستیم شاید بگم جز بهترین لحظه های عمرم بودش بی حرف همدیگرو نگاه کردیم و خان گفت خیلی بدو بدو کردم یکم شیرینی ها بهم ریخته شده ببخشید...چشمامو چندین بار بوسید و ازم خداحافظی کرد من خیلی خیلی بغض کردم خیلی زیاد...به هیمن خاطر گفت بخاطر تو پنج شنبه هم میام...

از چهارشنبه همین رو بگم که اتاق عمل از شدت عمل منفجر بود به مراتب مریض میخوابید و تند تند میرفت ی قطع انگشت پا داشتیم که من به دکترمون گفتم دوست دارم من انجامش بدم ایشونم گفت چرا که نه و من اولین انگشت رو قطع کردم...بعدش به خان مسیج زدم هوووورا من ی انشگت قطع کردم و خان هم از این شکلک سکوت ها فرستاد یعنی چی واقعا؟!پنج شنبه صبح رفتم خونه قلبیا و واسشون خوراکی خریدم کلی خوشحالی کردن با مادرشون تصمیم گرفتیم پیتزا درست کنیم مواد رو آماده کردیم و ی پیتزای خیلی خوشمزه آماده کردیم پدرشونم نبود واسه همین حسابی غصه میخوردن از نبود باباشون چقدررر دوست دارم که اینقدر با پدرشون خوبن که همش حسرت نبودش رو دارن من بچه بودم برعکس بود دوست داشتم بایام کمتر خونه باشه!

ی دوش گرفتم رفتم ارایشگاه و ابروهامو مرتب کردم و پیش به سوی خان...فقط خواهرش خونشون بود برا همین ماشینمو اونجا گذاشتم تا میرسم خونشون خان کفشامو واکس میزنه بهش میگم تو باید واکسی میشدی اونم میگه بیا به جای تشکر بهم اینو میگی و دو تایی میخندیم!!

گفته بودم خواهر خیاط باشی خان مجرده؟فک کنم سی و هشت سالشه شایدم کمتر به هر حال ازدواج نکرده که من خودش رو مقصر میبینم خب عاشق نشده و البته خیلی خیلی ایراد عجیب و غریب میگیره به خصوص بابت قیافه یعنی خیلی خیلی قیافه براش مهمه حالا هر کی میاد ی ایرادی روشون میذاره بعدشم پشیمون میشه خب خواهرای کوچیک تر از خودش ازدواج کردن و بچه دارن...به هرحال میخوام اینو بگم دیروز که تو حیاطشون منو خان که خنده وشادی میکردیم ی حسرت و غم خاصی توی چشمای خواهرش به وجود اومد...وقتی ماشین رو روشن کردیم و رفتیم سر خیابون که رسیدیم خان گفت ش خیلی ناراحت شد مگه نه؟؟؟و دقیقا چیزی بود که من حس کردم و گفتم آره دقیقا خان گفت آدم از سی و پنج هم که رد میکنه واقعا خواستگاراش کم میشه...خدا کنه زودتر ی بخت خوب واسش باشه و من هم گفتم توکل بر خدا...❤️❤️❤️❤️

بعدش رفتیم پاتوق همیشگی و قلیون کشیدیم و هات چاکلت خوردیم و البته ی عالمههههه شلغممم دم برگشت خیلی سکوت کردم خیلی و به زوووور جلوی خودمو گرفتم که اشک نریزیم خیلی خیلی بی قرارم این روزا خیلی زیاد...

برام ویژه و از اعماق قلبتون دعا کنین 

من منتظرم خدا

دیشب شب خیلی شلوغ  و بدی بود...من اتاق عمل اورژانس بودم و اوژانس کلا غلغله بود هر چند دقیقه  یبار دعوا میشد و همراها به سمت پزشک و پرسنل حمله ور میشدن...سوپروایزر بالینی به من گفت توی اطفال وایسا برات ساعت اضافی میزنم من اصلا رگ گیری نوزاد که بلد نیستم فقط توی گرفتن نمونه خون ها کمک کردم وپرونده هارو سر و سامون دادم همون موقع بابای یکیشون قاطی کرد و گفت بچه منو بفرست بخش که بستری شه تخت خالی هم نبود خلاصه دعوای بدی با ما کرد و خیلی هم فحش داد ضمنا من هم هرچقدر میگفتم گمشو برو بیرون اصلا گوش نمیکرد و هی میگفت ی مشت بی پدر و مادر نشستین اینجا!!!!خلاصه من حسابی اعصابم بهم ریخت...بعدش ی مریض دیگه اومد گفت بیا کارای بچه منو انجام بده و خب سرمون خیلی شلوغ بود خیلی خیلی و وقتمون نشد که اونم شروع کرد به فحش دادن و میگفت بیشعور الان آپاندیسش بترکه تو جوابگویی؟منم میگفتم من درسش رو خوندم یا تو نمیترکه حتما و میدونم برو بیرون که بی فایده بود...خلاصه زنگ زدم پلیس اومد و همراه هارو دقیقا انداختیم بیرون چون خیلی بی تربیت بودن...و در رو هم بستم بدی اطفال اینه که حتما باید همراه کنار بچه باشه...ساعت دو شد که رییس گفت برو بخواب یکم چشمامو بستم که تلفن زنگ خورد بیا مریض داری همه مریضای دیشب هم عفونت زخم جای جراحی داشتن که بخیه هارو باز کردم شستشو دادم و گاز خیس گذاشتم و پانسمان کردم چون ترشح  داشت...بعدش ی فیکس درن اومد و دوباره ی ترشح از قسمت جراحی شده!!!و حدود شش و خورده ای اومدم توی اتاقم و هشت همکار نا عزیزم با صدای وحشتناکی منو بیدار کرد کلا  خیلی بیشعوره...

صبح پگ صبحانه رو برداشتم و از بیمارستان فرار کردم یعنی فرار واقعی...سریع آژانس گرفتم و به سمت خونه روانه شدم...خدایی این پولی که به ما میدن هیچ ارزشی نداره در برابر این هم هحجم کاری...از وقتی هم که تحول نظام سلامت شد و تعرفه ای که بیمار میپردازه خیلی کمتر شده ورودی بیمارستان هزار برابر شده با این طرح تحول مزخرف هم کاملا مخالفم کارانه و اضافه کار اردیبهشت رو پرداخت کردن و تا آذر هنوز هیچی!

مردم هم فکر میکنن کادر بیمارستان از مریخ اومدن و میتونن تقسیم دوتایی انجام بدن و وقتی تنها هستن میتونن هی دو تا  دوتا تکثیر شن و اضافه شن و کار مریض هارو انجام بدن خسته هم نشن و اعصابشون هم خورد نشه!خوشگل و خوش برخورد هم بمونن!!!!!!!!!

چهارشنبه خان از شهر کاریش اومد شهر سکونتمون...نشد که همو ببینیم برای همین قرارمون واسه پنج شنبه شد البته که خان واسه ماموریت اومده بود و صبح پنج شنبه کاراشو انجام داد و منم ساعت 9 و خورده ای از خونه  بیرون رفتم که واااااقعا سرد بود هوا خیلی منفی شده بود و من با کلاه بیرون رفتم...یکم مسیرمو دور کردم که خان هم بتونه سر تایم برسه خلاصه که به جدی باد و سرما شدید بود که اشک همینطوری از چشمام میومد بعد خان زنگ زد که کجایی و من کارم تموم شده؟و من مسیرم رو گفتم و ی جایی قرار گذاشتیم ماشین هم نبرده بودم دیگه...توی تاکسی کنار ی پیر مرد بی تربیت بودم که تا برسیم مجبور بودم خودم رو با در ماشین یکی کنم...مجبور شدم پنج دقیقه ای منتظر بمونم از دور خان کلی به شمایل داغونم خندید خب هوا خیلی سرد بود و من با این داعشیا هیچ فرقی نداشتم روسریمو آورده بودم زیر چشمم و کلاهمو تا وسطای چشمم آوردم!خان گفت خیلی سرده ها به نظرت شهر خودمون بمونیم بهتر نیست؟کفتم نه بریم چون میدون خوش میگذره...خب ما نمیتونیم توی شهر خودمون دو قدم راه بریم برا همین وقتی رسیدیم خان دست منو گرفت و گفت بیا یکم راه بریم...به پیاده روی خیلی علاقه داره و همیشه هر وقت که بهش زنگ بزنم و بیرون باشه داره راه  میره....در همین راستا به پیاده روی با من علاقه شدید داره...خلاصه من همش پشتش قایم شده بودم که سرما اینقدر توی صورتم نزنه آخه وقت پیاده شدن نذاشت کلاهمو بذارم و گفت اونجوری هم سرد نیست ولی واقعا اونجوری سرد بود...

از ی خانوم پرسیدم ی فست فود شیک بهمون معرفی کن که خیلی هم جای خوبی بود و لذت بردیم...خان دقیقا وقتی ناهار رو آوردن شروع کرده توی ی سایت نمیدونم چیو ثبت نام میکنه که اعصابم رو بهم ریخت بعد میگه نباید اینقدر ایراد بگیری...

الان یادم اومد که دوباره بهش تذکر بدم

خلاصه ناهار زدیم و رفتیم  بیرون راه رفتیم بی نهایت هوا سرد بود خیلی و بی نهایت سرد...ولی عشق گرما میده...

ی جایی پارک کردیم و باقالی خوردیم...بعدش گاز دادیم به سمت ی پاساژ که عکس خریدهارو واستون گذاشتم...بوت هارو به اصرار خان خریدم انگار خیلی دوسشون داشت و بعدش ی پالتویی رو دیده بود و اصرااااااار که من اینو دوست دارم بخرش!!!و از من انکاااار و البته نخریدمش...

بعدشم گازوندیم به سمت شهر خودمون و شب شده بود و هوا خیلی عاشقانه بود...از آینده گفتیم و برنامه ریزی کردیم....راه پیشرفت برامون خیلی باز شده منتظر ی بله پدریم...یعنی میشه؟خدایا خودت تا تو نخوای یک برگ هم از درخت نمیفته...

ببخشید که کامنت ها بی جواب تایید شد...چون با گوشی بودم ی مقدار قاطی پاتی شد و نصف نظرات هم حذف شد باز هم عذر منو بپذیرید کامت هاتون خیلی خیلی منو خوشحال میکنه...پیج رو هم باز میکنم ببینید بوس بوسی...

آدرس اینستای ما:pichakiha